بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا ابا عبدالله
***
پیش نمایش طرح (کلیک کنید)
دریافت سایز اصلی : DOWNLOAD
***
پی نوشت :
پوستر اطلاعیه ویژه یادواره شهدا که با تصاویر خود شهدا مزین میشه
سایز اصلی A3 600 dpi
***
معجزه تربت سیدالشهدا علیه السلام
عالم زاهد پرهيزگار حجتالاسلام و المسلمين مرحوم آقاي حاج شيخ محمدحسن عالم نجفآبادي قدس سره نقل فرمودند: «من در زمان مرجعيت مرحوم آيت ا… آخوندي خراساني كه در نجف اشرف مشغول تحصيل بودم مريض شدم و اين بيماري مدتي طول كشيد و پرستاري مرا بعضي از طلاب در همان حجره مدرسه بر عهده داشتند. پس از چندي بيماري من به قدري شديد شد كه اطبا از شفا يافتنم مأيوس شدند و ديگر براي معالجهام نيامدند، و من در حال تب شديد گاهي بيهوش ميشدم و گاهي به هوش ميآمدم.
يكي از رفقا كه مرا پرستاري ميكرد شنيده بود كه عالم زاهد مرحوم آيتا… آقاي حاج عليمحمد نجفآبادي قدس سره مقداري از تربت اصلي حضرت سيدالشهدا(ع) را دارد. او به منزل معظمله رفته و از وي خواسته بود قدري از آن تربت را بدهد كه به من بخورانند تا شفا يابم. ايشان فرموده بود: من به قدر يك عدس تربت دارم و آن را گذاشتهام كه بعد از مرگم در كفنم بگذارند. آن آقا ناراحت شده و گفته بود: حالا كه ما از همه جا مأيوس شده و به شما پناه آورده ايم شما هم از دادن تربت خودداري ميكنيد؟ اين بيمار در حال احتضار است و ميميرد.
مرحوم آيتا… آقاي حاج عليمحمد، دلش به حال بيمار سوخته و قدري از آن تربت كه از جان خودش عزيزترش ميداشت به آن شخص داده بود. تربت را با آب مخصوصي كه وارد شده در آب حل كرده و به حلق من ريخته بودند.
من كه در حال بيهوشي به سر ميبردم، ناگهان چشمان خود را باز كرده و ديدم رفقا اطراف بسترم نشستهاند، خوب دقيق شدم و آنان را شناختم و قصه تربت را كه به حلقم ريخته بودند برايم شرح دادند. كم كم در خود احساس نيرو و نشاط كردم و حركتي به خود داده نشستم، ديدم نشاط بيشتري دارم. برخاستم و ايستادم و چون يقين كردم كه به بركت تربت مقدس امام حسين(ع) شفا يافتم حال خوشي پيدا كردم و به رفقا گفتم: از شما خواهش ميكنم كه از حجره بيرون برويد، چون ميخواهم زيارت عاشورا را بخوانم. رفقا از حجره بيرون رفتند و من درِ حجره را بستم و بدون احساس ضعف با آن حال خوشي كه قابل وصفكردن نيست مشغول خواندن زيارت حضرت سيدالشهدا(ع) شدم.»
آيت ا… شهيد دستغيب، كتاب سيدالشهدا، ص166
***
خاطرات مرتضی شادکام
خاطرات مرتضی شادکام
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20
اینجا شهیدى خفته است
شب بود. از فرط خستگى به خواب رفته بود. ظاهراً که همه بچه ها خواب بودند. چشمانم که سنگین شدند و خواب وجود را ربود، بناگه خود را درون یک شیار در همان منطقه فکه دیدم. یعنى ظواهر امر نشان مى داد که فکه است. دست بر قضاء آن روزها به خاطر درد و ناراحتى اى که در کمرم داشتم، همیشه یک چوب دستى مثل عصا دستم مى گرفتم. در عالم خواب همان چوب در دستم بود و داخل شیار قدم مى زدم.
در همان عالم خواب، درست مثل اوقات بیدارى، داخل شیار راه مى رفتم که با چوب دستى بروى کپه اى خاک زدم و به نیروها اشاره کردم که اینجا را بکنید که شهید دفن است. هنوز آنجا را نکنده بودند که از خواب پریدم.
اهمیت چندانى به آن خواب ندادم. چون از صبح تا شب کارمان پیدا کردن شهید بود، شب ها هم آنچه را در روز دیده بودیم، در رویاهایمان رژه مى رفتند.
صبح همراه بقیه بچه ها رفتم به کار. محلى که انتخاب کردیم در ارتفاع 143 بود. یک شیار جلویمان بود که برحسب عادت جلو رفتم تا آنجا را شناسایى کنم و منطقه را هم از لحاظ پاکسازى و عدم وجود مین کنترل کنم.
با وجود اینکه اولین بارم بود که وارد آن شیار مى شدم، از همان قدم هاى اول برایم خیلى آشنا آمد، یک احساس خوبى نسبت به آنجا پیدا کردم. احساس مى کردم قبلا به اینجا آمده ام. یک لحظه نگاهم افتاد به سمت چپم. کپه خاکى را دیدم که همه شک و گمانم را به یقین تبدیل کرد. خودش بود. درست همان چیزى که در خواب دیده بودم. به بچه هایى که همراهم بودند اشاره کردم زمین را بکنیم. همانجایى را که با چوبدستى ضربه مى زدم.
ساعتى از کندن زمین نگذشته بود که به بدن چند شهید برخوردیم. خیلى برایمان جالب بود. از همان یک تکه جا یازده شهید درآوردیم. معلوم بود آنها را یک جا جمع کرده و رویشان خاک ریخته اند.
مرتضى شادکام
شب بود. از فرط خستگى به خواب رفته بود. ظاهراً که همه بچه ها خواب بودند. چشمانم که سنگین شدند و خواب وجود را ربود، بناگه خود را درون یک شیار در همان منطقه فکه دیدم. یعنى ظواهر امر نشان مى داد که فکه است. دست بر قضاء آن روزها به خاطر درد و ناراحتى اى که در کمرم داشتم، همیشه یک چوب دستى مثل عصا دستم مى گرفتم. در عالم خواب همان چوب در دستم بود و داخل شیار قدم مى زدم.
در همان عالم خواب، درست مثل اوقات بیدارى، داخل شیار راه مى رفتم که با چوب دستى بروى کپه اى خاک زدم و به نیروها اشاره کردم که اینجا را بکنید که شهید دفن است. هنوز آنجا را نکنده بودند که از خواب پریدم.
اهمیت چندانى به آن خواب ندادم. چون از صبح تا شب کارمان پیدا کردن شهید بود، شب ها هم آنچه را در روز دیده بودیم، در رویاهایمان رژه مى رفتند.
صبح همراه بقیه بچه ها رفتم به کار. محلى که انتخاب کردیم در ارتفاع 143 بود. یک شیار جلویمان بود که برحسب عادت جلو رفتم تا آنجا را شناسایى کنم و منطقه را هم از لحاظ پاکسازى و عدم وجود مین کنترل کنم.
با وجود اینکه اولین بارم بود که وارد آن شیار مى شدم، از همان قدم هاى اول برایم خیلى آشنا آمد، یک احساس خوبى نسبت به آنجا پیدا کردم. احساس مى کردم قبلا به اینجا آمده ام. یک لحظه نگاهم افتاد به سمت چپم. کپه خاکى را دیدم که همه شک و گمانم را به یقین تبدیل کرد. خودش بود. درست همان چیزى که در خواب دیده بودم. به بچه هایى که همراهم بودند اشاره کردم زمین را بکنیم. همانجایى را که با چوبدستى ضربه مى زدم.
ساعتى از کندن زمین نگذشته بود که به بدن چند شهید برخوردیم. خیلى برایمان جالب بود. از همان یک تکه جا یازده شهید درآوردیم. معلوم بود آنها را یک جا جمع کرده و رویشان خاک ریخته اند.
مرتضى شادکام
خوابى که «زیاد بسترى» دید
«زیاد بسترى» از بچه هاى آذربایجان غربى، سراب بود که براى سربازى به لشکر 27 آمده بود. یک روز آمد و گفت که شب گذشته در خواب یک نفر را با لباس فرم سپاه دیده که به او مى گوید به این شیار در ارتفاع 143 بیا و مرا از زیر خاک در بیاور. بچه ها اهمیتى که ندادند هیچ، مسخره اش هم کردند. یکى گفت: «دیشب پرخورى کردى…» هرکس تیکه اى انداخت. البته از باب شوخى. خدا وکیلى شب ها هم زیاد غذا مى خورد. به قول بچه ها: «شب ها توى غذا خوردن سنگین مى زد» هفت – هشت نفر را حریف بود. تازه کم هم مى آورد از لحاظ غذایى، بازهم به قول بچه ها «ما توى تفحص ندیدیم که این بنده خدا سیر شود».
زمستان سال 72 بود. یک سال و نیم مى شد که سربازى را مى گذراند و بیشتر آن را هم در تفحص بود. روز بعد دوباره به سید میرطاهرى گفت: «آقا سید… به خدا توى خواب یک نفر را دیدم که لباس فرم سپاه تنش است و با دست به من اشاره مى کند. او مى گوید بیا من را از اینجا در بیاور…».
خندیدیم و گفتیم: «بابا ول کن… توى این شیار که اصلا نمى شود کار کرد».
روز دوم که او خواب دیده بود، وقتى از پاى کار بر مى گشتیم گفت چون فاصله زیاد است و خسته مى شود، همانجا در پاسگاه نیروى انتظامى مى ماند تا ما فردا برگردیم و با هم کار را شروع کنیم. نگو همان شب براى سومین بار آن شهید به خوابش مى آدى و حرف خود را تکرارى مى کند.
صبح که آمدیم، دیدیم او دستگاه را از جایى که کار مى کردیم به داخل آن شیار برده. این کار خیلى زحمت داشت. خیلى عصبانى شدیم. با خودم گفتم سید الان دعوا مى کند که چرا بدون اجازه و سر خود دستگاه را جابجا کرده; تازه امکان داشت داخل آن شیار مین هم باشد و او به این چیزها آشنا نبود.
تا وارد شیار شدیم، دیدمى سه تا پیکر شهید کنار همدیگر روى زمین چیده است. همه اندامشان کامل بود و لباس فرم سپاه هم برتن داشتند. کارش تمام شده بود و داشت لباسهایش را مى تکاند که بیاید بیرون. تا چشمش به ما افتاد، لبخندى زد و با همان لهجه آذرى گفت:
– برادر شادکام، من گفتم که سه شبه دارم خواب مى بینم یکى به من میگه بیام اینارو پیدا کنم، امروز به خودم گفتم هر جور که شده تا سید خودش رو پاى کار نرسونده بیام و کار را یکسره کنم که این سه تا شهید را با لباس فرم سپاه پیدا کردم.
مرتضى شادکام
«زیاد بسترى» از بچه هاى آذربایجان غربى، سراب بود که براى سربازى به لشکر 27 آمده بود. یک روز آمد و گفت که شب گذشته در خواب یک نفر را با لباس فرم سپاه دیده که به او مى گوید به این شیار در ارتفاع 143 بیا و مرا از زیر خاک در بیاور. بچه ها اهمیتى که ندادند هیچ، مسخره اش هم کردند. یکى گفت: «دیشب پرخورى کردى…» هرکس تیکه اى انداخت. البته از باب شوخى. خدا وکیلى شب ها هم زیاد غذا مى خورد. به قول بچه ها: «شب ها توى غذا خوردن سنگین مى زد» هفت – هشت نفر را حریف بود. تازه کم هم مى آورد از لحاظ غذایى، بازهم به قول بچه ها «ما توى تفحص ندیدیم که این بنده خدا سیر شود».
زمستان سال 72 بود. یک سال و نیم مى شد که سربازى را مى گذراند و بیشتر آن را هم در تفحص بود. روز بعد دوباره به سید میرطاهرى گفت: «آقا سید… به خدا توى خواب یک نفر را دیدم که لباس فرم سپاه تنش است و با دست به من اشاره مى کند. او مى گوید بیا من را از اینجا در بیاور…».
خندیدیم و گفتیم: «بابا ول کن… توى این شیار که اصلا نمى شود کار کرد».
روز دوم که او خواب دیده بود، وقتى از پاى کار بر مى گشتیم گفت چون فاصله زیاد است و خسته مى شود، همانجا در پاسگاه نیروى انتظامى مى ماند تا ما فردا برگردیم و با هم کار را شروع کنیم. نگو همان شب براى سومین بار آن شهید به خوابش مى آدى و حرف خود را تکرارى مى کند.
صبح که آمدیم، دیدیم او دستگاه را از جایى که کار مى کردیم به داخل آن شیار برده. این کار خیلى زحمت داشت. خیلى عصبانى شدیم. با خودم گفتم سید الان دعوا مى کند که چرا بدون اجازه و سر خود دستگاه را جابجا کرده; تازه امکان داشت داخل آن شیار مین هم باشد و او به این چیزها آشنا نبود.
تا وارد شیار شدیم، دیدمى سه تا پیکر شهید کنار همدیگر روى زمین چیده است. همه اندامشان کامل بود و لباس فرم سپاه هم برتن داشتند. کارش تمام شده بود و داشت لباسهایش را مى تکاند که بیاید بیرون. تا چشمش به ما افتاد، لبخندى زد و با همان لهجه آذرى گفت:
– برادر شادکام، من گفتم که سه شبه دارم خواب مى بینم یکى به من میگه بیام اینارو پیدا کنم، امروز به خودم گفتم هر جور که شده تا سید خودش رو پاى کار نرسونده بیام و کار را یکسره کنم که این سه تا شهید را با لباس فرم سپاه پیدا کردم.
مرتضى شادکام
وقتى او نخواهد
در ارتفاع 112 فکه، داشتیم میدان منى را پاکسازى مى کردیم تا داخل آن میدان را بگردیم که اگر شهیدى هست در بیاوریم. داشتم مین ها را از محلى که قرار بود بگردیم جمع مى کردم. هر پنج – شش تا مینى که بر مى داشتیم، مى بردیم یک کنارى مى چیدیم; چون مین ها حساس شده بودند و این هم به خاطر مدت حدود ده – یازده سالى بود که از کار گذاشتن آنها مى گذشت و آب باران رویشان اثر گذاشته بود. چاشنى آن ها را در نمى آوردیم. فقط آنها را برمى داشتیم و در جایى که محل گذر نباشد کنار هم مى گذاشتیم. نیروها هم مى دانستند که چنین جاهایى را نباید طرفش رفت.
مین هاى آنجا اکثراً والمرى بودند، یکى از والمرى ها را از خاک در آوردم و بردم که در کنارى بگذارم. در سراشیبى کمى قرار داشتم. روزهاى قبل باران زیادى باریده بود و منطقه هنوز گل بود و خیس. در همان حال که مین در دستهایم قرار داشت ناگهان پایم میان گِل ها لیز خورد و افتادم زمین. افتادن همان و سه چهار متر لیز خوردن همان. همه حواسم به مین بود. هر لحظه منتظر بودم توى بغلم منفجر شود. کوچکترین اشاره مى توانست کار را تمام کند. نمى دانستم چکار کنم. بچه ها مات مانده بودند. هیچکس نمى توانست کمکم کند. فقط نگاه مى کردند. پناه گرفته و مرا مى پائیدند. در همان حالى که سر مى خوردم و مى رفتم پائین، پایم را به تل خاکى که جلویم بود کوبیدم و یک لحظه حالت ایست بهم دست داد. ناگهان در اوج هراس، مین از دستم پرید و روى سرازى غلت خورد و همین طورى رفت پائین. نمى دانستم چکار کنم. هر آن مى گفتم الان مى ترکد. خودم را به زمین گلى چسباندم. پاهایم را بر زمین فشار مى دادم، انگار مى خواستم بروم توى زمین. با دست گوشهایم را گرفتم و چشمانم را بستم. حال نداشتم نگاهش کنم. همه جاى بدنم را مهیاى درد و ترکش هاى سوزان والمرى کردم و لحظه شمارى مى کردم. چند ثانیه اى که گذشت، خبرى نشد. احتمال دادم که دیگر مین به پائین سرازیرى رسیده است. ولى چرا منفجر نشد؟ آرام نگاهى انداختم. مین در پائین تپه به کنارى لمیده و آرام گرفته بود.
نگاهى عمیق که به آن انداختم، یک آن تصویرى در آن دیدم که به حالت تمسخر به من مى خندید و مى گفت: «دیدى آمادگى شهادت رو ندارى. این بار هم نشد…»
مرتضى شادکام
در ارتفاع 112 فکه، داشتیم میدان منى را پاکسازى مى کردیم تا داخل آن میدان را بگردیم که اگر شهیدى هست در بیاوریم. داشتم مین ها را از محلى که قرار بود بگردیم جمع مى کردم. هر پنج – شش تا مینى که بر مى داشتیم، مى بردیم یک کنارى مى چیدیم; چون مین ها حساس شده بودند و این هم به خاطر مدت حدود ده – یازده سالى بود که از کار گذاشتن آنها مى گذشت و آب باران رویشان اثر گذاشته بود. چاشنى آن ها را در نمى آوردیم. فقط آنها را برمى داشتیم و در جایى که محل گذر نباشد کنار هم مى گذاشتیم. نیروها هم مى دانستند که چنین جاهایى را نباید طرفش رفت.
مین هاى آنجا اکثراً والمرى بودند، یکى از والمرى ها را از خاک در آوردم و بردم که در کنارى بگذارم. در سراشیبى کمى قرار داشتم. روزهاى قبل باران زیادى باریده بود و منطقه هنوز گل بود و خیس. در همان حال که مین در دستهایم قرار داشت ناگهان پایم میان گِل ها لیز خورد و افتادم زمین. افتادن همان و سه چهار متر لیز خوردن همان. همه حواسم به مین بود. هر لحظه منتظر بودم توى بغلم منفجر شود. کوچکترین اشاره مى توانست کار را تمام کند. نمى دانستم چکار کنم. بچه ها مات مانده بودند. هیچکس نمى توانست کمکم کند. فقط نگاه مى کردند. پناه گرفته و مرا مى پائیدند. در همان حالى که سر مى خوردم و مى رفتم پائین، پایم را به تل خاکى که جلویم بود کوبیدم و یک لحظه حالت ایست بهم دست داد. ناگهان در اوج هراس، مین از دستم پرید و روى سرازى غلت خورد و همین طورى رفت پائین. نمى دانستم چکار کنم. هر آن مى گفتم الان مى ترکد. خودم را به زمین گلى چسباندم. پاهایم را بر زمین فشار مى دادم، انگار مى خواستم بروم توى زمین. با دست گوشهایم را گرفتم و چشمانم را بستم. حال نداشتم نگاهش کنم. همه جاى بدنم را مهیاى درد و ترکش هاى سوزان والمرى کردم و لحظه شمارى مى کردم. چند ثانیه اى که گذشت، خبرى نشد. احتمال دادم که دیگر مین به پائین سرازیرى رسیده است. ولى چرا منفجر نشد؟ آرام نگاهى انداختم. مین در پائین تپه به کنارى لمیده و آرام گرفته بود.
نگاهى عمیق که به آن انداختم، یک آن تصویرى در آن دیدم که به حالت تمسخر به من مى خندید و مى گفت: «دیدى آمادگى شهادت رو ندارى. این بار هم نشد…»
مرتضى شادکام
پوستر اطلاع رسانی یادواره شهدا ، بنر و پوستر اطلاع رسانی یادواره شهدا ، طرح پوستر اطلاع رسانی یادواره شهدا
دیدگاه کاربران ...
تعداد دیدگاه : 13
سلام علیکم
ثامن جان خدا قوت
ولی دو تا نکته ! یکی اینکه من آخرش فلسفه ی اینکه سایز اصلی رو نمیذاری نفهمیدم ! باور کن داری به خودت ظلم میکنی ! چه اشکالی داره سایز اصلی قرار بگیره ؟! کسی بهت گفته نذار؟! اصلا بخوابون دهنش !! بگو طرحو خودم زدم همه جا هم میذارم !
والا 🙂
دوم اینکه این همه زحمت کشیدیم سایت رو آوردیم بالا روی وردپرس بعد شما زحمت چهارتا تنظیمات سئو و حتی برچسب رو برای پشت ها نمیکشی مومن ؟!!!
والا !
سلام حاجی
چشم
ثامن جان داغونم کردی با این برچسب های فوق تخصصیت !!!
بابا چهارتا برچسب ابرو مند بزن 🙂
بنر شهدا ، بنر یادواره شهدا ، طرح بنر شهدا ، طرح بنر یادوراه شهدا ، گرافیک یادواره شهدا ، پوستر یادواره شهدا ، طرح یادواره شهدا ، بنر شهدا ، پوستر شهدا و …. !!!!
داداش من دیگه برچسب تخصصی تر و بهتر از این؟؟
برات در حد تیم ملی برچسب زدم که هرکی گفت “ش” مثل تیر وب ما بیاد بالا
خودت گفتی برچسب بزن
والا منم انقدر بلدم …
پستهای یادواره 6 و 7 هم سئوشون خیلی بده و قهوه ایه
من ظهر هرچی ور رفتم که لااقل زرد بشه اصلا تغییر رنگ نداد
بنظرت علت چیه
یه دستی بهش بکش شاید با شما کنار بیاد . با من که سر سازش نداره
هم جالبه هم قشنگ
یا حسین ع
سلام سیدنا
به روی چشم
سلام
خدا قوت بسیار عالی بود
سلام علیکم
تشکر از حضورتون
تا شهادت ..
سلام خسته نباشید خیلی عالی بود
داداش شاید یکی جدول ضرب بلط نباشه مثل مجید
سلام خیلی جالب بود خسته نباشید خدا قوت
ممنون جالب بود
جهت رفع سوالات و مشکلات خود از سیستم پشتیبانی سایت استفاده نمایید .
دیدگاه ارسال شده توسط شما ، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
دیدگاهی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با مطلب باشد منتشر نخواهد شد.