پوستر / به یاد ۱۷۵ غواص شهید دست بسته
Rate this post

Rate this post
بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا ابا عبدالله

***

پیش نمایش طرح (کلیک کنید)

شهدای غواص

شهدای غواص

***

به انضمام :

شهادت غواصان در کربلای ۴ به روایت شاهد عینی

«غواص‌ها» در این روایت بوی «نعنا» می‌دهند؛
شهادت غواصان در کربلای ۴ به روایت شاهد عینی
حتی به کسی دستور ندادم که پیشقدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدی‌ها و درد را تحمل کردم و فقط دعا می‌کردم لباس غواصی‌ام زیاد پاره نشود و آن آرپی‌جی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من.که آمد.کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گُر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق… .

به گزارش عروج؛ سردار «حمید حسام» نخستین نویسنده‌ای است که پس از گذشت سال‌ها از دوران دفاع‌مقدس و حماسه فراموش نشدنی شهدا و رزمندگان قلم به دستش گرفته است و غواص‌های عملیات «کربلا۴» را دست‌مایه داستان خود در حوزه خاطره‌نگاری جنگ‌تحمیلی قرار داده ‌است.این کتاب ۱۶ سال پیش منتشر شده است.

کتاب «غواص‌ها بوی نعناع می‌دهند»، روایت داستانی ۷۲ غواص لشکر «انصارالحسین(ع)» استان همدان است که در روز چهارم دی ماه ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی «کربلا۴» حماسه آفریدند. این روایت براساس خاطرات بازماندگان حادثه و شاهدان عینی در قالب داستان به همت حمید حسام در سال ۱۳۷۸ به از سوی انتشارات «صریر» چاپ رسیده است.

اکنون که در فضای آکنده از یاد و نام ۱۷۵ شهید غواص که توسط دشمن طی عملیات «کربلا۴» به اسارت درآمده و با دستان بسته به شهادت رسیده‌اند در میهن هستیم، ایسنا خاطره‌ای غواصان عملیات کربلای ۴ را منتشر می‌کند.

«پنجاه متری می‌شد که زده بودیم به آب.. نور منورهای خوشه‌ای دیگر جلایی نداشتند و داشتند می‌مردند.از زمین و آسمان گلوله سرخ می‌بارید. روی محورهای چپ و راست ما. و آن رو به رو، درست رو به روی ما، سکوتش خیلی مرموز بود. و مرا واداشت حس کنم که منتظرند برویم نزدیک‌تر و آن وقت…

بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منورهای جدید نگاه کردم که چتری از نور شدند روی اروند و غواص‌هایی که معلوم بود کنار موانع عراقی‌ها کُپ کرده‌اند. احساس عجیبی داشتم. تصور می‌کردم همه آنها الان چشم‌هاشان به ما است که چطور برویم و ته دلشان آرزو می‌کنند که ما لااقل برسیم اگر آنها نرسیده‌اند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کند شد و کند‌تر. فکر کردم این کندی نمی‌تواند به خاطر خستگی باشد،آن هم با آن نیرویی که از بچه‌ها سراغ داشتم. تصمیم گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم.

حلقه طناب را از دستم درآوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر طلایی. همه رو به جلو فین(کفش مخصوص غواصی) می‌زدند و هیچ کس حتی نپرسید که: کجا؟

انگار منتظر این کار من از قبل بوده‌اند. رفتم رسیدم به ته ستون. نفر آخر مرا صدا می‌زد، آرام و کمی با درد. می‌گفت: پام گرفته، حاجی‌جان. نمی‌توانم فین بزنم.

فکر کردم می‌خواهد بهانه بیاورد که نمی‌آید، منتهی گفت: ولی می‌آیم. دیدم نجفی است، قدرت‌الله طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن. جای یکی به دو نبود. دستش را از طناب جدا کردم و گفتم: برگرد عقب! گفت: ولی من…

گفتم: سریع!

گفت: من این حرف‌ها را نگفتم که بخواهم برگردم. فقط دلیل دردم را گفتم.

گفتم:بی‌ حرف!

فرصت نداشتیم و این را هر دومان می‌دانستیم. مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد و خواست چیزی بگوید که گفتم: فقط بگو چشم!

صدای موج و انفجار و شلیک نمی‌گذاشت صدای نفس کشیدنش و آهش را بشنوم. فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا می‌دانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبوده‌ام، چرا من پام نگرفت، چرا من برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبوده‌ام.

سریع برگشتم سر ستون و حلقه طناب را باز بستم به دست چپم. هنوز نصف راه را هم نرفته بودیم، هنوز از آتش در امان بودیم که آب دور خودش چرخید و شد گرداب و آمد وسط ما و ما را کشید وسط دایره گرد خودش. انتظارش را نداشتیم، با این که احتمالش می‌رفت. فکرمان را به جنگ با آتش متمرکز کرده بودیم، نه با آب و این طور سخت و این طور وقت گیر و این طور نفس‌گیر.

قدرت موج می‌آمد و می‌کوبیدمان به هم و تمام توانمان را می‌گرفت. هیچ پایی نا نداشت رو به جلو فین بزند. اگر آب می‌آمد یکی را پرت می‌کرد طرفی، بقیه هم کشیده می‌شدند طرفش، به خاطر همان طنابی که به دست‌هامان بسته بودیم، و می‌چرخیدند. گرداب ما را کشاند برد طرف سنگرهای جزیره «ام‌الرصاص.» و بچه‌های دیگر سکوت در شب را، فراموش کرده بودند و فریاد می‌زدند، پر همهمه، و فکر نمی‌کردند ممکن است آن رو به رو چشمی یا چشم‌هایی پنهان منتظر همین فریادها باشد.

از لحظه‌ای که وحشت داشتم اتفاق افتاد. بچه‌های در تیررس بودند و تیراندازی در یک آن شروع شد. دنبال کریم گشتم، بدون اینکه بدانم کجاست یا ببینمش، فریاد زدم: کریم! حتی من هم یادم رفته بود نباید داد بزنم. صدایی نیامد. فکر کردم نشنیده بعد گفتم: نه. گفتم اگر هم شنیده باشد، فاصله و این صداها مگر می‌گذارد صدا به صدا برسد. پا زدم و دنبالش گشتم و پیدایش کردم. موج نمی‌گذاشت به هم برسیم.

می‌کوبیدمان به موجی دیگر و گاهی بالای آب بودیم و گاهی پایین آب. و من می‌شنیدم کریم دارد بی‌بی را صدا می‌زند و مولایش را. آن هم مقطع و با فریادی فروخورده. آب می‌آمد راه دهانش را می‌بست، و دهان مرا هم، و می‌کوبیدمان به موج و بچه‌های دیگر هیچ کاری نمی‌شد کرد، جز دعا و توکل و فریادهای دل و اشک. اگر اشک بود. خیلی آنی، باور کردنی نبود و نیست، یعنی حالا را می‌گویم که بگویم از آن گرداب وحشی آمدیم بیرون و کشیده شدیم تو مسیری راکد و آرام. اگر آرامش داشتیم، یا پامان روی خاک بود، یا کسی آن رو به رو مواظب مان نبود، حتم فریادها می‌کشیدیم از این چیزی که دیده بودیم و حتم گریه‌ها می‌کردیم. از این لطف و معرفت و مرحمت. اما نیرومان را جمع کردیم و رفتیم به مسیری که جلومان بود و منتظرمان.

به عقب که نگاه می‌کردم جزیره ام‌الرصاص پشت ام‌الرصاص بود و همین طور آن کشتی سوخته‌ای که قرار بود شاخص‌مان باشد. حالا دقیق داشتیم رو به روی راهکارهای خودمان فین می‌زدیم، در دو ستون موازی و نه چندان منظم.

باید باز به بچه‌ها سر می‌زدم ببینیم کسی طوریش شده یا نه. یا نه، ببینم آب کسی را برده یا این که… که دیدم هم هستند، حالا نه با قدرت قبل و نه با سرعت قبل و فقط با همان لب‌هایی که ذکر می‌گفتند و خدا را کمک می‌خواستند.

هواپیماها که آمدند تو آسمان، موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمب‌ها کجا افتاده و چه‌ها کرده. و همان لحظه، از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد، اسکله نیروهای پیاده. و منورها، با آن درخشندگی بی‌ رحمشان، حقیقت تلخی را نشانم دادند: آتشی که به جان قایق‌ها افتاده بود، در مدخل کارون و حتم… نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایق‌ها را پر از نیرو ببینم. حتی دلم می‌خواست حس بویایی‌ام از کار می‌افتاد و بوی خون و باروت را نمی‌شنیدم. یا یک بوی تند دیگر را؛ که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آن جا نمی‌توان آن بو را شنید و گفتم: پس…

گفتم: این بوی نعنا از کجاست؟

و موج آب و صدای آب و تمنای درونی‌ام به تنهایی‌های بلم و سواری روی آن و خلوت غار به اعترافم کشاند که این بود از همان نعنایی است که آن شب، کنار آن غار، پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر حمیدی‌نیا در کنارش. خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و اینها همه فقط در یک لحظه، حتی کمتر از یک چشم به هم زدن، به تصورم آمد. و من دنبال کریم می‌گشتم. حتی صدایش می‌زدم، بلند و بی‌پنهان کردن خیلی چیزها. و او هم حتی جواب می‌داد.

و من به خودم گفتم: نه.

گفتم: دهانت را ببند!

گفتم: حتی به زبان هم نباید بیاوری.

گفتم: حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب نگاه کنی.

گفتم: جلو.

گفتم: فقط جلو.

گفتم: سریع!

گفتم: بی‌حرف!

گفتم: فقط بگو چشم!

انگار به نجفی گفته باشم. و من به خودم، برای خودم، دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم، نه زیاد آهسته و حتی بلند: چشم.

و فین زدم رفتم جلو. فاصله‌مان ۲۰ متر هم نمی‌شد. طناب را آوردم بالا و بی‌بی زهرا(س) را صدا کردم و محکم‌تر فین زدم تا بقیه بفهمند این دیگر لحظه‌های آخر شنای ما است. و درست در همین لحظه بود که دوشکا شروع کرد به شلیک. و پدافند هم. و هر دوشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند. همهمه و فریاد بچه‌ها با خروش موج و صدای شلیک‌ها درهم شده بود و مرا نگران بچه‌ها و عملیات و آن قایق‌های پر از نیرو و بوی نعنا می‌کرد.نمی‌توانستم به کسی کمک کنم.

خودم هم کمک می‌خواستم. پس هر کس تمام سعیش را می‌کرد که برود برسد به ساحل پر موانع آن رو به رو. ستون ما به شکل باز و دور از آن آرایش منظم قبلی خودش پیش می رفت.

و اولین آرپی‌جی‌ ما، از سمت چپ، با دست نادر شلیک شد و باز آن بوی نعنا و حالا لبخند را حس می‌کردم. صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی از پشت سرم ناله می‌کرد که: محسن؟ حاجی… تیر… تیر خوردم.

طناب سنگین شده بود و من برگشتم دیدم امیر طلایی است که تیر خورده. فین زدم آمدم کنارش و فقط توانستم بگویم: نگران نباش!

بگویم: چیزی نیست.

بگویم: صلوات بفرست فقط.

فقط شنیدم گفت:الله…

و دیگر هیچ. تیر از کنار صورتمان رد می‌شد. داغی‌اش را حتی حس می‌کردم. امیر را به حالت حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم و آمدم رسیدم به گِل. همان طور خوابیده، دست دراز کردم و فین‌ها را از پاهام آزاد کردم و دست‌های امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی(میلگردهای جوش داده شده به هم که شبیه قاصدک هستند) و چشمم افتاد به محمد مختاران و رضا حقگویان که افتاده‌اند کنار همان خورشیدی، بی‌جان. و آن بوی نعنا باز آمد و من از امیر جدا شدم و امیر صدام کرد، به اسم حتی، چیزی که انتظارش را نداشتم. نتوانستم بگویم چه می‌گوید. آتش نمی‌گذاشت. دست پرسش تکان دادم و دستی به سر و صورتش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه می‌گوید و او نگاهش چرخید طرف جنازه رضا و همان جا ماند و دستش شل شد و با سر افتاد روی خورشیدی و من به رضا و بیشتر به خودم گفتم: صلوات بفرست فقط ! فرستادم.

به بچه‌ها خیره شدم که سعی می‌کردند از تیررس بیایند بیرون و نشوند آن جنازه‌هایی که روی دست آن موج‌های وحشی می‌رفتند سمت خلیج فارس و تیر می‌خوردند و باز هم و باز هم. نارنجکی آماده کردم و همان طور خوابیده انداختمش طرف سنگر تیربار رو به رو و دیدم که خاک پیچید تو هم و سنگر دیگر سنگر نماند. قدرت گرفتم و فریاد زدم: سریع بلند شوید بیایید تو کانال!

کجا و چطورش را نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم باید بیایند. گذشتن از آن چند ۱۰۰متر سیم خاردار حلقوی لازم بود و حتمی، آن هم در میان آن آتش و هلهله و فریادهای دیوانه‌وار سربازهای عراقی و زوزه تیرهای رسامی که از لای سیم خاردار رد می‌شدند و صدای عجیبی می‌دادند. سریع سیم‌خاردار‌ها را برانداز کردم و دیدم هیچ کدام‌شان هنوز باز نشده‌اند و این فاجعه بود و چاره‌ای هم جز غلتیدن روی آنها نبود.

نایستادم. حتی به کسی دستور ندادم که پیشقدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدی‌ها و درد را تحمل کردم و فقط دعا می‌کردم لباس غواصی‌ام زیاد پاره نشود و آن آرپی‌جی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من. که آمد. کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق. آمدم دست راستم را ستون تنم کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتاد کنار زانوی چپم، توی گِل. فقط توانستم صورتم را برگردانم و انفجار را بشنوم و آن گر گرفتگی باز بیاید، حالا از مچ پا تا کتف و من می‌گویم: بخشکی شانس!

آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و آتش دور سرم می‌چرخیدند و من به خودم می‌گفتم چیزی نیست و صلوات می‌فرستادم و بو می‌کشیدم، تا باز بوی نعنا بیاید. که آن هم آمد و من فکر کردم نکند همه چیز دارد تمام می‌شود و خیلی آنی و حتی بلند گفتم: نه.

گفتم: نمی‌گذارم.

تیر می‌آمد می‌خورد به گِل‌های دور و برم و می‌پاشیدشان به صورتم و من به بچه‌ها، به آنها که لای سیم‌خاردار تیر می‌خوردند می‌گفتم: بیایید بیرون! بیایید این ور.

تیربار عراقی هنوز آتش می‌ریخت و من بی‌اختیار و معلوم نبود به کی فریاد زدم: خاموشش کن!

شاید اغراق باشد و نشود باور کرد. اما تیربار درست همان لحظه خاموش شد و من درست در همان لحظه، زیر نور منور، چند تا از بچه‌ها را دیدم و باور کنید که خندیدم، آن هم با آن همه زخم و درد و تیر و بوی نعنایی که داشت دیوانه‌ام می‌کرد. گفتم، حتم به خودم، این هم از خط اول. و حس کردم حالا درد کشیدن راحت‌تر است. »

حمید حسام در سال ۱۳۴۰ در همدان متولد شد. وی فارغ‌التحصیل کارشناسی ارشد ادبیات فارسی دانشگاه تهران است.جوانی خود را در جبهه‌های نبرد سپری‌ کرد و همین مساله باعث شد تا دفاع مقدس رویکرد اصلی حمید حسام در نوشتن و خلق آثارش باشد. سردار حسام معاون در دوره‌ای معاون ادبیات و انتشارات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس بود و در زمینه نویسندگی نیز کارنامه قابل توجهی دارد.

مرجع/ ایسنا

***

بازخوانی بخشی از کتاب «لشکر خوبان» به بهانه ورود پیکر مطهر ۱۷۵ شهید غواص عملیات کربلای ۴

سیّدفاطمی تا مرا دید، گفت: «امین‏ آقا گفته ما با گردان ولی‏عصر تماس نداریم. آقا مهدی، اگه می‏تونی، برو اونارو پیدا کن. به فرمانده‏‌شان بگو نیروهارو هر طور شده، بیرون بکشن.»

به گزارش عروج؛اخیرا پیکرهای ۱۷۵ تن از شهدا وارد کشور شدند که متعلق به غواصان جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس است که در عملیات کربلای۴ با دستان بسته توسط نیروهای بعثی به شهادت رسیدند. در بخشی از کتاب «لشکر خوبان» خاطرات مهدیقلی رضایی نوشته معصومه سپهری چگونگی شرح عملیات این دریادلان صف شکن آمده است. رضایی که خود یکی از غواصان حاضر در این عملیات بوده اینگونه به روایت آن عملیات می‌پردازد.

«دومین روز زمستانی سال ۶۵٫ دور و بر پلی که بر روی نهر عرایض زده شده بود، در نزدیکی قرارگاه لشکر، جایی برای گردان حبیب در نظر گرفته شده بود. نیروها در اطراف خاکریزی مرتفع مستقر شده بودند و شب هنگام، ما هم به آنها ملحق شدیم. من پیش حسن کربلایی و محمد سوداگر بر سینه خاکریز دراز کشیده بودم و به آسمان نگاه می‏کردم. آن شب، نورافشانی منورها مجالی برای رؤیت ستاره‏‌ها نمی‏داد. آسمان مرتب از منورها پر و خالی می‏‌شد. هر کس که به آسمان می‏‌نگریست، بی‏اختیار تردید در مورد عملیات، ذهنش را می‏‌شکافت. در طول ماه گذشته، بچه‏‌ها هر شب از تعداد منورها آمار گرفته بودند و نتیجه تکان‏ دهنده بود. اگر روز اولی که ما آنجا بودیم، اصلاً منوری زده نشده بود، شب قبل عملیات، از غروب تا طلوعِ صبح فردا، بیش از سیصد منور زمین و آسمان را روشن کرده بودند!

عملیات در قالب سه قرارگاه بود و لشکر ۳۱ عاشورا تحت امر قرارگاه کربلا بود. در مرحله اول، هدف عملیات، تأمین جاده بین بصره ـ ام‏ البحار بود که برای رسیدن به این هدف می‌‏بایست از سیل‏ بند تا جاده در موج اول حمله تصرف می‏شد. در مرحله دوم، عملیات به دو موج تقسیم می‏‌شد: یکی به سمت ام ‏القصر که عمق منطقه بود و دیگری به سوی بصره. خور ام‏ القصر به واسطه پیشروی آب خلیج در این منطقه و صاف بودن آن در مطالعه روی عکس هوایی، شبیه درختانی با شاخه‏های زیادی بود. بنابراین، در صورت رسیدن نیروهای عمل‏کننده به خور و استقرار در آنجا، به خاطر شکل طبیعی ذکر شده در آن قسمت، حالت پدافندی مناسبی را به دست می‏آمد که نیروهای ما می‏‌توانستند از آن به خوبی استفاده کنند.

در مجموع، هدف عملیات، دسترسی به آن سوی اروند و به خطر افتادن شهر بصره بود. بصره، هدف مهم و بزرگ عملیات بود. وسعت و حجم عملیات از سویی و شواهدی که دال بر آمادگی و هوشیاری دشمن بود، از سوی دیگر باعث شده بود تا این عملیات بیشتر به یک ریسک نظامی تبدیل شود. در صورت موفق نشدن، ما منطقه‏‌ای را از دست نمی‏‌دادیم؛ ولی در صورت موفقیت، به مناطق باارزش و مهمی دست می‏‌یافتیم که منجر به زیر سؤال رفتن موجودیت عراق می‏شد.

این دستور به همه نیروهای اطلاعات و فرماندهان گردانها و گروهان‌ها ابلاغ شده بود که در صورت موفق نشدن، در همان دقایق اولیه، نیروها را خیلی سریع و با حداقل تلفات به عقب منتقل کنند.

صبح روز عملیات، در مسجد سفره‏ای پهن شد و همه با هم صبحانه خوردیم. بعد از جمع کردن سفره، مسئول واحد، برادر کریم فتحی، سخن آغاز کرد. صحبت درباره وظایف نیروهای اطلاعاتی در عملیات بود که تقریبا در همه عملیاتها مشترک بود و فقط به نسبت هر عملیات و شرایط جوی، نظامی و سیاسی خاص آن عملیات، موارد دیگری اضافه می‏شد. مسئول واحد از شهادت‏طلبی و ایثار و مقاومت می‏گفت و این که امشب کسی وارد آب نشود مگر این که همه ما را حلال کرده باشد؛ زیرا این عملیات، «عملیات شهادت» است و بچه‏های اطلاعات در طی شناسایی، بیش از بقیه این را لمس کرده‏اند.

صحبتها تمام شده بود؛ اما گریه، روبوسی و وداع در مسجد و بیرون مسجد، در گوشه و کنار نهر و اتاقهای گلی روستا ادامه داشت. فیلمبردار، دوربینش را روی شانه گذاشته بود و با چشم گریان بین بچه‏ها می‏گشت و لحظه‏های جدایی یاران را ضبط می‏کرد. گریه آنهایی که می‏رفتند، به لبخند شوق آمیخته بود و اشک و آه عده‏ای که ماندن قسمتشان شده بود، حکایت از دریغ و درد و حسرت داشت. همه می‏دانستیم این بار امکان شهادت به اندازه همه اروند است؛ یعنی از لحظه ورود در آب تا رسیدن به عمق خطوط دشمن بعثی.

تا آن روز، در همه عملیاتها، سیاست کلی واحد بر این بود که نیروهای اطلاعات برای فردای عملیات و پس فردا و روز دیگر که مراحل بعدی عملیات انجام می‏یافت، تقسیم می‏شدند و همه بچه‏ها می‏دانستند که کار فقط خط شکستن نیست؛ بلکه پیش رفتن و رسیدن به اهدافی که مرحله به مرحله کسب می‏شد، هدف اصلی همه فعالیتهاست؛ اما در عملیات کربلای۴، وضع خاص منطقه و موقعیت عملیات، همه را به این باور رسانده بود که هرکس دل به اروند سپرد، به احتمال قوی همان‏جا به شهادت خواهد رسید. بین گروهان‌های غواصی، بارها و بارها گفته شده بود که هرکس آمادگی شهادت دارد، اینجا بماند و کسانی که هنوز کمی بی‏اعتمادی و ترس و شک در درون دارند، با این گروهانها همراه نشوند؛ چون بعد از ورود به آب، بازگشت سخت و محال است.

گریه بچه‏‌هایی که در واحد می‏ماندند، تمام‏ شدنی نبود و ما توان دیدن آن همه اشک را نداشتیم. به راننده گفتیم که سریع حرکت کند تا از چشم بچه‏‌ها دور شویم. ماشین از جا کنده شد و بچه‏‌ها مثل اشخاصی که عزیزترین کسانشان آنها را ترک می‏کند، با چشم گریان ما را بدرقه کردند. ماشین سرعت گرفت و صدای باد و گرد و خاک جاده، ما را از چشم آنها و حتی از خودمان دور کرد.

ماشین در کنار خاکریزی که گردانها آنجا مستقر بودند، متوقف شد. پیاده شدیم و منتظر ماندیم تا نیروها آماده شوند و در موعد مقرر، هر کس به گردان و گروهان خود برود.
حال و هوای متفاوتی بین بچه‏‌ها دیده می‏شد: عده‏ای تنها در سویی خلوت کرده و عده‏ای دور هم جمع شده بودند و حسابهای دنیویشان را پاک می‏کردند. تقاضای بخشش و شفاعت، ورد زبان همه بود. ما که مسئولیت سنگینی داشتیم، باز دور هم نشستیم و بحث در مورد موقعیت دشمن، وضع نیروهای خودی، کیفیت هدایت نیروها و وضع آب و … شروع شد. روی این مسایل بارها و بارها با هم بحث و تبادل اندیشه کرده بودیم و هر بار می‏گفتیم برای آخرین بار روی فلان مسأله همفکری می‏کنیم؛ اما باز دلمان راضی نمی‏شد و فکر می‏کردیم ارایه راه حلها و استفاده از تجارب و ابتکارات یکدیگر در این جلسات غیر رسمی میسر است. عده‏‌ای از کادر لشکر که فهیمده بودند ما آنجا نشسته‏ایم، سراغمان می‏آمدند و برای آخرین بار، طلب حلیت و خداحافظی می‏کردند. رحمت‏ الله‏ اوهانی هم آمد. او که محبوبیت خاصی بین بچه‏ های واحد داشت و بعید بود آرام و بی‏شوخی از کنار بچه‏‌ها بگذرد، آنجا و آن روز حال دیگری داشت. مرا به شدت در آغوش خود فشرد و گفت: «حلالم کن مهدیقلی!»

ـ تو حلال کن. تو که حتما شهید می‏شی، ما رو ببخش. خیلی اذیتت کردیم!

چهره‏اش گرفته و چشمانش اشک‏آلود بود. فیلمبردار واحد برای آخرین بار از چهره‏های نورانی برادران تصویر برمی‏داشت. حمید اللهیاری، «مجید محمدزاده»، کریم آهنج، حسین یوسفی و «علیرضا شاعری» از جمله کسانی بودند که با آنها مصاحبه شد.

وقت حرکت بود. به سوی خاکریزی که حکم خط پدافندی ما را داشت و گردانهای خط‏ شکن حبیب و ولی‏عصر قبلاً آنجا مستقر شده بودند، حرکت کردیم. ساعت چهار بعدازظهر بود و وقتش رسیده بود که نیروهای اطلاعات به محلهای مأموریتشان بروند. با هم خداحافظی کردیم و من به محل فرماندهی گردان حبیب بازگشتم؛ چون وسایلم را آنجا گذاشته بودم. سراغ لباسهای غواصی‏ام رفتم و بعد از این که لباسم را پوشیدم، به بچه‏‌ها سپردم که لباسهایشان را بپوشند. چند نفر را هم فرستادم که به نیروها بگویند لباس غواصی‏شان را بپوشند و آماده باشند. در طول خاکریز به این سو و آن سو می‏رفتم و به بچه‏‌هایی که دور و بر کانال نشسته بودند، تذکر می‏دادم که به سنگرهایشان بروند و لباس‌های غواصی‏شان را بپوشند. بعید نبود دشمن دوباره آتش خمپاره‏‌اش را شروع کند و در آن شرایط، رعایت احتیاط، اصل بود.

برای چندمین بار بود که در طول خاکریز راه می‏رفتم و توصیه به پوشیدن لباسها و پناه گرفتن در کانال می‏کردم. آنچه می‏دیدم، زیبا بود. هیچ کس لباس غواصی‏‌اش را بدون وضو نمی‏‌پوشید. بچه‏‌ها حرمت لباسی را که شاید کفن‏شان می‏شد، خوب می‏دانستند. چهره‏‌ها آرام و متبسم بود. ساعت پنج بعدازظهر شده و غروب نزدیک بود. ناگهان چشمم به «مصطفی فخرذاکری» افتاد که تخریبچی گردان بود. نشسته بود و به طور عمیقی در فکر فرو رفته بود.

ـ مصطفی، بلند شو، لباستو بپوش. وقت کمه.
بلند شد و نگاهم کرد. طراوات عجیبی در چهره‏اش نمایان بود. در حالی که می‏خندید، لباسش را برداشت و در طول کانال دور شد تا جایی خلوت کند و لباسش را بپوشد. من هم به راهم ادامه دادم؛ اما زیاد دور نشده بودم که صدای خمپاره و انفجار نزدیکی تکانم داد. دقیقه‏‌ای بعد، بچه‏‌ها را دیدم که یک نفر را روی دست می‏آورند؛ یک نفر که هنوز لباس غواصی‏اش را نپوشیده و خون، لباس خاکی‏اش را آغشته بود. از کنارم که رد شدند، لرزیدم. مصطفی شهید شده بود! جایی که او با لبخند به سوی آن رفته بود، قتلگاهش بود و من نمی‏دانستم. غیر از مصطفی، دو سه نفر با ترکش همان خمپاره مجروح شده بودند. این اتفاق بر من سنگین و ناگوار بود؛ چون قرار بود مصطفی فخرذاکری تخریبچی همراه من باشد. در آن شرایط می‏بایست کسی پیدا می‏شد که جای او را پر کند. آنجا نماندم. بین بچه‏‌ها رفتم: «بچه‏‌ها، طناباتونو حاضر کنین.»

این را گفتم و به سوی سنگر برادر سیدفاطمی، فرمانده گردان حبیب، حرکت کردم. او تازه از مقر فرماندهی لشکر بازگشته و هنوز لباس غواصی‏اش را نپوشیده بود. به من گفت: «آقا مهدی، من دارم از قرارگاه تاکتیکی برمی‏گردم؛ ولی در خصوص این که چطور حرکت کنیم یا اگه عملیات لو رفت، چی‏کار کنیم، نتونستم نتیجه‏ای به‏دست بیارم. تو برو، با امین آقا صحبت کن تا این، آخرین صحبت و اتمام حجت ما باشد.»
شنیده بودم که بچه‏‌ها برای این که مانع حضور آقا سید در عملیات بشوند و او مجبور به هدایت نیروها از پشت بیسیم باشد، لباسهای او را مخفی کرده‏اند. سید فاطمی ناراحت بود. وقتی می‏خواستم آنجا را به مقصد مقر فرماندهی لشکر ترک کنم، شنیدم که به برادرش سیدیونس که همان‏جا بود، گفت: «تو لباستو در بیار بده من بپوشم. اگر لباس منو پیدا کردی، بپوش و بیا … وگرنه …»
به قرارگاه تاکتیکی فرماندهی رسیدم. رفتم داخل سنگر. برادر امین، کنار بیسیم‌های زیادی نشسته بود. جویای وضع بچه‏‌ها شد. گفتم: «بچه‏‌هارو آماده کردیم … آماده‏ان تا حرکت کنن.»
ـ خدا به همراتون.
ـ برادر امین …
این را که گفتم، امین آقا فهمید که بدون سؤال آنجا نیامده‏ام. ادامه دادم: «با توجه به وضعیت، اگه وقتی وارد آب شدیم، درگیری شروع شد، چی‏کار کنیم؟»
ـ بیایید بیرون … به حرکت ادامه ندید.
ـ اگه وسط آب رها بودیم و درگیری شروع شد، چی؟
ـ اون‏وقت خودتونو به نزدیک‏ترین ساحل برسونید. اگه به ام‏ الرصاص نزدیک بودید، برید اونجا. اگه نزدیک بوارین بودید، برید اونجا و اگه نزدیک خط خودمون بودید، سریع برگردید.
با این مشخصه کلی که فرماندهی لشکر ارایه داد، دیگر مسأله مبهم نبود. قبل از این که آنجا را ترک کنم، برادر شریعتی گفت: «در ضمن، برنامه حرکت برای یه ساعت به تعویق افتاده؟»
ـ چرا؟!
ـ احتمالاً زمان عملیات لو رفته.
وقتی از آنها خداحافظی کردم، دلشوره عجیبی داشتم. حالا دیگر تقریبا مطمئن بودم که نه‏ فقط وقوع عملیات از آن نقطه، بلکه حتی زمان و ساعت شروع آن نیز لو رفته و جاسوسها جزئی‏ترین اطلاعات را به دشمن رسانده‏‌اند و ما به دشمنی حمله خواهیم کرد که همه چیز را برای متوقف کردن حرکت ما آماده کرده و منتظر شروع اولین حرکت ما است.
از کل لشکر، اولین ستونی که وارد آب می‏شد و در جلو حرکت می‏کرد، ستونی بود که من هدایتش می‏کردم؛ نیروهای گروهان برادر سوداگر، از گردان حبیب.
هوا تقریبا گرگ و میش و رو به تاریکی بود. زمان حرکت رسیده بود. بچه‏‌ها را با عجله آماده حرکت کردم. در واپسین لحظه‏‌های قبل از آغاز، اتفاقات عجیبی هم می‏افتاد که فکرم را مشغول می‏کرد. ستون آماده حرکت بود که به من گفتند: طناب پاره شده و عده‏ای از بچه‏‌ها معطل مانده‏‌اند! به سویی که نشان می‏دادند، دویدم. یک دسته به خاطر قطع شدن طناب، معطل مانده بودند. نشستم و به سرعت دو سر طناب را پیدا کردم و وصل کردم.
ـ سریع‏تر حرکت کنید …
اصلاً به فکر فین‏هایم که هنگام وصل طناب روی زمین گذاشته بودم، نبودم. با نیروها به راه افتادم. سعی می‏کردم ستون، آرام و بدون صدا، با همان کیفیتی که آموزش دیده بودند و مدنظر ما بود، حرکت کنند. روی این مسأله، هماهنگی و زحمت زیادی صرف شده بود و حالا داشتیم ثمره‏اش را می‏دیدیم. وارد کانال شدیم و از سمت مدرسه از کانال خارج شدیم. به سوی پشته‏ای که آخرین توفقگاهمان بود، راه افتادیم. این فاصله، نیزاری بود که با آتش انفجارهای مختلف سوخته بود. جابه‏جا سیم خاردار روی زمین بود که با نی‏های سوخته دست به دست داده بودند و پای بچه‏‌ها را زخمی می‏کردند و می‏بریدند. بین خط خودی و ساحل اروند، یک فرورفتگی تقریبا به شکل نهری معمولی بود که ما از داخل آن حرکت کردیم و به لب آب و محلی رسیدیم که قبلاً نیروهای خدمات، برشی در پشته خاکی ایجاد کرده بودند. بچه‏‌ها را داخل همان نهر خواباندم که در صورت شروع آتش، تلفات کمتری بدهیم. یک نفر که با قرارگاه تاکتیکی لشکر هماهنگ بود، در معبر ما بود و مرتب از من می‏پرسید: «چرا حرکت نمی‏کنید؟»
ـ منتظر دستور قرارگاهیم. باید اول اونا اعلام کنن، بعد حرکت شروع بشه.
سعی می‏کردم او و بقیه بچه‏‌ها را آرام نگه‏دارم؛ اما درونم آشوب بود. تازه متوجه شده بودم که فین‏هایم نیستند. از بچه‏‌های دوروبرم پرسیدم؛ اما کسی خبر نداشت. به «مهدی حیدری» ، از نیروهای اطلاعات که همراهم بود، گفتم: «تو فین‏هاتو بده به من، برا خودت فین پیدا کن.» با این که خیلی ناراحت شد، فین‏‌هایش را بدون کلمه‏‌ای حرف به من داد و برای یافتن یک جفت فین بلند شد. همان دم بود که صدایی آشنا شنیدم:
ـ مهدیقلی … مهدیقلی!
علی حاجی بابایی بود که دنبال من می‏گشت. وقتی به ما رسید، یک جفت فین توی دستش دیدم. بیش از من، مهدی حیدری خوشحال شد. علی گفت: «داشتم می‏اومدم که اینارو روی زمین دیدم، فکر کردم شبیه فین‏های تواند.»
فین‏هایم را گرفتم و پوشیدم. خیالم راحت شد. آخرین نگاه را به بچه‏‌ها که همه چشمشان به ما بود، کردم و آرام وارد آب شدم. صدایی بلند نشد. همان‏جا ماندم تا همه بچه‏‌ها آرام وارد آب شوند. احمد بیرامی کنارم بود. آهسته به او گفتم: «احمد، بچه‏‌ها دارن وارد آب می‏شن، تو جلو حرکت کن و داخل همون پوشش منتظر بمون.»
پوشش نی در ساحل اروند، مانع خوبی بود که احمد و به دنبال او، بچه‏‌ها، از دید دشمن مصون بمانند. هنوز تا لحظه رهایی فرصت داشتیم و فکر می‏کردم اگر در این مدت داخل نیزار باشیم، حتی اگر منور بزنند، دیده نخواهیم شد.

همه نیروهای گروهان، یک به یک، آرام و با وقار وارد آب شدند. رضا داروییان و خود سیدفاطمی هم به بچه‏ها در وارد شدن به آب کمک می‏کردند. به موازات ما، گروهان دیگر گردان حبیب نیز وارد آب شده بودند و جلو می‏آمدند. هر دو گروهان می‏بایست با هم حرکت می‏کردیم.

بعد از دقایقی، نیروهای گردان حبیب بدون هیچ سر و صدایی که توجه دشمن را جلب کند، وارد آب شده بودند. همه منتظر دستور فرماندهی گردان بودیم تا حرکت کنیم. من و برادر سوداگر، جلوی ستون بودیم. مرتب احمد را پیش برادر سیدفاطمی می‏فرستادم که بفهمم اجازه حرکت داده شده یا نه؟ احمد، چندین بار با جواب «نه» برگشت. ما همان‏جا داخل نیزار، منتظر بودیم. هوا کاملاً تاریک بود و سردی آب کم کم احساس می‏شد؛ اما در آن شرایطکه تا زمان شروع عملیات ـ که به همه غواصها گفته شده بود «عملیات شهادت» است ـ چیزی نمانده بود. «سرما» حقیرتر از آن بود که بتواند روی روحیه پرشور نیروها اثر سوء بگذارد.

با برادر سوداگر ـ مسئول گروهان ۳ غواصی ـ صحبت می‏کردم و باز با هم آخرین هماهنگیها را به عمل می‏آوردیم. برادر فرج قلی‏زاده هم که مسئول یکی از دسته‏های غواصی بود، درست پشت سر ما بود و گوش می‏داد. روشنایی منورها که هرازگاهی سطح آب را روشن می‏کردند، نگرانم می‏کرد: «نکنه بچه‏‌ها تو این شرایط دیده بشن و عملیات لوبره.» فکر می‏کردم کمتر پیش آمده که قبل از عملیاتها چنین حالتی داشته باشم؛ اما این بار قضیه فرق می‏کرد. یک طرف، دشواری عملیات بود و یک طرف، آمادگی دشمن و به احتمال بسیار زیاد، لو رفتن عملیات؛ اما وقتی به چهره‏‌های نورانی غواصان در لباسهای سیاه غواصی نگاه می‏کردم، همه دشواریها برایم آسان می‏‌نمود.
به فاصله اندکی از ما، بچه‏ های تیپ امام رضا علیه‏ السلام وارد آب می‏شدند. با شنیدن سر و صدای آنها یکه خوردم! یکی می‏گفت: «رضا، رفتی، منو حلال کن.»
وقتی صدا به آن وضوح به من می‏رسید، مطمئنا به گوش دشمن هم می‏رسید. سریع رو به سوداگر کردم: «آقا محمد، برو به اونا بگو سر و صدا نکنن.»
او رفت. صدای او را نشنیدم؛ اما صدایی را که به او جواب می‏داد، به وضوح شنیدم؛ـ عجب! چرا اینا متوجه قضیه نیستند؟!
این را توی دلم می‏گفتم و نمی‏دانستم چه باید بکنم. سوداگر آمد و گفت: «به حرفم محل نذاشتن.»
با ناراحتی گفتم: «باشه، حالا معلوم می‏شه!»
منتظر حادثه‏ای بودم که به زودی اتفاق می‏افتاد. سر و صدای چند نفر می‏توانست کل یک محور را لو بدهد؛ چه رسد آنجا که دشمن بو برده و آماده بود. به آب خیره بودم و دم به دم منتظر دستور «حرکت کنید» که ناگهان از آنچه روی آب دیدم، خشکم زد.
ـ این تپه دیگه چیه؟!
ـ به به! به ما گفتن سرتونو هم توی آب پایین بگیرید، حالا اینا دارن روی پل نفر، مهمات جابه‏ جا می‏کنن!
ستون غواصی یکی از لشکرها، روی پل نفررو مهمات گذاشته بود و چند نفری آن را هل می‏دادند. مطمئن بودم که عراقیها هم متوجه این جریان شده‏اند.
این دغدغه دیری نپایید؛ چون هواپیماهای دشمن در یک لحظه «فیلر» زدند و تعداد زیادی منور، آسمان منطقه را روشن کرد. همزمان، تیراندازی عراقیها شروع شد و آتش سنگینی بر آب و بر ساحل ما باریدن گرفت. خدا را شکر می‏کردم که بچه‏های ما داخل نیزارند و کمتر در معرض دید و تیرند؛ اما این چیزی از درد درونم نمی‏کاست؛ وقتی که می‏دیدم بچه‏‌هایی در وسط آب، زیر بارش گلوله و خمپاره و آرپی‏جی تکه تکه می‏شوند. عراقیها، ستون بچه‏‌ها را در وسط آب با خمپاره و آرپی‏جی می‏زدند و خمپاره توی آب هم منفجر می‏شد! زیر نور منورها، زخمی شدن بچه‏‌ها و حتی رنگ خون آنها را که آب را قرمز کرده بود، می‏دیدم. نظاره‏گر این صحنه‏ها بودن، طاقت فرسا بود. گفتم: «احمد، برو ببین چی‏کار باید بکنیم.»
رفت و به زودی بازگشت.
ـ آقا سید گفت بچه‏ هارو بکشید بیرون.
تیراندازی خیلی شدید شده بود. متوجه شدم غواصان گردان ولی‏عصر دارند به طرف تنگه بوارین حرکت می‏کنند؛ ولی نیروهای ما به کنار همان پشته می‏آمدند و از آنجا خارج می‏شدند. عده‏ای چون رضا داروییان مشغول کمک به بچه‏ها بودند. سیدفاطمی تا مرا دید، گفت: «امین‏ آقا گفته ما با گردان ولی‏عصر تماس نداریم. آقا مهدی، اگه می‏تونی، برو اونارو پیدا کن. به فرمانده‏شان بگو نیروهارو هر طور شده، بیرون بکشن.»
تعجب کردم: «توی این آتش شدید و درگیری، از کجا اونارو پیدا کنم؟» اما چیزی نگفتم و دوباره وارد آب شدم؛ با این نیت که همه سعی‏ ام را خواهم کرد تا آنها را پیدا کنم.
از بچه‏ها جدا شدم و به طرف روبه‏رو که جزیره ام‏الرصاص بود و تمامی آتش و تیراندازی دشمن نیز از آنجا بود، حرکت کردم. همه به سوی ساحل خودی باز می‏گشتند؛ اما من جلو می‏رفتم و به هر کس و هر ستونی که برخورد می‏کردم، می‏پرسیدم که از کدام یگان هستند. آتشی را که از دور شاهدش بودم، حالا داشتم لمس می‏کردم. با هر انفجاری، آب به اطراف می‏پاشید، کف می‏کرد و موج بر می‏داشت. بی‏توجه به این که رفته‏رفته فاصله‏‌ام با بچه‏‌های خودی بیشتر می‏شود، پیش می‏رفتم و به خوبی عراقیها را می‏دیدم که از پشت سیل‏بند تیراندازی می‏کردند. آنجا ام‏الرصاص بود و من به سیل‏بند آنها نزدیک شده بودم؛ در حالی که حتی یک نفر از بچه‏های گردان ولی‏عصر را پیدا نکرده بودم؛ چه رسد به ستون یا فرمانده گردان. در همین هنگامه بود که یک عراقی توجهم را جلب کرد؛ بلند شده و کلاشش را به سمت من گرفته بود. در یک لحظه، درد شدیدی در ناحیه گردن و شانه احساس کردم. سرمای آب و لرزش تنم در آن سرما، درد را مضاعف می‏کرد. در یک لحظه احساس کردم که دارم در آب‏فرو می‏روم و غرق می‏شوم؛ اما زود خودم را جمع و جور کردم و راهم را به سوی ساحل خودی کج کردم. وسط آب، جمعی را با بیسیمهای زیاد دیدم و حدس زدم فرماندهی گردان ولی‏عصر باشد. به زحمت به آن سو رفتم. موجها که گویی به ضعفم پی برده بودند، کار را بر من سخت‏تر می‏کردند. بی‏اعتنا به زخم شانه‏ ام، با فین زدن خود را نزدیک آن جمع رساندم؛ اما نتوانستم آنها را بشناسم. پرسیدم: «گردان ولی‏عصره؟»
ـ ماییم آقا مهدی.
صدای محمد اصانلو ـ فرمانده گردان ولی‏عصر ـ بود. قیافه‏ اش عوض شده بود. به نظرم آمد سرش را از ته تراشیده. به هر حال، فرصت برای تعارف و اطاله کلام نبود. گفتم: «آقای اصانلو، امین آقا گفت با شما تماس ندارند، گفتن شما رو پیدا کنم و بگم که از آب بیرون بیایید و داخل کانالا برید.»
ـ یکی از گروهانای من که اینجا بودن، از آب خارج شدن … ولی دو گروهانم رها شدن و من باهاشون هیچ تماسی ندارم.
احساس یأس و شکست، وجودم را در هم پیچیده بود. خونریزی زخم شانه‏‌ام نیز رفته رفته داشت تأثیر می‏گذاشت. خودم را به آب سپرده بودم و بغض گلویم را می‏سوزاند.
ـ آقا محمد، این برای ما ننگه! این ننگه!
ـ احساساتی نشو آقا مهدی!
او می‏گفت و من، هم از غصه گروهانهایی که گمشان کرده بودیم و هم از شدت درد شانه‏‌ام رفته رفته توانم را از دست می‏دادم. به آنها نگفتم که زخمی شده‏‌ام. آنها راه را نمی‏‌شناختند و همه تلاششان را تا آن لحظه برای برقراری تماس کرده اما موفق نشده بودند.
ـ ما راهو نمی‏شناسیم آقا مهدی.
ـ بیاین، من شمارو می‏برم.
بلافاصله در ذهنم یک خط فرضی بین خاکریز و مدرسه رسم کرده، همه را به سوی ساحل هدایت کردم. به زودی از آب بیرون رفتیم، فین‏ها را در آوردیم و پابرهنه در طول ساحل حرکت کردیم. آنجا هم نیزار سوخته بود و هر قدم مساوی با زخمی شدن کف پاها. آتش سنگین دشمن هنوز ادامه داشت و ما زیر آن آتش سنگین مجبور بودیم، یا بی‏اعتنا بدویم و از منطقه دور شویم یا روی زمین بخوابیم که در آن موقعیت هر دو کار سخت بود؛ چون چند بار که به دنبال انفجارهای نزدیک خیز رفتیم، نی‏‌های شکسته و سوخته، جای جای بدنمان را بریدند. خون از کف پاهایم جاری بود و می‏دانستم وضع همه بچه‏‌ها از این قرار است؛ چون همه غواص بودند و کسی کفش و پوتین همراه نداشت.
سرانجام برادر اصانلو و بقیه را به کانال رساندم. هنوز نگرانی‏ام از جانب بچه‏ها برطرف نشده بود. به سوی پشته دویدم و اولین کسی را که دیدم، فرج قلی‏زاده بود. پرسیدم: «بچه‏ها هنوز خارج نشدن؟»
ـ همه بیرون اومدن. یکی دو نفر زخمی شدن که می‏ریم اونا رو عقب ببریم.
به او نگفتم که من هم زخمی شده‏ام؛ گرچه از نگاهش حدس می‏زدم که چیزی فهمیده است. به سوی کانال برگشتم. خدا را شکر می‏کردم که بچه‏ها توانسته‏اند از آن آتش بیرون بیایند. داخل کانال، رضا داروییان را دیدم که نشسته بود و آهسته ذکر می‏گفت. من هم کنارش نشستم.
ـ چی شده رضا؟
ـ پام ترکش خورده.
ترکش به زانویش خورده بود. هنوز به زخمی که ترکش روی زانویش درست کرده بود، نگاه می‏کردم که پرسید: «تو چی؟ طوریت نشده؟!»
ـ چرا! منم یه گلوله خوردم.
ـ کو؟
زیپ لباسم را باز کردم. شانه‏ام را نگاه کرد و گفت: «زخمت عمیقه، پاشو برو عقب.»
ـ حالا بذار ببینم چی می‏شه …
کنار هم داخل کانال نشسته بودیم. خونریزی، مقاومت هر دویمان را در مقابل درد و سرما کم کرده بود. درد خیلی شدیدی داشتم. پاهایم که بعد از راه رفتن روی نی‏های شکسته و سوخته زخمی شده بود، سوزش شدیدی داشت. با این همه، رضا هنوز سردماغ بود. فندکی را که همراه داشت، روشن کرده بود و می‏گفت: «بیا گرم بشیم!»
حوصله جواب دادن به شوخی‏اش را نداشتم. درد از شانه به تمام بدنم منتشر می‏شد و سوزش پاهایم تمامی نداشت؛ اما دلم نمی‏خواست برگردم. مدتی در همان کانال کنار هم نشستیم و صحبت کردیم تا این که امیر خردمند متوجه ما شد. به سنگری که کمی بالاتر از ما بود و آقا سید و دو سه نفر دیگر از بچه‏‌ها آنجا بودند، رفت و با سر و صدا آن دو نفر را که سالم بودند، از سنگر بیرون کرد و ما را به سنگر برد تا بتوانیم آنجا استراحت کنیم.
تا صبح، در حالتی میان خواب و بیداری، از درد و سرما به خود پیچیدم. سر و صدای رحیم صارمی هم مضاعف بر همه دردهایم شده بود. کنار من نشسته بود و تا صبح دم گوشم ناله می‏کرد: «وای پاهام! درد پام منو کشت …»
سیم‌های خاردار و نی‏های شکسته و سوخته، پای اکثر بچه‏‌ها را بریده و مجروح کرده بود؛ بریدگی‌هایی که هر کدام حداقل دو ـ سه بخیه می‏خواستند! حمید غم‏سوار هم که زخمی شده بود، گویا داخل همان سنگر بود؛ چون گاه صدای ناله‏‌اش را می‏شنیدم.
صبح از راه رسیده بود. نمی‏توانستم دستم را تکان دهم. با زحمت زیادی تیمم کردم و نماز صبح را نشسته در کنار سایر بچه‏‌ها ادا کردم.

وقتی از سنگر بیرون رفتم، خبردار شدم که دیشب یک گروهان از بچه‏های گردان ولی‏عصر به ام‏الرصاص رسیده و تلفات خوبی از دشمن گرفته‏اند. گروهان دیگر که شب قبل آقای اصانلو از آن هم اعلام بی‏خبری می‏کرد، ظاهرا به جزیره بوارین رسیده بود. دلم می‏خواست به ام‏الرصاص بروم. بعضی از بچه‏ها هم آماده رفتن به آنجا بودند. آقا سید که متوجه منظورم شده بود، سرزنش‏کنان مجبورم کرد به بهداری بروم. دستم کاملاً بی‏حرکت شده و شدت درد بیش از آن بود که بخواهم آن را به زور حرکت دهم. وارد کانال بزرگی شدم که تا پشت خط اولی و جاده عملیاتی کشیده شده بود. در حالی که دست راستم را توی دست دیگرم گرفته بودم، به راه افتادم. داخل کانال، عده‏‌ای دیگر چون من به سوی عقبه راهی بودند. ناگهان هواپیماهای عراقی سر رسیدند و من از دور متوجه شدم که سراسر منطقه را بمباران شیمیایی کردند. بمباران شدت گرفت و حتی اطراف کانال را هم بمباران کردند؛ مخصوصا جایی را که کانال به جاده می‏رسید. خوشبختانه در این بمباران، آسیب مهمی به نیروهایی داخل کانال که به ظاهر بچه‏های گردان امام حسین علیه‏السلامبودند، نرسید.

به جاده که رسیدیم، بچه‏‌ها آمبولانسی پیدا کردند و مرا هم کنار چند مجروح دیگر گذاشتند. با آمبولانس تا اولین اورژانس پشت خط رفتیم. برادر «علی فولادی»، از نیروهای بهداری و در شهر تبریز هم‏ محلمان بود. تا مرا دید، سریع شروع به پانسمان کرد و ترتیب انتقال مرا به اهواز داد.
در اهواز، دست سالمم را حایلِ دستِ زخمی کرده و منتظر بودم تا نوبتم برسد. در نهایت، از آنجا با آمبولانس به سوی اراک حرکت کردیم. صبح روز بعد به اراک رسیدیم و به بیمارستان منتقل شدیم. اتفاقا حمید غم‏سوار را هم آنجا دیدم. در بیمارستان، سرنیزه غواصی و لباس غواصی‏ام را با صد مصیبت درآوردند؛ چون پوشیدن و درآوردن لباس غواصی برای کسی که به این لباس آشنایی ندارد، کار ساده‏ای نیست. به سختی دستم را از لباس درآوردم؛ در حالی که دلم به حالِ لباسی که بریده بریده شده و دیگر مصرف شدنی نبود، می‏سوخت.
دکتری که زخمم را معاینه کرد، برایم بیست روز استراحت و دستور اعزام به تبریز را نوشت و من بلافاصله راهی تبریز شدم.

معرفی کوتاه این کتاب :

این کتاب، خاطرات داستانی مهدی قلی رضایی از رزمندگان آذربایجان است.وی در روایت خود، جنگ را نه از منظر خاطره، بلکه گاه از چشم یک منتقد نگریسته است. وی صحنه ای را که در جنگ زیر آوار مانده است چنین تعریف می کند: منتظر کسی بودم که فکر می کردم به زودی خواهد آمد و مژده خواهد داد و مرا با خود خواهد برد. هیچ وقت به آن شدت منتظر و مشتاق یک ذره نور نبودم. در آن حال تنهایی و بی خودی، دستی را روی دستم حس کردم. دست، نوازشم می کرد و تکانم می داد. به تدریج صداهایی هم وارد دنیای سیاه شده بود. سعی کردم دستی را که دستم را در خود داشت فشار بدهم.
این کتاب توسط رهبر معظم انقلاب مورد تقدیر قرار گرفته و تقریظی هم بر آن نوشته اند.

قابل تهیه از مرکز فرهنگی کتاب اُسوه اهواز به آدرس خیابان حافظ بین سیروس ونادری

مرجع/سوره مهر

***

 ۱۷۵ غواص شهید ، پوستر

ثامن گرافیک

همیشه توی کار فکرم این بوده که کاربردی ، ساده ، همه پسند و قابل چاپ باشه . از سال 1392 با دوستان عزیزم در سایت عمارها ساکنیم و افتخار می کنم که در کنار این بزرگواران مشغول کار فرهنگی سایبری هستیم . کتانباف 09357331280 التماس دعا

دیدگاه کاربران ...

تعداد دیدگاه : 5

  1. سلام
    این عکس رو از کجا آوردی؟؟؟
    یعنی انقدر تغییرش دادی که نفمیدم!!

    شوخی کردم ولی عکاسش هم خوب بوده طرف
    البته گرافیستش هم خوب بوده ها…

  2. ناخیر با موبایل نگرفته بودم با دوربینم گرفته بودم

  3. لطفا قبل از ارسال سئوال یا دیدگاه سئوالات متداول را بخونید.
    جهت رفع سوالات و مشکلات خود از سیستم پشتیبانی سایت استفاده نمایید .
    دیدگاه ارسال شده توسط شما ، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
    دیدگاهی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با مطلب باشد منتشر نخواهد شد.

    دیدگاه خود را بیان کنید

    Time limit is exhausted. Please reload the CAPTCHA.