بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا ابا عبدالله
***
پیش نمایش طرح (کلیک کنید)
***
به انضمام :
شهادت غواصان در کربلای ۴ به روایت شاهد عینی
«غواصها» در این روایت بوی «نعنا» میدهند؛
شهادت غواصان در کربلای ۴ به روایت شاهد عینی
حتی به کسی دستور ندادم که پیشقدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدیها و درد را تحمل کردم و فقط دعا میکردم لباس غواصیام زیاد پاره نشود و آن آرپیجی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من.که آمد.کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گُر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق… .
به گزارش عروج؛ سردار «حمید حسام» نخستین نویسندهای است که پس از گذشت سالها از دوران دفاعمقدس و حماسه فراموش نشدنی شهدا و رزمندگان قلم به دستش گرفته است و غواصهای عملیات «کربلا۴» را دستمایه داستان خود در حوزه خاطرهنگاری جنگتحمیلی قرار داده است.این کتاب ۱۶ سال پیش منتشر شده است.
کتاب «غواصها بوی نعناع میدهند»، روایت داستانی ۷۲ غواص لشکر «انصارالحسین(ع)» استان همدان است که در روز چهارم دی ماه ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی «کربلا۴» حماسه آفریدند. این روایت براساس خاطرات بازماندگان حادثه و شاهدان عینی در قالب داستان به همت حمید حسام در سال ۱۳۷۸ به از سوی انتشارات «صریر» چاپ رسیده است.
اکنون که در فضای آکنده از یاد و نام ۱۷۵ شهید غواص که توسط دشمن طی عملیات «کربلا۴» به اسارت درآمده و با دستان بسته به شهادت رسیدهاند در میهن هستیم، ایسنا خاطرهای غواصان عملیات کربلای ۴ را منتشر میکند.
«پنجاه متری میشد که زده بودیم به آب.. نور منورهای خوشهای دیگر جلایی نداشتند و داشتند میمردند.از زمین و آسمان گلوله سرخ میبارید. روی محورهای چپ و راست ما. و آن رو به رو، درست رو به روی ما، سکوتش خیلی مرموز بود. و مرا واداشت حس کنم که منتظرند برویم نزدیکتر و آن وقت…
بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منورهای جدید نگاه کردم که چتری از نور شدند روی اروند و غواصهایی که معلوم بود کنار موانع عراقیها کُپ کردهاند. احساس عجیبی داشتم. تصور میکردم همه آنها الان چشمهاشان به ما است که چطور برویم و ته دلشان آرزو میکنند که ما لااقل برسیم اگر آنها نرسیدهاند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کند شد و کندتر. فکر کردم این کندی نمیتواند به خاطر خستگی باشد،آن هم با آن نیرویی که از بچهها سراغ داشتم. تصمیم گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم.
حلقه طناب را از دستم درآوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر طلایی. همه رو به جلو فین(کفش مخصوص غواصی) میزدند و هیچ کس حتی نپرسید که: کجا؟
انگار منتظر این کار من از قبل بودهاند. رفتم رسیدم به ته ستون. نفر آخر مرا صدا میزد، آرام و کمی با درد. میگفت: پام گرفته، حاجیجان. نمیتوانم فین بزنم.
فکر کردم میخواهد بهانه بیاورد که نمیآید، منتهی گفت: ولی میآیم. دیدم نجفی است، قدرتالله طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن. جای یکی به دو نبود. دستش را از طناب جدا کردم و گفتم: برگرد عقب! گفت: ولی من…
گفتم: سریع!
گفت: من این حرفها را نگفتم که بخواهم برگردم. فقط دلیل دردم را گفتم.
گفتم:بی حرف!
فرصت نداشتیم و این را هر دومان میدانستیم. مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد و خواست چیزی بگوید که گفتم: فقط بگو چشم!
صدای موج و انفجار و شلیک نمیگذاشت صدای نفس کشیدنش و آهش را بشنوم. فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا میدانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبودهام، چرا من پام نگرفت، چرا من برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبودهام.
سریع برگشتم سر ستون و حلقه طناب را باز بستم به دست چپم. هنوز نصف راه را هم نرفته بودیم، هنوز از آتش در امان بودیم که آب دور خودش چرخید و شد گرداب و آمد وسط ما و ما را کشید وسط دایره گرد خودش. انتظارش را نداشتیم، با این که احتمالش میرفت. فکرمان را به جنگ با آتش متمرکز کرده بودیم، نه با آب و این طور سخت و این طور وقت گیر و این طور نفسگیر.
قدرت موج میآمد و میکوبیدمان به هم و تمام توانمان را میگرفت. هیچ پایی نا نداشت رو به جلو فین بزند. اگر آب میآمد یکی را پرت میکرد طرفی، بقیه هم کشیده میشدند طرفش، به خاطر همان طنابی که به دستهامان بسته بودیم، و میچرخیدند. گرداب ما را کشاند برد طرف سنگرهای جزیره «امالرصاص.» و بچههای دیگر سکوت در شب را، فراموش کرده بودند و فریاد میزدند، پر همهمه، و فکر نمیکردند ممکن است آن رو به رو چشمی یا چشمهایی پنهان منتظر همین فریادها باشد.
از لحظهای که وحشت داشتم اتفاق افتاد. بچههای در تیررس بودند و تیراندازی در یک آن شروع شد. دنبال کریم گشتم، بدون اینکه بدانم کجاست یا ببینمش، فریاد زدم: کریم! حتی من هم یادم رفته بود نباید داد بزنم. صدایی نیامد. فکر کردم نشنیده بعد گفتم: نه. گفتم اگر هم شنیده باشد، فاصله و این صداها مگر میگذارد صدا به صدا برسد. پا زدم و دنبالش گشتم و پیدایش کردم. موج نمیگذاشت به هم برسیم.
میکوبیدمان به موجی دیگر و گاهی بالای آب بودیم و گاهی پایین آب. و من میشنیدم کریم دارد بیبی را صدا میزند و مولایش را. آن هم مقطع و با فریادی فروخورده. آب میآمد راه دهانش را میبست، و دهان مرا هم، و میکوبیدمان به موج و بچههای دیگر هیچ کاری نمیشد کرد، جز دعا و توکل و فریادهای دل و اشک. اگر اشک بود. خیلی آنی، باور کردنی نبود و نیست، یعنی حالا را میگویم که بگویم از آن گرداب وحشی آمدیم بیرون و کشیده شدیم تو مسیری راکد و آرام. اگر آرامش داشتیم، یا پامان روی خاک بود، یا کسی آن رو به رو مواظب مان نبود، حتم فریادها میکشیدیم از این چیزی که دیده بودیم و حتم گریهها میکردیم. از این لطف و معرفت و مرحمت. اما نیرومان را جمع کردیم و رفتیم به مسیری که جلومان بود و منتظرمان.
به عقب که نگاه میکردم جزیره امالرصاص پشت امالرصاص بود و همین طور آن کشتی سوختهای که قرار بود شاخصمان باشد. حالا دقیق داشتیم رو به روی راهکارهای خودمان فین میزدیم، در دو ستون موازی و نه چندان منظم.
باید باز به بچهها سر میزدم ببینیم کسی طوریش شده یا نه. یا نه، ببینم آب کسی را برده یا این که… که دیدم هم هستند، حالا نه با قدرت قبل و نه با سرعت قبل و فقط با همان لبهایی که ذکر میگفتند و خدا را کمک میخواستند.
هواپیماها که آمدند تو آسمان، موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمبها کجا افتاده و چهها کرده. و همان لحظه، از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد، اسکله نیروهای پیاده. و منورها، با آن درخشندگی بی رحمشان، حقیقت تلخی را نشانم دادند: آتشی که به جان قایقها افتاده بود، در مدخل کارون و حتم… نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایقها را پر از نیرو ببینم. حتی دلم میخواست حس بویاییام از کار میافتاد و بوی خون و باروت را نمیشنیدم. یا یک بوی تند دیگر را؛ که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آن جا نمیتوان آن بو را شنید و گفتم: پس…
گفتم: این بوی نعنا از کجاست؟
و موج آب و صدای آب و تمنای درونیام به تنهاییهای بلم و سواری روی آن و خلوت غار به اعترافم کشاند که این بود از همان نعنایی است که آن شب، کنار آن غار، پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر حمیدینیا در کنارش. خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و اینها همه فقط در یک لحظه، حتی کمتر از یک چشم به هم زدن، به تصورم آمد. و من دنبال کریم میگشتم. حتی صدایش میزدم، بلند و بیپنهان کردن خیلی چیزها. و او هم حتی جواب میداد.
و من به خودم گفتم: نه.
گفتم: دهانت را ببند!
گفتم: حتی به زبان هم نباید بیاوری.
گفتم: حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب نگاه کنی.
گفتم: جلو.
گفتم: فقط جلو.
گفتم: سریع!
گفتم: بیحرف!
گفتم: فقط بگو چشم!
انگار به نجفی گفته باشم. و من به خودم، برای خودم، دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم، نه زیاد آهسته و حتی بلند: چشم.
و فین زدم رفتم جلو. فاصلهمان ۲۰ متر هم نمیشد. طناب را آوردم بالا و بیبی زهرا(س) را صدا کردم و محکمتر فین زدم تا بقیه بفهمند این دیگر لحظههای آخر شنای ما است. و درست در همین لحظه بود که دوشکا شروع کرد به شلیک. و پدافند هم. و هر دوشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند. همهمه و فریاد بچهها با خروش موج و صدای شلیکها درهم شده بود و مرا نگران بچهها و عملیات و آن قایقهای پر از نیرو و بوی نعنا میکرد.نمیتوانستم به کسی کمک کنم.
خودم هم کمک میخواستم. پس هر کس تمام سعیش را میکرد که برود برسد به ساحل پر موانع آن رو به رو. ستون ما به شکل باز و دور از آن آرایش منظم قبلی خودش پیش می رفت.
و اولین آرپیجی ما، از سمت چپ، با دست نادر شلیک شد و باز آن بوی نعنا و حالا لبخند را حس میکردم. صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی از پشت سرم ناله میکرد که: محسن؟ حاجی… تیر… تیر خوردم.
طناب سنگین شده بود و من برگشتم دیدم امیر طلایی است که تیر خورده. فین زدم آمدم کنارش و فقط توانستم بگویم: نگران نباش!
بگویم: چیزی نیست.
بگویم: صلوات بفرست فقط.
فقط شنیدم گفت:الله…
و دیگر هیچ. تیر از کنار صورتمان رد میشد. داغیاش را حتی حس میکردم. امیر را به حالت حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم و آمدم رسیدم به گِل. همان طور خوابیده، دست دراز کردم و فینها را از پاهام آزاد کردم و دستهای امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی(میلگردهای جوش داده شده به هم که شبیه قاصدک هستند) و چشمم افتاد به محمد مختاران و رضا حقگویان که افتادهاند کنار همان خورشیدی، بیجان. و آن بوی نعنا باز آمد و من از امیر جدا شدم و امیر صدام کرد، به اسم حتی، چیزی که انتظارش را نداشتم. نتوانستم بگویم چه میگوید. آتش نمیگذاشت. دست پرسش تکان دادم و دستی به سر و صورتش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه میگوید و او نگاهش چرخید طرف جنازه رضا و همان جا ماند و دستش شل شد و با سر افتاد روی خورشیدی و من به رضا و بیشتر به خودم گفتم: صلوات بفرست فقط ! فرستادم.
به بچهها خیره شدم که سعی میکردند از تیررس بیایند بیرون و نشوند آن جنازههایی که روی دست آن موجهای وحشی میرفتند سمت خلیج فارس و تیر میخوردند و باز هم و باز هم. نارنجکی آماده کردم و همان طور خوابیده انداختمش طرف سنگر تیربار رو به رو و دیدم که خاک پیچید تو هم و سنگر دیگر سنگر نماند. قدرت گرفتم و فریاد زدم: سریع بلند شوید بیایید تو کانال!
کجا و چطورش را نمیدانستم. فقط میدانستم باید بیایند. گذشتن از آن چند ۱۰۰متر سیم خاردار حلقوی لازم بود و حتمی، آن هم در میان آن آتش و هلهله و فریادهای دیوانهوار سربازهای عراقی و زوزه تیرهای رسامی که از لای سیم خاردار رد میشدند و صدای عجیبی میدادند. سریع سیمخاردارها را برانداز کردم و دیدم هیچ کدامشان هنوز باز نشدهاند و این فاجعه بود و چارهای هم جز غلتیدن روی آنها نبود.
نایستادم. حتی به کسی دستور ندادم که پیشقدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدیها و درد را تحمل کردم و فقط دعا میکردم لباس غواصیام زیاد پاره نشود و آن آرپیجی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من. که آمد. کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق. آمدم دست راستم را ستون تنم کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتاد کنار زانوی چپم، توی گِل. فقط توانستم صورتم را برگردانم و انفجار را بشنوم و آن گر گرفتگی باز بیاید، حالا از مچ پا تا کتف و من میگویم: بخشکی شانس!
آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و آتش دور سرم میچرخیدند و من به خودم میگفتم چیزی نیست و صلوات میفرستادم و بو میکشیدم، تا باز بوی نعنا بیاید. که آن هم آمد و من فکر کردم نکند همه چیز دارد تمام میشود و خیلی آنی و حتی بلند گفتم: نه.
گفتم: نمیگذارم.
تیر میآمد میخورد به گِلهای دور و برم و میپاشیدشان به صورتم و من به بچهها، به آنها که لای سیمخاردار تیر میخوردند میگفتم: بیایید بیرون! بیایید این ور.
تیربار عراقی هنوز آتش میریخت و من بیاختیار و معلوم نبود به کی فریاد زدم: خاموشش کن!
شاید اغراق باشد و نشود باور کرد. اما تیربار درست همان لحظه خاموش شد و من درست در همان لحظه، زیر نور منور، چند تا از بچهها را دیدم و باور کنید که خندیدم، آن هم با آن همه زخم و درد و تیر و بوی نعنایی که داشت دیوانهام میکرد. گفتم، حتم به خودم، این هم از خط اول. و حس کردم حالا درد کشیدن راحتتر است. »
حمید حسام در سال ۱۳۴۰ در همدان متولد شد. وی فارغالتحصیل کارشناسی ارشد ادبیات فارسی دانشگاه تهران است.جوانی خود را در جبهههای نبرد سپری کرد و همین مساله باعث شد تا دفاع مقدس رویکرد اصلی حمید حسام در نوشتن و خلق آثارش باشد. سردار حسام معاون در دورهای معاون ادبیات و انتشارات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس بود و در زمینه نویسندگی نیز کارنامه قابل توجهی دارد.
مرجع/ ایسنا
***
بازخوانی بخشی از کتاب «لشکر خوبان» به بهانه ورود پیکر مطهر ۱۷۵ شهید غواص عملیات کربلای ۴
سیّدفاطمی تا مرا دید، گفت: «امین آقا گفته ما با گردان ولیعصر تماس نداریم. آقا مهدی، اگه میتونی، برو اونارو پیدا کن. به فرماندهشان بگو نیروهارو هر طور شده، بیرون بکشن.»
به گزارش عروج؛اخیرا پیکرهای ۱۷۵ تن از شهدا وارد کشور شدند که متعلق به غواصان جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس است که در عملیات کربلای۴ با دستان بسته توسط نیروهای بعثی به شهادت رسیدند. در بخشی از کتاب «لشکر خوبان» خاطرات مهدیقلی رضایی نوشته معصومه سپهری چگونگی شرح عملیات این دریادلان صف شکن آمده است. رضایی که خود یکی از غواصان حاضر در این عملیات بوده اینگونه به روایت آن عملیات میپردازد.
«دومین روز زمستانی سال ۶۵٫ دور و بر پلی که بر روی نهر عرایض زده شده بود، در نزدیکی قرارگاه لشکر، جایی برای گردان حبیب در نظر گرفته شده بود. نیروها در اطراف خاکریزی مرتفع مستقر شده بودند و شب هنگام، ما هم به آنها ملحق شدیم. من پیش حسن کربلایی و محمد سوداگر بر سینه خاکریز دراز کشیده بودم و به آسمان نگاه میکردم. آن شب، نورافشانی منورها مجالی برای رؤیت ستارهها نمیداد. آسمان مرتب از منورها پر و خالی میشد. هر کس که به آسمان مینگریست، بیاختیار تردید در مورد عملیات، ذهنش را میشکافت. در طول ماه گذشته، بچهها هر شب از تعداد منورها آمار گرفته بودند و نتیجه تکان دهنده بود. اگر روز اولی که ما آنجا بودیم، اصلاً منوری زده نشده بود، شب قبل عملیات، از غروب تا طلوعِ صبح فردا، بیش از سیصد منور زمین و آسمان را روشن کرده بودند!
عملیات در قالب سه قرارگاه بود و لشکر ۳۱ عاشورا تحت امر قرارگاه کربلا بود. در مرحله اول، هدف عملیات، تأمین جاده بین بصره ـ ام البحار بود که برای رسیدن به این هدف میبایست از سیل بند تا جاده در موج اول حمله تصرف میشد. در مرحله دوم، عملیات به دو موج تقسیم میشد: یکی به سمت ام القصر که عمق منطقه بود و دیگری به سوی بصره. خور ام القصر به واسطه پیشروی آب خلیج در این منطقه و صاف بودن آن در مطالعه روی عکس هوایی، شبیه درختانی با شاخههای زیادی بود. بنابراین، در صورت رسیدن نیروهای عملکننده به خور و استقرار در آنجا، به خاطر شکل طبیعی ذکر شده در آن قسمت، حالت پدافندی مناسبی را به دست میآمد که نیروهای ما میتوانستند از آن به خوبی استفاده کنند.
در مجموع، هدف عملیات، دسترسی به آن سوی اروند و به خطر افتادن شهر بصره بود. بصره، هدف مهم و بزرگ عملیات بود. وسعت و حجم عملیات از سویی و شواهدی که دال بر آمادگی و هوشیاری دشمن بود، از سوی دیگر باعث شده بود تا این عملیات بیشتر به یک ریسک نظامی تبدیل شود. در صورت موفق نشدن، ما منطقهای را از دست نمیدادیم؛ ولی در صورت موفقیت، به مناطق باارزش و مهمی دست مییافتیم که منجر به زیر سؤال رفتن موجودیت عراق میشد.
این دستور به همه نیروهای اطلاعات و فرماندهان گردانها و گروهانها ابلاغ شده بود که در صورت موفق نشدن، در همان دقایق اولیه، نیروها را خیلی سریع و با حداقل تلفات به عقب منتقل کنند.
صبح روز عملیات، در مسجد سفرهای پهن شد و همه با هم صبحانه خوردیم. بعد از جمع کردن سفره، مسئول واحد، برادر کریم فتحی، سخن آغاز کرد. صحبت درباره وظایف نیروهای اطلاعاتی در عملیات بود که تقریبا در همه عملیاتها مشترک بود و فقط به نسبت هر عملیات و شرایط جوی، نظامی و سیاسی خاص آن عملیات، موارد دیگری اضافه میشد. مسئول واحد از شهادتطلبی و ایثار و مقاومت میگفت و این که امشب کسی وارد آب نشود مگر این که همه ما را حلال کرده باشد؛ زیرا این عملیات، «عملیات شهادت» است و بچههای اطلاعات در طی شناسایی، بیش از بقیه این را لمس کردهاند.
صحبتها تمام شده بود؛ اما گریه، روبوسی و وداع در مسجد و بیرون مسجد، در گوشه و کنار نهر و اتاقهای گلی روستا ادامه داشت. فیلمبردار، دوربینش را روی شانه گذاشته بود و با چشم گریان بین بچهها میگشت و لحظههای جدایی یاران را ضبط میکرد. گریه آنهایی که میرفتند، به لبخند شوق آمیخته بود و اشک و آه عدهای که ماندن قسمتشان شده بود، حکایت از دریغ و درد و حسرت داشت. همه میدانستیم این بار امکان شهادت به اندازه همه اروند است؛ یعنی از لحظه ورود در آب تا رسیدن به عمق خطوط دشمن بعثی.
تا آن روز، در همه عملیاتها، سیاست کلی واحد بر این بود که نیروهای اطلاعات برای فردای عملیات و پس فردا و روز دیگر که مراحل بعدی عملیات انجام مییافت، تقسیم میشدند و همه بچهها میدانستند که کار فقط خط شکستن نیست؛ بلکه پیش رفتن و رسیدن به اهدافی که مرحله به مرحله کسب میشد، هدف اصلی همه فعالیتهاست؛ اما در عملیات کربلای۴، وضع خاص منطقه و موقعیت عملیات، همه را به این باور رسانده بود که هرکس دل به اروند سپرد، به احتمال قوی همانجا به شهادت خواهد رسید. بین گروهانهای غواصی، بارها و بارها گفته شده بود که هرکس آمادگی شهادت دارد، اینجا بماند و کسانی که هنوز کمی بیاعتمادی و ترس و شک در درون دارند، با این گروهانها همراه نشوند؛ چون بعد از ورود به آب، بازگشت سخت و محال است.
گریه بچههایی که در واحد میماندند، تمام شدنی نبود و ما توان دیدن آن همه اشک را نداشتیم. به راننده گفتیم که سریع حرکت کند تا از چشم بچهها دور شویم. ماشین از جا کنده شد و بچهها مثل اشخاصی که عزیزترین کسانشان آنها را ترک میکند، با چشم گریان ما را بدرقه کردند. ماشین سرعت گرفت و صدای باد و گرد و خاک جاده، ما را از چشم آنها و حتی از خودمان دور کرد.
ماشین در کنار خاکریزی که گردانها آنجا مستقر بودند، متوقف شد. پیاده شدیم و منتظر ماندیم تا نیروها آماده شوند و در موعد مقرر، هر کس به گردان و گروهان خود برود.
حال و هوای متفاوتی بین بچهها دیده میشد: عدهای تنها در سویی خلوت کرده و عدهای دور هم جمع شده بودند و حسابهای دنیویشان را پاک میکردند. تقاضای بخشش و شفاعت، ورد زبان همه بود. ما که مسئولیت سنگینی داشتیم، باز دور هم نشستیم و بحث در مورد موقعیت دشمن، وضع نیروهای خودی، کیفیت هدایت نیروها و وضع آب و … شروع شد. روی این مسایل بارها و بارها با هم بحث و تبادل اندیشه کرده بودیم و هر بار میگفتیم برای آخرین بار روی فلان مسأله همفکری میکنیم؛ اما باز دلمان راضی نمیشد و فکر میکردیم ارایه راه حلها و استفاده از تجارب و ابتکارات یکدیگر در این جلسات غیر رسمی میسر است. عدهای از کادر لشکر که فهیمده بودند ما آنجا نشستهایم، سراغمان میآمدند و برای آخرین بار، طلب حلیت و خداحافظی میکردند. رحمت الله اوهانی هم آمد. او که محبوبیت خاصی بین بچه های واحد داشت و بعید بود آرام و بیشوخی از کنار بچهها بگذرد، آنجا و آن روز حال دیگری داشت. مرا به شدت در آغوش خود فشرد و گفت: «حلالم کن مهدیقلی!»
ـ تو حلال کن. تو که حتما شهید میشی، ما رو ببخش. خیلی اذیتت کردیم!
چهرهاش گرفته و چشمانش اشکآلود بود. فیلمبردار واحد برای آخرین بار از چهرههای نورانی برادران تصویر برمیداشت. حمید اللهیاری، «مجید محمدزاده»، کریم آهنج، حسین یوسفی و «علیرضا شاعری» از جمله کسانی بودند که با آنها مصاحبه شد.
وقت حرکت بود. به سوی خاکریزی که حکم خط پدافندی ما را داشت و گردانهای خط شکن حبیب و ولیعصر قبلاً آنجا مستقر شده بودند، حرکت کردیم. ساعت چهار بعدازظهر بود و وقتش رسیده بود که نیروهای اطلاعات به محلهای مأموریتشان بروند. با هم خداحافظی کردیم و من به محل فرماندهی گردان حبیب بازگشتم؛ چون وسایلم را آنجا گذاشته بودم. سراغ لباسهای غواصیام رفتم و بعد از این که لباسم را پوشیدم، به بچهها سپردم که لباسهایشان را بپوشند. چند نفر را هم فرستادم که به نیروها بگویند لباس غواصیشان را بپوشند و آماده باشند. در طول خاکریز به این سو و آن سو میرفتم و به بچههایی که دور و بر کانال نشسته بودند، تذکر میدادم که به سنگرهایشان بروند و لباسهای غواصیشان را بپوشند. بعید نبود دشمن دوباره آتش خمپارهاش را شروع کند و در آن شرایط، رعایت احتیاط، اصل بود.
برای چندمین بار بود که در طول خاکریز راه میرفتم و توصیه به پوشیدن لباسها و پناه گرفتن در کانال میکردم. آنچه میدیدم، زیبا بود. هیچ کس لباس غواصیاش را بدون وضو نمیپوشید. بچهها حرمت لباسی را که شاید کفنشان میشد، خوب میدانستند. چهرهها آرام و متبسم بود. ساعت پنج بعدازظهر شده و غروب نزدیک بود. ناگهان چشمم به «مصطفی فخرذاکری» افتاد که تخریبچی گردان بود. نشسته بود و به طور عمیقی در فکر فرو رفته بود.
ـ مصطفی، بلند شو، لباستو بپوش. وقت کمه.
بلند شد و نگاهم کرد. طراوات عجیبی در چهرهاش نمایان بود. در حالی که میخندید، لباسش را برداشت و در طول کانال دور شد تا جایی خلوت کند و لباسش را بپوشد. من هم به راهم ادامه دادم؛ اما زیاد دور نشده بودم که صدای خمپاره و انفجار نزدیکی تکانم داد. دقیقهای بعد، بچهها را دیدم که یک نفر را روی دست میآورند؛ یک نفر که هنوز لباس غواصیاش را نپوشیده و خون، لباس خاکیاش را آغشته بود. از کنارم که رد شدند، لرزیدم. مصطفی شهید شده بود! جایی که او با لبخند به سوی آن رفته بود، قتلگاهش بود و من نمیدانستم. غیر از مصطفی، دو سه نفر با ترکش همان خمپاره مجروح شده بودند. این اتفاق بر من سنگین و ناگوار بود؛ چون قرار بود مصطفی فخرذاکری تخریبچی همراه من باشد. در آن شرایط میبایست کسی پیدا میشد که جای او را پر کند. آنجا نماندم. بین بچهها رفتم: «بچهها، طناباتونو حاضر کنین.»
این را گفتم و به سوی سنگر برادر سیدفاطمی، فرمانده گردان حبیب، حرکت کردم. او تازه از مقر فرماندهی لشکر بازگشته و هنوز لباس غواصیاش را نپوشیده بود. به من گفت: «آقا مهدی، من دارم از قرارگاه تاکتیکی برمیگردم؛ ولی در خصوص این که چطور حرکت کنیم یا اگه عملیات لو رفت، چیکار کنیم، نتونستم نتیجهای بهدست بیارم. تو برو، با امین آقا صحبت کن تا این، آخرین صحبت و اتمام حجت ما باشد.»
شنیده بودم که بچهها برای این که مانع حضور آقا سید در عملیات بشوند و او مجبور به هدایت نیروها از پشت بیسیم باشد، لباسهای او را مخفی کردهاند. سید فاطمی ناراحت بود. وقتی میخواستم آنجا را به مقصد مقر فرماندهی لشکر ترک کنم، شنیدم که به برادرش سیدیونس که همانجا بود، گفت: «تو لباستو در بیار بده من بپوشم. اگر لباس منو پیدا کردی، بپوش و بیا … وگرنه …»
به قرارگاه تاکتیکی فرماندهی رسیدم. رفتم داخل سنگر. برادر امین، کنار بیسیمهای زیادی نشسته بود. جویای وضع بچهها شد. گفتم: «بچههارو آماده کردیم … آمادهان تا حرکت کنن.»
ـ خدا به همراتون.
ـ برادر امین …
این را که گفتم، امین آقا فهمید که بدون سؤال آنجا نیامدهام. ادامه دادم: «با توجه به وضعیت، اگه وقتی وارد آب شدیم، درگیری شروع شد، چیکار کنیم؟»
ـ بیایید بیرون … به حرکت ادامه ندید.
ـ اگه وسط آب رها بودیم و درگیری شروع شد، چی؟
ـ اونوقت خودتونو به نزدیکترین ساحل برسونید. اگه به ام الرصاص نزدیک بودید، برید اونجا. اگه نزدیک بوارین بودید، برید اونجا و اگه نزدیک خط خودمون بودید، سریع برگردید.
با این مشخصه کلی که فرماندهی لشکر ارایه داد، دیگر مسأله مبهم نبود. قبل از این که آنجا را ترک کنم، برادر شریعتی گفت: «در ضمن، برنامه حرکت برای یه ساعت به تعویق افتاده؟»
ـ چرا؟!
ـ احتمالاً زمان عملیات لو رفته.
وقتی از آنها خداحافظی کردم، دلشوره عجیبی داشتم. حالا دیگر تقریبا مطمئن بودم که نه فقط وقوع عملیات از آن نقطه، بلکه حتی زمان و ساعت شروع آن نیز لو رفته و جاسوسها جزئیترین اطلاعات را به دشمن رساندهاند و ما به دشمنی حمله خواهیم کرد که همه چیز را برای متوقف کردن حرکت ما آماده کرده و منتظر شروع اولین حرکت ما است.
از کل لشکر، اولین ستونی که وارد آب میشد و در جلو حرکت میکرد، ستونی بود که من هدایتش میکردم؛ نیروهای گروهان برادر سوداگر، از گردان حبیب.
هوا تقریبا گرگ و میش و رو به تاریکی بود. زمان حرکت رسیده بود. بچهها را با عجله آماده حرکت کردم. در واپسین لحظههای قبل از آغاز، اتفاقات عجیبی هم میافتاد که فکرم را مشغول میکرد. ستون آماده حرکت بود که به من گفتند: طناب پاره شده و عدهای از بچهها معطل ماندهاند! به سویی که نشان میدادند، دویدم. یک دسته به خاطر قطع شدن طناب، معطل مانده بودند. نشستم و به سرعت دو سر طناب را پیدا کردم و وصل کردم.
ـ سریعتر حرکت کنید …
اصلاً به فکر فینهایم که هنگام وصل طناب روی زمین گذاشته بودم، نبودم. با نیروها به راه افتادم. سعی میکردم ستون، آرام و بدون صدا، با همان کیفیتی که آموزش دیده بودند و مدنظر ما بود، حرکت کنند. روی این مسأله، هماهنگی و زحمت زیادی صرف شده بود و حالا داشتیم ثمرهاش را میدیدیم. وارد کانال شدیم و از سمت مدرسه از کانال خارج شدیم. به سوی پشتهای که آخرین توفقگاهمان بود، راه افتادیم. این فاصله، نیزاری بود که با آتش انفجارهای مختلف سوخته بود. جابهجا سیم خاردار روی زمین بود که با نیهای سوخته دست به دست داده بودند و پای بچهها را زخمی میکردند و میبریدند. بین خط خودی و ساحل اروند، یک فرورفتگی تقریبا به شکل نهری معمولی بود که ما از داخل آن حرکت کردیم و به لب آب و محلی رسیدیم که قبلاً نیروهای خدمات، برشی در پشته خاکی ایجاد کرده بودند. بچهها را داخل همان نهر خواباندم که در صورت شروع آتش، تلفات کمتری بدهیم. یک نفر که با قرارگاه تاکتیکی لشکر هماهنگ بود، در معبر ما بود و مرتب از من میپرسید: «چرا حرکت نمیکنید؟»
ـ منتظر دستور قرارگاهیم. باید اول اونا اعلام کنن، بعد حرکت شروع بشه.
سعی میکردم او و بقیه بچهها را آرام نگهدارم؛ اما درونم آشوب بود. تازه متوجه شده بودم که فینهایم نیستند. از بچههای دوروبرم پرسیدم؛ اما کسی خبر نداشت. به «مهدی حیدری» ، از نیروهای اطلاعات که همراهم بود، گفتم: «تو فینهاتو بده به من، برا خودت فین پیدا کن.» با این که خیلی ناراحت شد، فینهایش را بدون کلمهای حرف به من داد و برای یافتن یک جفت فین بلند شد. همان دم بود که صدایی آشنا شنیدم:
ـ مهدیقلی … مهدیقلی!
علی حاجی بابایی بود که دنبال من میگشت. وقتی به ما رسید، یک جفت فین توی دستش دیدم. بیش از من، مهدی حیدری خوشحال شد. علی گفت: «داشتم میاومدم که اینارو روی زمین دیدم، فکر کردم شبیه فینهای تواند.»
فینهایم را گرفتم و پوشیدم. خیالم راحت شد. آخرین نگاه را به بچهها که همه چشمشان به ما بود، کردم و آرام وارد آب شدم. صدایی بلند نشد. همانجا ماندم تا همه بچهها آرام وارد آب شوند. احمد بیرامی کنارم بود. آهسته به او گفتم: «احمد، بچهها دارن وارد آب میشن، تو جلو حرکت کن و داخل همون پوشش منتظر بمون.»
پوشش نی در ساحل اروند، مانع خوبی بود که احمد و به دنبال او، بچهها، از دید دشمن مصون بمانند. هنوز تا لحظه رهایی فرصت داشتیم و فکر میکردم اگر در این مدت داخل نیزار باشیم، حتی اگر منور بزنند، دیده نخواهیم شد.
همه نیروهای گروهان، یک به یک، آرام و با وقار وارد آب شدند. رضا داروییان و خود سیدفاطمی هم به بچهها در وارد شدن به آب کمک میکردند. به موازات ما، گروهان دیگر گردان حبیب نیز وارد آب شده بودند و جلو میآمدند. هر دو گروهان میبایست با هم حرکت میکردیم.
بعد از دقایقی، نیروهای گردان حبیب بدون هیچ سر و صدایی که توجه دشمن را جلب کند، وارد آب شده بودند. همه منتظر دستور فرماندهی گردان بودیم تا حرکت کنیم. من و برادر سوداگر، جلوی ستون بودیم. مرتب احمد را پیش برادر سیدفاطمی میفرستادم که بفهمم اجازه حرکت داده شده یا نه؟ احمد، چندین بار با جواب «نه» برگشت. ما همانجا داخل نیزار، منتظر بودیم. هوا کاملاً تاریک بود و سردی آب کم کم احساس میشد؛ اما در آن شرایطکه تا زمان شروع عملیات ـ که به همه غواصها گفته شده بود «عملیات شهادت» است ـ چیزی نمانده بود. «سرما» حقیرتر از آن بود که بتواند روی روحیه پرشور نیروها اثر سوء بگذارد.
با برادر سوداگر ـ مسئول گروهان ۳ غواصی ـ صحبت میکردم و باز با هم آخرین هماهنگیها را به عمل میآوردیم. برادر فرج قلیزاده هم که مسئول یکی از دستههای غواصی بود، درست پشت سر ما بود و گوش میداد. روشنایی منورها که هرازگاهی سطح آب را روشن میکردند، نگرانم میکرد: «نکنه بچهها تو این شرایط دیده بشن و عملیات لوبره.» فکر میکردم کمتر پیش آمده که قبل از عملیاتها چنین حالتی داشته باشم؛ اما این بار قضیه فرق میکرد. یک طرف، دشواری عملیات بود و یک طرف، آمادگی دشمن و به احتمال بسیار زیاد، لو رفتن عملیات؛ اما وقتی به چهرههای نورانی غواصان در لباسهای سیاه غواصی نگاه میکردم، همه دشواریها برایم آسان مینمود.
به فاصله اندکی از ما، بچه های تیپ امام رضا علیه السلام وارد آب میشدند. با شنیدن سر و صدای آنها یکه خوردم! یکی میگفت: «رضا، رفتی، منو حلال کن.»
وقتی صدا به آن وضوح به من میرسید، مطمئنا به گوش دشمن هم میرسید. سریع رو به سوداگر کردم: «آقا محمد، برو به اونا بگو سر و صدا نکنن.»
او رفت. صدای او را نشنیدم؛ اما صدایی را که به او جواب میداد، به وضوح شنیدم؛ـ عجب! چرا اینا متوجه قضیه نیستند؟!
این را توی دلم میگفتم و نمیدانستم چه باید بکنم. سوداگر آمد و گفت: «به حرفم محل نذاشتن.»
با ناراحتی گفتم: «باشه، حالا معلوم میشه!»
منتظر حادثهای بودم که به زودی اتفاق میافتاد. سر و صدای چند نفر میتوانست کل یک محور را لو بدهد؛ چه رسد آنجا که دشمن بو برده و آماده بود. به آب خیره بودم و دم به دم منتظر دستور «حرکت کنید» که ناگهان از آنچه روی آب دیدم، خشکم زد.
ـ این تپه دیگه چیه؟!
ـ به به! به ما گفتن سرتونو هم توی آب پایین بگیرید، حالا اینا دارن روی پل نفر، مهمات جابه جا میکنن!
ستون غواصی یکی از لشکرها، روی پل نفررو مهمات گذاشته بود و چند نفری آن را هل میدادند. مطمئن بودم که عراقیها هم متوجه این جریان شدهاند.
این دغدغه دیری نپایید؛ چون هواپیماهای دشمن در یک لحظه «فیلر» زدند و تعداد زیادی منور، آسمان منطقه را روشن کرد. همزمان، تیراندازی عراقیها شروع شد و آتش سنگینی بر آب و بر ساحل ما باریدن گرفت. خدا را شکر میکردم که بچههای ما داخل نیزارند و کمتر در معرض دید و تیرند؛ اما این چیزی از درد درونم نمیکاست؛ وقتی که میدیدم بچههایی در وسط آب، زیر بارش گلوله و خمپاره و آرپیجی تکه تکه میشوند. عراقیها، ستون بچهها را در وسط آب با خمپاره و آرپیجی میزدند و خمپاره توی آب هم منفجر میشد! زیر نور منورها، زخمی شدن بچهها و حتی رنگ خون آنها را که آب را قرمز کرده بود، میدیدم. نظارهگر این صحنهها بودن، طاقت فرسا بود. گفتم: «احمد، برو ببین چیکار باید بکنیم.»
رفت و به زودی بازگشت.
ـ آقا سید گفت بچه هارو بکشید بیرون.
تیراندازی خیلی شدید شده بود. متوجه شدم غواصان گردان ولیعصر دارند به طرف تنگه بوارین حرکت میکنند؛ ولی نیروهای ما به کنار همان پشته میآمدند و از آنجا خارج میشدند. عدهای چون رضا داروییان مشغول کمک به بچهها بودند. سیدفاطمی تا مرا دید، گفت: «امین آقا گفته ما با گردان ولیعصر تماس نداریم. آقا مهدی، اگه میتونی، برو اونارو پیدا کن. به فرماندهشان بگو نیروهارو هر طور شده، بیرون بکشن.»
تعجب کردم: «توی این آتش شدید و درگیری، از کجا اونارو پیدا کنم؟» اما چیزی نگفتم و دوباره وارد آب شدم؛ با این نیت که همه سعی ام را خواهم کرد تا آنها را پیدا کنم.
از بچهها جدا شدم و به طرف روبهرو که جزیره امالرصاص بود و تمامی آتش و تیراندازی دشمن نیز از آنجا بود، حرکت کردم. همه به سوی ساحل خودی باز میگشتند؛ اما من جلو میرفتم و به هر کس و هر ستونی که برخورد میکردم، میپرسیدم که از کدام یگان هستند. آتشی را که از دور شاهدش بودم، حالا داشتم لمس میکردم. با هر انفجاری، آب به اطراف میپاشید، کف میکرد و موج بر میداشت. بیتوجه به این که رفتهرفته فاصلهام با بچههای خودی بیشتر میشود، پیش میرفتم و به خوبی عراقیها را میدیدم که از پشت سیلبند تیراندازی میکردند. آنجا امالرصاص بود و من به سیلبند آنها نزدیک شده بودم؛ در حالی که حتی یک نفر از بچههای گردان ولیعصر را پیدا نکرده بودم؛ چه رسد به ستون یا فرمانده گردان. در همین هنگامه بود که یک عراقی توجهم را جلب کرد؛ بلند شده و کلاشش را به سمت من گرفته بود. در یک لحظه، درد شدیدی در ناحیه گردن و شانه احساس کردم. سرمای آب و لرزش تنم در آن سرما، درد را مضاعف میکرد. در یک لحظه احساس کردم که دارم در آبفرو میروم و غرق میشوم؛ اما زود خودم را جمع و جور کردم و راهم را به سوی ساحل خودی کج کردم. وسط آب، جمعی را با بیسیمهای زیاد دیدم و حدس زدم فرماندهی گردان ولیعصر باشد. به زحمت به آن سو رفتم. موجها که گویی به ضعفم پی برده بودند، کار را بر من سختتر میکردند. بیاعتنا به زخم شانه ام، با فین زدن خود را نزدیک آن جمع رساندم؛ اما نتوانستم آنها را بشناسم. پرسیدم: «گردان ولیعصره؟»
ـ ماییم آقا مهدی.
صدای محمد اصانلو ـ فرمانده گردان ولیعصر ـ بود. قیافه اش عوض شده بود. به نظرم آمد سرش را از ته تراشیده. به هر حال، فرصت برای تعارف و اطاله کلام نبود. گفتم: «آقای اصانلو، امین آقا گفت با شما تماس ندارند، گفتن شما رو پیدا کنم و بگم که از آب بیرون بیایید و داخل کانالا برید.»
ـ یکی از گروهانای من که اینجا بودن، از آب خارج شدن … ولی دو گروهانم رها شدن و من باهاشون هیچ تماسی ندارم.
احساس یأس و شکست، وجودم را در هم پیچیده بود. خونریزی زخم شانهام نیز رفته رفته داشت تأثیر میگذاشت. خودم را به آب سپرده بودم و بغض گلویم را میسوزاند.
ـ آقا محمد، این برای ما ننگه! این ننگه!
ـ احساساتی نشو آقا مهدی!
او میگفت و من، هم از غصه گروهانهایی که گمشان کرده بودیم و هم از شدت درد شانهام رفته رفته توانم را از دست میدادم. به آنها نگفتم که زخمی شدهام. آنها راه را نمیشناختند و همه تلاششان را تا آن لحظه برای برقراری تماس کرده اما موفق نشده بودند.
ـ ما راهو نمیشناسیم آقا مهدی.
ـ بیاین، من شمارو میبرم.
بلافاصله در ذهنم یک خط فرضی بین خاکریز و مدرسه رسم کرده، همه را به سوی ساحل هدایت کردم. به زودی از آب بیرون رفتیم، فینها را در آوردیم و پابرهنه در طول ساحل حرکت کردیم. آنجا هم نیزار سوخته بود و هر قدم مساوی با زخمی شدن کف پاها. آتش سنگین دشمن هنوز ادامه داشت و ما زیر آن آتش سنگین مجبور بودیم، یا بیاعتنا بدویم و از منطقه دور شویم یا روی زمین بخوابیم که در آن موقعیت هر دو کار سخت بود؛ چون چند بار که به دنبال انفجارهای نزدیک خیز رفتیم، نیهای شکسته و سوخته، جای جای بدنمان را بریدند. خون از کف پاهایم جاری بود و میدانستم وضع همه بچهها از این قرار است؛ چون همه غواص بودند و کسی کفش و پوتین همراه نداشت.
سرانجام برادر اصانلو و بقیه را به کانال رساندم. هنوز نگرانیام از جانب بچهها برطرف نشده بود. به سوی پشته دویدم و اولین کسی را که دیدم، فرج قلیزاده بود. پرسیدم: «بچهها هنوز خارج نشدن؟»
ـ همه بیرون اومدن. یکی دو نفر زخمی شدن که میریم اونا رو عقب ببریم.
به او نگفتم که من هم زخمی شدهام؛ گرچه از نگاهش حدس میزدم که چیزی فهمیده است. به سوی کانال برگشتم. خدا را شکر میکردم که بچهها توانستهاند از آن آتش بیرون بیایند. داخل کانال، رضا داروییان را دیدم که نشسته بود و آهسته ذکر میگفت. من هم کنارش نشستم.
ـ چی شده رضا؟
ـ پام ترکش خورده.
ترکش به زانویش خورده بود. هنوز به زخمی که ترکش روی زانویش درست کرده بود، نگاه میکردم که پرسید: «تو چی؟ طوریت نشده؟!»
ـ چرا! منم یه گلوله خوردم.
ـ کو؟
زیپ لباسم را باز کردم. شانهام را نگاه کرد و گفت: «زخمت عمیقه، پاشو برو عقب.»
ـ حالا بذار ببینم چی میشه …
کنار هم داخل کانال نشسته بودیم. خونریزی، مقاومت هر دویمان را در مقابل درد و سرما کم کرده بود. درد خیلی شدیدی داشتم. پاهایم که بعد از راه رفتن روی نیهای شکسته و سوخته زخمی شده بود، سوزش شدیدی داشت. با این همه، رضا هنوز سردماغ بود. فندکی را که همراه داشت، روشن کرده بود و میگفت: «بیا گرم بشیم!»
حوصله جواب دادن به شوخیاش را نداشتم. درد از شانه به تمام بدنم منتشر میشد و سوزش پاهایم تمامی نداشت؛ اما دلم نمیخواست برگردم. مدتی در همان کانال کنار هم نشستیم و صحبت کردیم تا این که امیر خردمند متوجه ما شد. به سنگری که کمی بالاتر از ما بود و آقا سید و دو سه نفر دیگر از بچهها آنجا بودند، رفت و با سر و صدا آن دو نفر را که سالم بودند، از سنگر بیرون کرد و ما را به سنگر برد تا بتوانیم آنجا استراحت کنیم.
تا صبح، در حالتی میان خواب و بیداری، از درد و سرما به خود پیچیدم. سر و صدای رحیم صارمی هم مضاعف بر همه دردهایم شده بود. کنار من نشسته بود و تا صبح دم گوشم ناله میکرد: «وای پاهام! درد پام منو کشت …»
سیمهای خاردار و نیهای شکسته و سوخته، پای اکثر بچهها را بریده و مجروح کرده بود؛ بریدگیهایی که هر کدام حداقل دو ـ سه بخیه میخواستند! حمید غمسوار هم که زخمی شده بود، گویا داخل همان سنگر بود؛ چون گاه صدای نالهاش را میشنیدم.
صبح از راه رسیده بود. نمیتوانستم دستم را تکان دهم. با زحمت زیادی تیمم کردم و نماز صبح را نشسته در کنار سایر بچهها ادا کردم.
وقتی از سنگر بیرون رفتم، خبردار شدم که دیشب یک گروهان از بچههای گردان ولیعصر به امالرصاص رسیده و تلفات خوبی از دشمن گرفتهاند. گروهان دیگر که شب قبل آقای اصانلو از آن هم اعلام بیخبری میکرد، ظاهرا به جزیره بوارین رسیده بود. دلم میخواست به امالرصاص بروم. بعضی از بچهها هم آماده رفتن به آنجا بودند. آقا سید که متوجه منظورم شده بود، سرزنشکنان مجبورم کرد به بهداری بروم. دستم کاملاً بیحرکت شده و شدت درد بیش از آن بود که بخواهم آن را به زور حرکت دهم. وارد کانال بزرگی شدم که تا پشت خط اولی و جاده عملیاتی کشیده شده بود. در حالی که دست راستم را توی دست دیگرم گرفته بودم، به راه افتادم. داخل کانال، عدهای دیگر چون من به سوی عقبه راهی بودند. ناگهان هواپیماهای عراقی سر رسیدند و من از دور متوجه شدم که سراسر منطقه را بمباران شیمیایی کردند. بمباران شدت گرفت و حتی اطراف کانال را هم بمباران کردند؛ مخصوصا جایی را که کانال به جاده میرسید. خوشبختانه در این بمباران، آسیب مهمی به نیروهایی داخل کانال که به ظاهر بچههای گردان امام حسین علیهالسلامبودند، نرسید.
به جاده که رسیدیم، بچهها آمبولانسی پیدا کردند و مرا هم کنار چند مجروح دیگر گذاشتند. با آمبولانس تا اولین اورژانس پشت خط رفتیم. برادر «علی فولادی»، از نیروهای بهداری و در شهر تبریز هم محلمان بود. تا مرا دید، سریع شروع به پانسمان کرد و ترتیب انتقال مرا به اهواز داد.
در اهواز، دست سالمم را حایلِ دستِ زخمی کرده و منتظر بودم تا نوبتم برسد. در نهایت، از آنجا با آمبولانس به سوی اراک حرکت کردیم. صبح روز بعد به اراک رسیدیم و به بیمارستان منتقل شدیم. اتفاقا حمید غمسوار را هم آنجا دیدم. در بیمارستان، سرنیزه غواصی و لباس غواصیام را با صد مصیبت درآوردند؛ چون پوشیدن و درآوردن لباس غواصی برای کسی که به این لباس آشنایی ندارد، کار سادهای نیست. به سختی دستم را از لباس درآوردم؛ در حالی که دلم به حالِ لباسی که بریده بریده شده و دیگر مصرف شدنی نبود، میسوخت.
دکتری که زخمم را معاینه کرد، برایم بیست روز استراحت و دستور اعزام به تبریز را نوشت و من بلافاصله راهی تبریز شدم.
معرفی کوتاه این کتاب :
این کتاب، خاطرات داستانی مهدی قلی رضایی از رزمندگان آذربایجان است.وی در روایت خود، جنگ را نه از منظر خاطره، بلکه گاه از چشم یک منتقد نگریسته است. وی صحنه ای را که در جنگ زیر آوار مانده است چنین تعریف می کند: منتظر کسی بودم که فکر می کردم به زودی خواهد آمد و مژده خواهد داد و مرا با خود خواهد برد. هیچ وقت به آن شدت منتظر و مشتاق یک ذره نور نبودم. در آن حال تنهایی و بی خودی، دستی را روی دستم حس کردم. دست، نوازشم می کرد و تکانم می داد. به تدریج صداهایی هم وارد دنیای سیاه شده بود. سعی کردم دستی را که دستم را در خود داشت فشار بدهم.
این کتاب توسط رهبر معظم انقلاب مورد تقدیر قرار گرفته و تقریظی هم بر آن نوشته اند.
قابل تهیه از مرکز فرهنگی کتاب اُسوه اهواز به آدرس خیابان حافظ بین سیروس ونادری
مرجع/سوره مهر
***
۱۷۵ غواص شهید ، پوستر
دیدگاه کاربران ...
تعداد دیدگاه : 5
سلام
این عکس رو از کجا آوردی؟؟؟
یعنی انقدر تغییرش دادی که نفمیدم!!
شوخی کردم ولی عکاسش هم خوب بوده طرف
البته گرافیستش هم خوب بوده ها…
سلام
اینو یه آدم آماتور با موبایلش گرفته بوده و من هم در نهایت استادی روش کار کردم .
هه هه …
ناخیر با موبایل نگرفته بودم با دوربینم گرفته بودم
هه هه . صد رحمت به موبایل
سلام
خدا قوت
جهت رفع سوالات و مشکلات خود از سیستم پشتیبانی سایت استفاده نمایید .
دیدگاه ارسال شده توسط شما ، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
دیدگاهی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با مطلب باشد منتشر نخواهد شد.