بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا ابا عبدالله
***
امام خمینی (ره) فرمود :
اگر روزی اسرا برگشتند ، از قول من به آنها بگویید : خمینی به یادتان بود و برایتان دعا می کرد .
پیش نمایش طرح ( کلیک کنید )
دریافت سایز اصلی : DOWNLOAD
***
به انضمام :
۲۰ داستان کوتاه و خاطره از آزادگان سرافراز
یکی از اسرا اذان گفته بود وچون جسم ضعیفی داشت و بعثیها در پی او می گشتند او خودش را به عنوان موذن به عراقیها معرفی کرد هر چقدر با کابل به سرو صورتش زدند که به امام (ره) توهین کند صدایش در نیامد . روز عاشورا چون پابرهنه شدیم فهمیدند برای عزاداری امام حسین (ع) است با کابل و چوب ریختند داخل اردوگاه. افسر بعثی با چوب خیزرانی که در دست داشت محکم به صورت همان اسیر زد که ناگهان گریه و ناله اش بلند شد که صدایش تمام اردوگاه را گرفت افسربعثی متحیر ماند که گر تو نبودی که زیر ضربات کابل صدایت در نمی آمد؟ آن اسیر گفت :آخه امروز با این چوب خیزران شما به یاد لحظه ای افتادم که سر نازنین آقا امام حسین بن علی (ع)میان تشت بود ویزید با خیزرانی که در دست داشت به لب وندان مبارکش میزد .
روای آزاده شهید مرحوم حاج آقا ابوترابی /خستگی ناپذیر/.
****************
عراقیها پس از فیلمبرداری در محوطه ما را به داخل سوله برگرداندند چهار نفر از بچه ها از شدت جراحت و تشنگی شهید شدند و هر ساعت بر تعداد شهدا نیز افزوده می شد از آنان آب طلب کردیم .
گفتند:شماکافرید!! روز بعد با یک کامیون شهدا را بردند.
بعثیها برای شکنجه روحی ما شیر تانکر آبی که بیرون بود را روی زمین بازکردند و می خندیدند. آنها بعد از نماز باشکوهی که خواندیم با کابل و چوب به جانمان افتادند سپس تانکرآب را به داخل سوله آورده وشیرش را باز کردند هیچ کس تکان نخورد وبه جای هجوم به آب به چشمانشان خیره شدند و رفتند . با کمی آب لبهای خشک مجروحین راترساختیم .
بعداز ظهر روز سوم ما را برهنه درآتش بی دود آفتاب بیرون نگه داشتند بعد هم بادستهای بسته در خیابا نها گرداندند و مرتب سنگ , چوب و قوطی به سویمان پرت می شد !!
شادی روح شهدای غریب صلوات . روای رضا میرزایی
****************
سال ۱۳۶۱، موصل ۳
از کامیون ها که پیاده شدیم ،تعداد زیادی از سربازان قوی هیکل عراقی جلوی ما صف کشیده بودند و با لوله آهنی ،چوب، کابل شیلنگ
، فانسقه و باطوم قهقه زنان به جان ما که زخمی ،پیرمد ، معلول و نوجوان داشتیم افتادند
وقتی تمام اسرا را آتش ولاش انداختند توی آسایشگاه ،شروع کردند به هلهله زدن.
از پشت پنجره چشمم به جمله بزرگی که روی دیوار وسط اردوگاه نوشته شده بود افتاد :”انتم ضیوفنا الکرام “شما میهمانان گرامی ما
هستید !!!
“مستقیمی نژاد”
****************
تازه اسیرشده بودیم . دشتی حالش خیلی خراب بود تو ماشین که بی رحمانه میرفت مرتب بالا و پایین می شدیم.
موقع پیاده شدن زیر ضربات قنداق اسلحه عراقیها هر طوری بود دشتی را پایین آوردم اما نای حرف زدن نداشت . عراقیها ریختند دورش , با صدای شلیک گلوله کلت همه بر گشتند به سمت افسر بعثی , یکی از اسرا که در حال نماز بود , غرخون به زمین افتاب . افسر بعثی دستور کندن دوقبر را داد دشتی که زیر لب شهادتین می گفت با شهید نماز زنده دفن شد.
شهدای غریب . روای عزت الله حسین پور .
****************
اردوگاه موصل ۱۳۶۷
عراقیها بعد از قبول قطعنامه اسرا را به کربلا می بردند .
یکی دو روز قبل از اینکه نوبت آسایشگاه ما بشه مهدی سرماه خورده بود و صدایش به سختی در میومد. مداح اردوگاه بود , پارچه سفیدی هم به دور گلوش پیچیده بود .
می گفت: با این گلو با این صدا چطوری انجا بخونم .
روزی که بردنمان کربلا، دور ضریح آقا امام حسین علیه السلام ، ضجه و ناله اسرا بعثیها را هراسان کرده بود، صدای روضه یکی از بچه ها بلند تر و سوزناک تر از بقیه بگوش می رسید که غوغایی به پاکرد . وقتی که به اردوگاه بر گشتیم “مهدی علاقمندان”گریه میکرد و می گفت : وقتی چشمم به ضریه افتاد گلو درد یادم رفت صدام بازشد وگویی اصلا مریض نبودم وباتمام وجود شروع کردم :السلام علیک یا اباعبدالله ….
“مستقیمی نژاد”
****************
یکی از کارهایم توی جبهه، خنداندن بچه ها بود.
ادای پیرمردها را درمی آوردم، تقلید صدا می کردم، بدم نمی آمد اسیر شوم. فکر می کردم اسارت یک جور زندان در بسته است.
گفتم برم بچه ها را بخندانم تا اسارت بگذرد.
وقتی دست هایم را بردم بالا، گفتم «الحمدلله رب العالمین» به چیزی که می خواستم رسیدم.
تا دم آخر هم بچه ها را می خنداندم.
****************
تا نماز ظهرم را بخوانم، هفت هشت بار خوابم برد.
ضعف کرده بودم. بدنم پر از تیر و ترکش بود.
به نماز عصر نرسیده، گرفتندم.
توی سنگرهای انفرادی خودشان کارت بسیج و پلاکم را قایم کرده بودم لای دیوار سنگر.
گفت: «سربازی یا پاسدار؟»
گفتم : «سرباز.»
گفت : «چرا حمله کردید؟»
گفتم : «ما هم عین شما دستور رو اجرا کردیم.»
گفت : «قراره باز هم عملیات بشه؟ »
گفتم : «حتماً»
گفت : « چرا به شما دستور داده اند اسرا را بکُشید؟»
گفتم : «نه، همچین حرفی نیست! اون ها وضعشون از ما هم بهتره.»
قرآنش رادرآورد و گفت «ما مسلمونیم. شما چرا با ما جنگ می کنید؟»
قرآن را از دستش گرفتم و گفتم «خب ما هم مسلمونیم. ما هم به قرآن اعتقاد داریم . شما می گید فارس ها مجوسن، شما می گید ما نامسلمونیم»
****************
پایم تیر خورده بود.
خون توی پوتینم جمع شده بود و سنگینی می کرد.
لنگه ی پوتین را در آوردم. چفیه ام را بستم روی زخم.
آمدند پایم را پانسمان کنند. چفیه ام را که پاره می کردند، انگار قلب مرا تکه تکه می کردند.
دلم می خواست داد می زدم
«بی عرضه ها چفیه ام رو نبرید».
****************
جای ترکش ها توی بدنم دهان باز کرده بود و چرک و خون ازش می ریخت بیرون.
پرستارها و دکترها می آمدند نگاهی می کردند و می رفتند.
انگار نه انگار.
آخر یک دکتر آمد و دستور داد زخم هایم را بخیه بزنند.
نه بی حس کردند، نه چیزی.
من« یا زهرا» می گفتم و آنها می دوختندم.
****************
اول های اسارت ، شب ها می آمدند در آسایشگاه را باز می کردند و ردیفمان می کردند توی محوطه، از هم حلالیت می گرفتیم .
می گفتیم می خواهند اعداممان کنند.
یک ربع، بیست دقیقه که می گذشت ، برمان می گرداندند داخل.
****************
ما بهش می گفتیم « تونل وحشت»
خودشان می گفتند« یوم القیامه»
یک ردیف راست، یک ردیف چپ ، می ایستادند کابل به دست.
باید از بینشان می گذشتیم. سر و صورتمان را با دست می گرفتیم و می رفتیم. کمی که گذشت، فهمیدیم اگر فقط از یک طرف برویم ، راست یا چپ، کم تر کتک می خوریم.
این طوری اگر آن طرفی می خواست بزند این طرف، می خورد توی سرو صورت رفقای خودش.
****************
همه را زدند. حتی بچه های آسایشگاه اطفال.
می گفتند« چرا نماز جماعت می خونید؟»
ما را که زدند، تفرقه افتاد بینمان. یکی می خواند، یکی نمی خواند . اما در آسایشگاه اطفال بعد از این که یکی یکیشان را به فلک بسته بودند و پنجاه نفر که اکثرا مست بودند، با چوب و کابل کتکشان زده بودند، همه شان ایستاده بودند، نماز خوانده بودند،
آنهم جماعت.
****************
چند تا از عراقی ها بودند که عاشق پرده ی گوش بودند.
بچه ها را می بردند توی حمام، می زدند.
دستشان سنگین بود.
آن قدر می زدند که پرده ی گوششان پاره شود.
****************
زمستان بود .
آمده بودند آسایشگاه را بگردند .
هفته ای یک بار کارشان همین بود.
وقتی برگشتیم توی آسایشگاه مثل همیشه همه چیز به هم ریخته بود.
اما این بار پتوها را هم خیس کرده بودند، آب ریخته بودند رویشان.
****************
آمدند اسمم را صدا زدند و فرستادنم انفرادی. می گفتند گفته «ای عراقی ها دزدند»
انفرادی تنبیه زیاد داشت . فلک می کردند. می بستند به پنکه، توی کیسه می کردند و می زدند.
دو ساعت به دو ساعت هم که نگه بان عوض می شد، باز همه ی این ها. باید یک هفته آن تو می ماندم.
روز چهارم امانم برید. از حضرت زهرا خواستم بیاوردم بیرون. کمی بعد آمدند و در سلول را باز کردند.
****************
دم پایی هایمان را می زدیم زیر بغل مان و دور میدان وسط اردوگاه راه می رفتیم، پا برهنه .
کف پایمان پینه بسته بود.
این طوری می کردیم که هروقت با کابل زدندمان، کم تر اذیت شویم.
****************
مطب دکتر برای نشان دادن به صلیب سرخی ها بود.
سهمیه ی دارو هم داشت ؛ ولی چیزیش به ما نمی رسید. همه اش را خودشان بر می داشتند.
از ما هر کسی می رفت جلوی مطب ، چند تا کپسول اسهال بهش می دادند .
فرق نمی کرد چه ش باشد. کپسول ها را باز می کردیم، می دیدیم توی بعضیشان تاید ریخته اند.
****************
توی اردوگاه هر اتاقی یک قرآن داشت.
نفهمیدیم چی شد که یک نهج البلاغه بین قرآن ها پیدا شد. گفتیم می آیند و می برندش. قرار بر این شد که حفظش کنیم.
ورق ورقش کردیم و پخشش کردیم بین بچه ها. به هر نقر چهار پنج خط می رسید که حفظ کند . سهم من چند خط از صفحه ی دویست و پنجاه و چهار بود. یک شب تا صبح توانستیم هرچه حفظ کرده بودیم را بنویسیم.
روی کاغذهایی که از مقوای تاید درست کرده بودیم. بعدها هر کس صفحه ی خودش را به دیگران یاد داد. چند نفر حافظ نهج البلاغه شدند.
****************
نمی گذاشتند دعا بخوانیم ، به خصوص شب های جمعه بیش تر مراقبمان بودند.
یکی با آیینه عراقی ها را می پایید و بقیه رو به قبله دعا می خواندند.
وضعیت که قرمز می شد، یکی می خوابید، یکی راه می رفت، یکی می گفت «آخرین نفر توالت کیه؟»
گاهی می شد وسط دعای کمیل چندین بار وضعیت قرمز می زدیم.
****************
داشت می گفت« حسین جان چه کنیم که این جا نمی تونیم برات عزاداری کنیم ؟ توی زندونیم. دست کفریم»
این را که گفت، زانوهایش را گرفت توی بغل و سرش را گذاشت روش.
شروع کرد نوحه خواندن، آهسته. می خواند و گریه می کرد. گریه ام گرفت.
با هم گریه می کردیم.
او سنی بود. من شیعه.
****************
عزاداری ممنوع بود، به خصوص توی محرم، اما ما انگار نه انگار. عزاداریمان را می کردیم. یکی می خواند، بقیه سینه می زدند. چنان سینه می زدند که ساختمان اردوگاه می لرزید.
آماده باش می دادند.
می ریختند پشت در آسایشگاه . می آمدند آن جا آسایشگاه ما را ساکت کنند؛ آسایشگاه دیگر شروع می کرد.
می رفتند سراغ آن یکی ، باز یکی دیگر. نمی توانستند کاری بکنند. بچه ها هم کار خودشان را می کردند.
****************
تنمان می خارید. به خاطر شپش بود. فکر می کردیم اگر در بزنیم و بگوییم، می آیند سلول را ضد عفونی می کنند. در زدیم، نگهبان آمد. عربی که بلد نبودیم.
گفتیم« جانور، حیوان.»
گفت:« کو؟»
گذاشتیم کف دستش. گفت« کمه. کمه.»
غش غش خندید و رفت.
****************
می آمدم توی محله. خیابان، کوچه، خانه. می گفتم« دارم خواب می بینم؟»
می گفتند « نه بابا! تو آزادی. ببین این خونتونه، این خیابونتونه، این کوچه تونه.»
می گفتم« خب اگه من خواب نمی بینم، بذار ببینم ماشین می آد بوق بزنه، من می رم کنار یا نه؟»
عراقی ها که سوت می زدند، می فهمیدم هنوز همان جایم.
****************
هر روز صبح موقع تقسیم آش می گفتم« برادرها، بیاید آخرین آشتون رو ببرید.»
می گفتند « تو هر روز داری همین رو می گی و ما هنوز این جاییم.»
می گفتم« آقا آخرین آشتونه دیگه، تا فردا از آش خبری نیست.»
آخر یک روز بچه ها گفتند« دیگه این رو نگو. خسته شدیم از بس گفتی.»
همان موقع بلند گوی اردوگاه اعلام کرد که قرار است بیست و ششم مرداد تعویض اسرا شروع شود. با گریه گفتم« آخرین آشتون رو بخورید که داریم تعویض می شیم.»
****************
موصل، چهارتا اردوگاه داشت.
پنجمیش قبرستان بود.
از پانصد شهیدی که از آن جا آوردند. پیکر چهارتایشان سالم بود.
نپوسیده بود.
برگرفته از کتاب « اسارت » جلد ۱۵ از مجموعه کتب روزگاران
***
ورود آزادگان به میهن ، پلاکارد ورود آزادگان به میهن ، طرح ورود آزادگان به میهن
دیدگاه کاربران ...
تعداد دیدگاه : 2
سلام اخوی
عرض ارادت
زیارتتون قبول باشه
شرمنده فعالیتم اینجا کم رنگ شده … دعا بفرمایید
یاعلی
سلام برادر
ارادت از ماست
دعاگوی شما بودیم
انشاءالله که پررنگ پررنگ بشید
جهت رفع سوالات و مشکلات خود از سیستم پشتیبانی سایت استفاده نمایید .
دیدگاه ارسال شده توسط شما ، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
دیدگاهی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با مطلب باشد منتشر نخواهد شد.