پوستر رضا غریب الغربا
Rate this post

Rate this post

بسم الله الرحمن الرحیم

یا اَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسى اَیُّهَا الرِّضا یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّهَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ

***

این طرح رو یکی از دوستان بنده ، آقای محمد پلوزاده دادند برای بانشر .

***

پیش نمایش طرح ( کلیک کنید )

رضا غریب الغربا

رضا غریب الغربا

دریافت سایز اصلی :       DOWNLOAD

***

پیش نمایش طرح ( کلیک کنید )

امام رضا علیه السلام

امام رضا علیه السلام

دریافت سایز اصلی :       DOWNLOAD

 به انضمام :

۵۳ داستان از کرامات حضرت رضا علیه السلام

این بخش در دو قسمت تنظیم شده است :

قسمت اول مربوط به کرامات آن حضرت در زمان حیات خویش است (که باید آنها را معجرات نامید) :

کرامت اول

حسن بن على وشاء گفت :

من واقفى مذهب بودم . شبى از خراسان با مقدارى پارچه و اشیاء تجارى به مرو رفتیم ؛ غلام سیاهى ار دیدم که نزد من آمد، گفت .

مولایم گفته است آن برد یمنى را که نزد تو است ، بده تا غلامم را که از دنیا رفته است ، کفن کنم .

پرسیدم آقایت کیست ؟ گفت : على بن موسى الرضا علیه السلام .

گفتم : پارچه ها و برد یمنى ام را در راه فروخته ام .

غلام رفت و بار دیگر باز آمد و گفت : چرا، بردى نزد تو هست . گفتم . خبر ندارم . غلام رفت و براى سومین بار بازگشت و گفت :

داخل فلان جوال . در عرض آن ، بردى هست ؛ با خود گفتم : اگر این سخن راست باشد، دلیلى براى امامت آن حضرات خواهد بود.

به غلامم گفتم : برو و آن جوال را بیاور. غلام رفت . آن را آورد.

جوال را باز کردم ؛ دیدم در ردیف دیگر لباسها هست ؛ آن را برداشته ، بدو دادم و گفتم : عوض ‍ آن پولى نخواهم گرفت .غلام رفت و بازگشت و گفت : چیزى که مال خودت نیست ، مى بخشى ؟

دخترت فلانى ، این برد را به تو داده و از تو خواسته است که برایش بفروشى و از پول آن فیروزه و نگینى از سنگ سیاه براى او بخرى ؛ حال با این پول ، آنچه از تو خواسته است ؛ برایش خریده ، برایش ببر.

از این جریان تعجب کردم و با خود گفتم مسائلى که دارم از او خواهم پرسید؛ آن مسائل را نوشتم و در آستین خود نهادم و عازم خانه آن حضرت شدم ؛ اتفاقا یکى از دوستانم ، که با من هم عقیده نبود، به همراهم بود.

ولى از این جریان خبر نداشت ؛ بمحض اینکه به در خانه رسیدم ، دیدم ، بعضى از عربها و افسران و سربازان به خدمت ایشان مى رسند؛ من نیز رفتم و در گوشه خانه نشستم تا زمانى گذشت ؛ خواستم برگردم .

در این هنگام غلامى آمد و به صورت اشخاص ، به دقت نگریست و پرسید پسر دختر الیاس کیست ؟ گفتم منم .

فورا پاکتى که در آستین خود داشت بیرون آورد، گفت : جواب سؤ الات و تفسیر آن مسائلى که طرح کرده بودى ؛ داخل این پاکت است . آن پاکت را گرفته باز کردم ؛ دیدم جواب سؤ الاتم با شرح و تفسیر، در آن کاغذ نوشته است .

گفتم : خدا و پیامبراش را گواه مى گیرم که تو حجت خدایى .

و استغفار و توبه مى نمایم ؛ فورا از جاى حرکت کردم ؛ رفیقم پرسید کجا مى روى ؟ گفتم : حاجتم برآورده شد.

براى ملاقات آن جناب ؛ بعدا مراجعه خواهم کرد. ( ۱۳۴)

کرامت دوم

ابراهیم شبرمه گفت :

روزى حضرت رضا علیه السلام در محلى که بودیم وارد شد و درباره امامت ایشان بحث کردیم وقتى خارج شد، من و رفیقم – که پسر یعقوب سراج بود- در پى آن جناب رفتیم ؛ هنگامى که وارد بیابان شدیم ، ناگهان به آهوانى برخوردیم . آن حضرت به یکى از آنها اشاره کرد، آهو فورا پیش آمد و در مقابل آن حضرت ایستاد. امام علیه السلام دستى بر سر آهو کشید و آن را به غلامش داد.

آهو به اظطراب افتاد که به چراگاه باز گردد، آن حضرت سخنى گفت که ما نفهمیدیم . آهو آرام گرفت .

سپس رو به من کرده فرمود: باز ایمان نمى آورى ؟

عرض کردم : چرا. آقاى من ! تو حجت خدایى بر مردم .

من از آنچه قبلا گفته بودم توبه کردم ، آن گاه رو به آهو کرده فرمود: برو! آهو اشک ریزان خود را به آن حضرت مالید و به چرا رفت .

بعدا رو به من کرده ، فرمود: مى دانى ، چه گفت ؟!

گفتم و پیامبرش بهتر مى دانند؛ فرمود: آهو گفت وقتى مرا نزد خود خواندى ، به خدمت رسیدم و امیدوار شدم که از گوشتم خواهى خورد؛ اما حال دستور رفتن مرا دادى ، افسرده شدم .( ۱۳۵)

امام علیه السلام کسانى را که از راه راست به بیراهه رفته اند، هدایت مى کند تا به اشتباه خود پى برده ، به راه راست برگردند، اما منحرفین لجوج در گمراهى خود باقى مى مانند.

حسن بن على وشاء گفت :

حضرت رضا علیه السلام مرا در مرو خواست و فرمود:

حسن ! على بن حمزه بطائنى امروز از دنیا رفت و او را داخل قبر کردند.هم اکنون دو ملک داخل قبر او شدند. بدو گفتند. پروردگارت کیست ؟ گفت : خدا – پیامبرت کیست ؟ محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله امام اولت کیست ؟ على بن ابى طالب علیه السلام امام دومت کیست ؟ امام حسن مجتبى علیه السلام امام سومت کیست ؟ حسین بن على علیه السلام امام چهارمت کیست ؟ امام زین العابدین ، على بن الحسین علیه السلام امام پنجمت کیست ؟ امام محمد باقر علیه السلام امام بعد از او کیست ؟ در اینجا زبانش لکنت گرفت و گیر کرد. او را شکنجه کردند.

باز سؤ ال کردند امام بعد از هفتمت کیست ؟

– ساکت ماند آن گاه حربه اى آتشین بر پیکرش ‍ زدند که تا قیامت قبرش مى سوزد.

حسن بن على وشاء گفت :

از حضرت رضا علیه السلام جدا شدم و این تاریخ را یاداشت کردم پس از مدتى از کوفه خبر رسید که در همان روز بطائنى از دنیا رفته بود و همان ساعت او را دفن کرده بودند. ( ۱۳۶)

کرامت سوم

عبدالرحمن صفوانى گفت : با کاروانى از خراسان به کرمان مى رفتم ، راهزنان سر راه را بر ما گرفتند و مردى از کاروان را – که مالدار و ثروتمند مى دانستند – بردند و دیر زمانى در سرما و یخبندان نگه داشتند و با پر کردن دهانش از یخ ، او را شکنجه کردند و از او خواستند تا خونبهاى او را بدهد.

زنى در میان آن قبیله بر او رحم کرد و بندش را گشود و آزادش کرد؛ وى پس از رهایى به خراسان بازگشت ؛ در خراسان شنید که حضرت رضا علیه السلام به نیشابور آمده است .

در خواب دید که یکى به او گفت : فرزند پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله وارد خراسان شده ، نزد او برو و دردت را با او در میان گذار تا درمانت کند.

در همان خواب خدمت آن حضرت شرفیاب شدم . و دردم را به او گفتم .

فرمود:

فلان گیاه و دانه کمون وسعتر ( ۱۳۷) را با نمک بکوب دو یا سه مرتبه در دهان بگیر تا بهبود یابى .

وقتى بیدار شدم نه فکر آن دارو افتادم و نه بدان توجه کردم تا وارد نیشابور شدم .

از ورود آن حضرت سؤ ال کردم ؛ گفتند: او از نیشابور خارج شده و اکنون در رباط سعد است .

بدانجا رفتم تا داروى نافعى براى درمان دردم از آن حضرت بگیرم .

وقتى به خدمت او شرفیاب شدم ، ماجرى را به او گفتم ؛ و نیز اضافه کردم که فعلا از لکنت زبان زنج مى برم . و از شما مى خواهم که دارویى براى علاج آن مرحمت کنید.

فقال علیه السلام الم اعلمک ؟

اذهب فاستعمل ما وصفته لک فى منامک . فرمود: مگر به تو یاد ندادم ؟ برو و آنچه در خواب برایت گفتم ؛ عمل کن تا خوب شوى .

گفتم : اگر ممکن است بار دیگر تکرار بفرمائید.

فرمود: کمون وسعتر را با نمک بکوب سپس ‍ دو یا سه بار در دهان بگیر تا خوب شوى .

آن مرد گفت : همین کار را کردم و خوب شدم .

صفوانى مى گوید: بعدا او را دیدم و جریان را پرسیدم او هم همین طور برایم نقل کرد.( ۱۳۸)

کرامت چهارم

ریان بن صلت گفت : وقتى خواستم به عراق بروم ، تصمیم گرفتم به خدمت حضرت رضا علیه السلام رفته ، با او وداع کنم و پیراهنى هم از او بگیرم تا داخل کفنم گذارم و درهمى چند هم براى خرید انگشترى از براى دخترانم از او بخواهم .

وقتى خدمت آن حضرت رسیدم ، در هنگام وداع چنان اشک جارى کشت و افسرده خاطر شدم که تقاضاهاى خود را از یاد بردم .

زمان خارج شدن ، امام علیه السلام مرا نزد خود خواند. فرمود: ریان ! مى خواهى پیراهنم را به تو دهم تا هر زمان که از دنیا رفتى ، آن را در کفنت گذارند؟

مى خواهى درهمى چند از من بگیرى تا از براى دخترانت انگشتر بخرى ؟

عرض کردم : آقاى من ! قبل از شرفیابى ، چنین تصمیمى داشتم که اینها را از شما در خواست کنم ؛ ولى فکر فراق و دورى از شما چنان مرا تحت تاءثیر قرار داد که اینها را زا یاد بردم .

یک طرف پشتى را – که بر آن تکیه کرده بود – کنار زد و پیراهنى برگرفت و به من داد.

و فرش نماز را بلند کرده ، مقدارى درهم برداشته در اختیارم گذاشت ؛ وقتى درهمها را شمردم سى درهم بود.( ۱۳۹)

کرامت پنجم

عبدالله محمد هاشمى گفت : روزى نزد ماءمون رفتم او مرا پهلوى خود نشانید، دستور داد همه خارج شدند؛ سپس غذا آوردند و پرده آویختند؛ خدمتکار را – که در پس پرده بود – گفت : درباره حضرت رضا علیه السلام مریثه اى بخوان او ابیات زیر را خواند.

سقیا به توس من اضحى بها قطغا من عتره المصطفى القى لنا حزنا
اعنى اباالحسن الماءمون ان له حقا على کل من اضحى بها شحنا

ماءمون گریست ، سپس گفت : عبدالله ! فامیل تو من ، مرا سرزنش مى کردند که چرا على بن موسى الرضا علیه السلام را براى ولایتعهدى انتخاب کرده ام ؟ اینک جریانى برایت نقل کنم که تعجب کنى .

روزى به خدمت حضرت رضا علیه السلام رسیدم و عرض کردم که زاهریه کنیزکى است که من بسیار دوست دارم و هیچ یک از کنیزان را بر او برترى نمى دهم ؛ چندین بار وضع حملش فرا رسیده و بچه اش را سقط کرده است ؛ آیا چاره اى در نظر دارید که این بار بچه اش را سقط نکند؟ فرمود: این بار از سقط فرزندت بیمناک مباش زیرا بزودى فرزند پسرى سالم و نمکین – که از همه به مادرش ‍ شبیه تر است – مى زاید و نشانه هاى ظاهرى او انگشت زیادى کوچکى است که بر دست راست و پاى چپ او آفریده شده است .

با خود گفتم ، خدایى بر هر چیز تواناست .

چون زمان وضع حملش فرا رسید به قابله گفتم : محض اینکه بچه پسر یا دختر، شد او را نزد بیاور.

چون بچه به دنیا آمد قابله فرزند پسرى را – که مانند ستاره درخشانى بود و انگشتى اضافى بر پاى چپ و دست راستش داشت – نزد من آوردند. ماءمون گفت :

حال ، خودتان داورى کنید؛ امامى بدین قدر و منزلت را که به ولایتعهدى برگزیدم ؛ آنان چرا باید ملامتم کنند؟ ( ۱۴۰)

و نیز باید ما توجه کنیم که وقتى قاتلش دست نیاز به سویش دراز کند، حاجتش را بر مى آورد؛ چگونه دوستان و زائرانش را که دست نیاز به سویش دراز کنند، پیش خداى تعالى از آنان شفاعت نکند و نیازشان را بر نیاورد؟

دوستان را کجا کنى محروم تو که با دوستان نظر دارى .

کرامت ششم

ابومحمد غفارى گفت : مبلغ زیادى از کسى غرض گرفته بودم و توان اداى آن را نداشتم .

روزى با خود گفتم : چاره اى جز این نمى دانم که به امام على بن موسى الرضا علیه السلام پناه برم و از او کمک بخواهم .

بامدادان عازم خانه آن حضرت شدم . وقتى به در خانه رسیدم ، اجازه شرفیابى گرفته ، وارد شدم .

قبل از اینکه سخنى بگویم ، آن حضرت فرمود: مى دانم براى چه کار آمده اى و حاجتت چیست .

پرداخت قرضت به عهده من است .

موقع افطار فرا رسید؛ غذا آوردند افطار کردیم . فرمود: امشب در اینجا مى مانى یا مى روى ؟

گفتم : اگر حاجتم را روا کنى ، مى روم .

در حال از زیر فرش ، مشتى پول برداشت و به من داد. نزدیک چراغ رفته ، دیدم ؛ آنها از دینارهاى سرخ و زرد است .

اول دینارى که برداشتم دیدم ؛ روى آن نوشته شده بود پنجاه دینار در اختیار تو است ؛ بیست شش دینار براى اداى قرضت و بیست چهار دینار براى مخارج خانواده ات .

صبح روز بعد، دینارها را شمردم ، دیدم ، پنجاه دینار است ؛ اما دینارى که رویش نوشته شده بود، در میان آنها نیست . ( ۱۴۱)

کرامت هفتم

عبدالله بن حارثه گفت : همسرم بیش از ده فرزند به دنیا آورد؛ اما همه مردند، سالى پس از انجام مراسم حج به خدمت حضرت رضا علیه السلام رسیدم ، دیدم ؛ لباسى قرمز پوشیده بود.

سلام کردم و دست مبارکش را بوسیدم و مسائلى را هم که جوابش را نمى دانستم پرسیدم بعدا از باقى نماندن فرزندانم شکایت کردم .

امام علیه السلام سر به زیر انداخت و قدرى مناجات نمود. سپس فرمود: امیدوارم ؛ پس از مراجعت از سفر، فرزندى که هم اکنون مادرش ‍ بدان حامله است و فرزند پس از آن زنده بماند. و تو در مدت زندگى از وجودشان بهره مند شوى ؛ خداى تعالى هر گاه بخواهد، دعایى را مستجاب کند، اجابت خواهد کرد؛ او بر هر کارى تواناست .

وقتى از سفر حج برگشتم – همسفرم که دختر دائى من بود – پسرى به دنیا آورد که او را ابراهیم و فرزند بعدى را محمد نامیدم و کنیه ابوالحسن به او دادم . ابراهیم سى و چند سال و محمد بیست و چهار سال زندگى کردند و پس ‍ از آن مریض شدند؛ باز به سفر حج رفتم و بازگشتم دیدم ، هنوز مریض بودند.

بالاءخره از مراجعت ، دو ماه گذشت که ابراهیم در اول ماه محمد در آخر ماه از دنیا رفت .

در حالى که قبلا بیش از ده فرزندى که همسرش به دنیا آورده بود، هر کدام پیش از یک ماه زنده نبودند؛ و پدر نیز پس از یک سال و نیم بعد، از درگذشت آنان از دنیا رفت . ( ۱۴۲)

کرامت هشتم

ابواسماعیل هندى گفت : در هند شنیدم که خداى را در زمین حجت و امامى است .

در طلب آن از خانه خارج شدم بالاءخره مرا به سوى امام على بن موسى الرضا علیه السلام راهنمایى کردند وقتى به خدمت ایشان رسیدم ، زبان عربى نمى دانستم به زبان هندى سلام کردم ؛ آن حضرت به زبان هندى به سلامم جواب داد.

عرض کردم : در هند شنیدم که حجت خدا از مردم عربستان است لذا مرا به سوى شما راهنمایى کردند؛ به زبان هندى فرمود: من همانم که در طلب آنى ؛ هر سؤ الى که دارى از من بپرس .

سؤ ال کردم ؛ به سؤ الم جواب دادند.

هنگام حرکت عرض کردم من لغت عربى نمى دانم ؛ از خدا بخواه تا این زبان را به من الهام کند تا بتوانم ، به لغت عرب با مردم صحبت کنم . ( ۱۴۳)

کرامت نهم

احمد بن عمره گفت : به خدمت حضرت رضا علیه السلام رسیدم و گفتم : همسرم باردار است از خداى تعالى بخواه تا پسرى به من عنایت فرماید.

فرمود: فرزندت پسر است ؛ نامش را عمر بگذار.

فرمود: همان طور که گفتم ، نامش را عمر بگذار.

همین که وارد کوفه شدم ، خداى تعالى پسرى به من عنایت فرموده بود، نامش را على گذارده بودند؛ من آن نام را عوض کرده ، عمر گذاردم .

همسایگان گفتند: از این به بعد هر چه درباره تو بگویند باور نخواهیم کرد.

پس از آنان متوجه شدم که آن حضرت به من از خودم هم دلسوزتر بوده و از نظر تقیه ، این نام را براى فرزندم برگزیده است .

اشعار زیرا را – که در کتیبه پشت سر حضرت رضا علیه السلام نوشته شده – قاآنى سروده و تاریخ آن مطابق ۱۲۵۰ است .

زهى به منزلت از عرش برده ، فرش تو رونق ! زمین زیمن تو محسود هفت کاخ مطبق
تویى که خاک تو با آب رحمت است مخمر تویى که فیض تو با فر سرمد است ملفق
چو دین احمد مرسل مبانى تو مشید چو شرح حیدر صفدر قواعد تو موفق
مگر تو روضه سلطان هشمتى ؟ که به خاکت کند زبهر شرف ، سجده هفت طارم ارزق
کدام مظهر بیچون بود به خاک تو مدفون که از زمین تو خیزد همى خروش انالحق
على و عالى اعلى امام ثامن و ضامن که از طفیل وجودش وجود گشته منشق
سپهر عدل ، میهن گوهر محیط خلافت جهان جود، بهین زاده رسول مصدق
پس از ورود سرود از براى سال طرازت زهى زمین تو مسجود نه رواق معلق !

کرامت دهم

امام محمد تقى علیه السلام فرمود:

یکى از اصحاب حضرت رضا علیه السلام مریض شد؛ آن جناب ، به عیادتش رفت و پرسید؛ حالت چطور است ؟

گفت : مرگ را چگونه مى بینى ؟ عرض کرد: بسى ناگوار و طاقت فرسا

آن حضرت فرمود: آنچه تو دیدى نشانه اى از مرگ بوده است تا تو را به آن آشنا سازند.

مردم دو قسمند: مستریح و مستراح به

یکى به وسیله مرگ از رنج و شگنجه راحت مى شود. و دیگرى مرگ ، شرش را از سر مردم کم مى کند.

اکنون ایمانت را به خدا تجدید و به مقام ولایت هم اعتراف کن ، تا از جمله کسانى شوى که مرگ را موجب راحت و آسایش آنان شود.

دستور آن حضرت را اجرا کرد. در این هنگام عرض کرد یا بن رسول الله علیه السلام اکنون ملائکه با سلام و تعظیم به شما تهنیت مى گویند و در برابرت ایستاده اند؛ اجازه فرمائید تا بنشینند! فرمود: ملائکه پروردگارم بنشینید.

سپس فرمود: از آنان بپرس . دستور دارند که ایستاده باشند؟

عرض کرد: سؤ ال کردم ؛ گفتند؛ اگر تمام فرشتگان هم شما برسند، به پاس احترام شما باید بایستند؛ مگر اجازه نشستن بفرمائید.

خداى تعالى به آنان چنین دستورى داده است ؛ در این هنگام ، آن مرد چشم بر هم گذاشت و در آخرین لحظات حیات عرض کرد:

السلام علیک ، یا بن رسول الله علیه السلام ! اینک تمثال شما و رسول اکرم صلى الله علیه و آله و ائمه علیهم السلام در برابر چشمم مجسم شده است ؟ این سخن گفت و از دنیا رفت .

کرامت یازدهم

دعبل بن على خزاعى ، شاعر زمان حضرت رضا علیه السلام گفت : وقتى قصیده تائیه ام – که بیت زیر یکى از ابیات آن است – براى حضرت رضا علیه السلام خواندم ؛

مدارس ایات خلت من تلاوه و منزل وحى مقفر العراصات

آن خانه ها، جایگاه تدریس آیاتى چند بود که بیت رسالت در آنها تفسیر آیات مى فرمودند؛ و اکنون به سبب جور مخالفان ، از تلاوت قرآن خالى شده است . زیرا جاى تفسیر آن ، محل نزول وحى الهى بود و اکنون عرصه هاى آن عبارت و هدایت خالى و بیابان و ویران شده است .

همینکه به ابیات زیر رسیدم ؛

خروج امام لا محاله واقع یقوم على اسم الله بالبرکات
یمیز فینا کل حق و باطل و یجزیى على النعماء و النقمات

ترجمه : آنچه امید مى دارم ، ظهور امامى است که البته ظهور خواهد کرد و با نام خدا و یارى او و با برکتهاى بسیار به امامت قیام خواهد کرد و هر حق و باطلى را تمیز و مردم را به نیک و بد، پاداش و کیفر خواهد داد.

دعبل گفت : چون این دو بیت را خواندم ؛ حضرت رضا علیه السلام بسیار گریست . بعدا سر بلند کرد، فرمود:

اى خزاعى ! روح القدس ، این دو بیت را به زبان تو انداخته است ؛ آیا مى دانى آن امام کیست ؟ گفتم : نه . مولاى من ! جز اینکه شنیده ام امامى از خاندان شما خروج خواهد کرد و دنیا را از فساد، پاک و پر از عدل و داد خواهد نمود. فرمود:

الامام بعدى محمد ابنى و بعد محمد ابنه على و بعد على ابنه الحسن و بعد الحسن ابنه الحجه القائم المنتظرى فى غیبته .

بعد از من پسرم ، محمد، امام است و بعد از او پسرش ، على ، و پس از على پسرش ، امام حسن عسگرى علیه السلام و بعد از او پسرش ، حجت منتظر علیه السلام که ظهورش حتمى و قطعى .

گر چه بیش از یک روز از دنیا باقى نمانده باشد؛ خداوند، همان یک روز را آن قدر، طولانى خواهد کرد تا آن امام ظهور و دنیا را پر از عدل و داد کند. با اینکه پر از ظلم و جور شده باشد.

و اما متى ؟ ولى چه وقت ظهور خواهد کرد؟ تعیین وقت آن ، اکنون ممکن نیست .

پدرم از آباء گرامى خود، از على علیه السلام نقل مى کند.

که از رسول اکرم صلى الله علیه و آله پرسیدند: چه وقت قائم ، از فرزندان شما، ظهور خواهد کرد؟ فرمود: مثل او مثل روز قیامت است که فقط خداى تعالى وقت آن را مى داند، ناگهان ، براى شما آشکار خواهد شد.

بنابر روایتى که در عیون اخبار الرضا نقل مى شود. ( ۱۴۴) وقتى که دعبل بیت زیرا را خواند:

اءرى فیئهم فى غیر هم متقسما و ایدیهم من فیئهم صفرات

مى بینم که حقوق ایشان از خمس و غنایم و آنفال ( ۱۴۵) و غیر آن که مال امام و خویشان اوست ؛ در میان دیگران قسمت مى شود و دستهاى ایشان از حق خودشان خالى است . باز آن حضرت گریست ( گریستن آن حضرت ، براى گمراهى خلق و تعطیل احکام الهى و پریشانى سادات بود؛ نه از براى دنیا؛ زیرا که همه دنیا نزد ایشان ، به قدر پر پشه اى اعتبار نداشت .

احتمالا این بیت اشاره به عصر روز عاشورا است که اموال اهل بیت رسالت را مى دزدیدند و غارت مى کردند و دست آنها را از باز پس گیرى اموال و وسائلشان کوتاه بود.

امام فرمود: اى خزاعى ! راست گفتى . زمانى که دعبل بیت زیر را خواند:

اذا وترو امدوا الى واتریهم اءکفا عن الاوتار منقبضات

زمانى که به خاندان رسول اکرم صلى الله علیه و آله ظلم شود یا از آنان شهید گردند و یا حقى از آنان بربایند، ایشان دیگر بر گرفتن خونبها و دیه قادر نیستند؛ بلکه دستهاى نحیف و لاغر خود را با ناتوانى به سوى رباینده حق و کشنده خود دراز مى کنند و نمى توانند از آنان انتقام بگیرند.

امام علیه السلام از روى ناراحتى دستهاى مبارک خود را گردانید ( بر هم فشرد) و فرمود: بلى . والله دستهاى ما از گرفتن عوض جنایتهایى که بر ما شده و مى شود کوتاه است .

زمانى که دعبل به بیت زیر رسید:

و قبر ببغداد لنفس زکیه تضمنها الرحمن فى الغرفات

در بغداد قبر رادمرد و نفس پاکیزه اى است که خداوند آن را در غرفه هاى بهشت با رحمت خود جاى داده است .

( اشاره به قبر موسى بن جعفر علیه السلام است .)

آن حضرت فرمود: اى دعبل ! مى خواهى بعد از این بیت ، دو بیت دیگر به پیوندم تا قصیده ات کامل شود؟

عرض کرد: بلى . یا بن رسول الله علیه السلام فرمود:

و قبر بطوس یالها من مصیبه الحت على الاحشاء بالزفرات
الى الحشر حتى یبعث الله قائما یفرج عنا الغم و الکربات

و قبرى در توس خواهد بود که چه مصیبتها بر آن وارد مى شود.

که پیوسته آتش حسرت در درون مى افروزد، آتشى که تا روز حشر شعله مى کشد؛ تا خداوند روزى ؛ قائم آل محمد علیه السلام را برانگیزد که غبار غم و اندوه را از دل ما و دوستدارانش ، بزداید. اللهم عجل فرجه الشریف .

دعبل گفت : آقا! آنجا قبر کیست ؟

قال علیه السلام : قبرى و لا تنقضى الایام و اللیالى حتى یصیر طوس مختلف شیعتى و زوارى الافمن زارنى فى غربتى بطوس کان معى فى درجتى یوم القیامه مغفورا له .

فرمود: قبر من است و روزها و شبها به پایان نخواهد آمد؛ مگر آنکه شهر توس محل رفت و آمد پیروان و زائران من گردد. به درستى که هر که در شهر توس و غربت من مرا زیارت کند، روز قیامت با من در درجه من باشد و گناهانش آمرزیده شود.

آن گاه على بن موسى الرضا علیه السلام – از جاى خود حرکت کرد و به دعبل فرمود: همینجا باش ! داخل اندرون شد؛ پس از ساعتى ، غلامى صد دینار مسکوک به نام خود حضرت ، برایش آورد و گفت :

آقا مى فرمایند: براى مخارجت نگه دار. دعبل گفت :

به خدا قسم ! این قصیده را به طمع صله گرفتن نسروده ام ؛ کیسه را بازگردانید و در خواست کرد تا در صورت امکان ، آن حضرت یکى از جامه هاى خود را براى تبرک جستن به او مرحمت فرمایند.

امام علیه السلام – کیسه پول را با یک جبه خز، براى او فرستاد و فرمود: به این پول نیاز خواهى داشت ؛ دیگر بر مگردان .

دعبل کیسه و جبه را گرفت و همراه قافله اى از مرو خارج شد همینکه چند منزل راه پیمودند، راهزنان سر راه بر آنان گرفتند و تمام اموال آنها را گرفته و شانه هایشان را هم بستند.

زمانى که اموال را تقسیم مى کردند، یکى از راهزنان بیت زیر از قصیده دعبل را به عنوان مثال با خود مى خواند.

اءرى فیئهم فى غیر هم متقسما و ایدیهم من فیئهم صفرات

مى بینم حقوق ایشان از خمس و غنایم و غیر آن ، که مال امام و خویشان و نزدیکان اوست ، در میان غیر ایشان قسمت مى شود و دستهاى ایشان از حقشان خالى است . دعبل شنید و پرسید؛ اى شعر از کیست ؟

گفتند؛ متعلق به مردى از قبیله خزاعه است که او را دعبل بن على مى نامند. مى خواند؛ از دوستان و محبان اهلبیت پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله بود.

یکى از راهزنان ، حضور دعبل را در میان کاروانیان ، به رئیس خود خبر داد. رئیس ، خود، نزد دعبل آمد و گفت : دعبل ، تویى ؟ گفت : آرى . رئیس گفت : قصیده ات را بخوان .

پس از خواندن آن ، دستور داد، شانه هایش را باز کردند سپس دستور داد شانه هاى تمام اهل قافله را بگشایند و هر چه از آنها گرفته بودند به برکت وجود و حضور دعبل به آنان بازگردانند.

دعبل به قم رفت ؛ اهل قم از او خواستند تا قصیده اش را براى آنان بخواند. دعبل گفت : همه در مسجد جامع ، جمع شوید تا براى شما بخوانم .

پس از اجتماع مردم ، قصیده اش را خواند؛ و مردم هدایاى بسیارى به او دادند. ضمنا زمانى که جریانى جبه آن حضرت را شنیدند از او در خواست کردند تا آن جبه را به هزار دینار سرخ به آنان بفروشد، نپذیرفت .

گفتند: مقدارى از آن به هزار دینار بفروش باز قبول نکرد. و از قم خارج شد.

همینکه از شهر دور شدند، چند تن از جوانان عرب سر راه بر او گرفتند و جبه را بزور از دستش بیرون آوردند.

دعبل به قم بازگشت ؛ و در خواست تا آن جبه را به او باز گردانند؛ گفتند محال است که جبه را باز گردانیم ؛ ولى مى توانى هزار دینار از ما بگیرى .

دعبل نپذیرفت ، در خواست کرد، مقدارى از آن جبه را به او باز گردانند آنان پذیرفتند و مقدارى از آن جبه و بقیه پولش را به او دادند.

وقتى که دعبل به وطن خود بازگشت دید که دزدان خانه اش را خالى کرده اند؛ ناچار دینارهاى مسکوک به نام حضرت رضا علیه السلام را به دوستان آن امام به عنوان تبرک فروخت و در مقابل هر دینار، صد درهم گرفت و داراى ده هزار درهم شد؛ آن گاه سخن امام علیه السلام به یادش آمد که فرموده بود: به این دینارها نیاز خواهى داشت .

دخترش – که خیلى به آن علاقه داشت – به چشم درد عجیبى مبتلا شد؛ او را نزد چند طبیب برد و همه پس از معاینه گفتند: چشم راستش قابل علاج نیست و از بینایى افتاده ؛ ولى درباره چشم چپش مى کوشیم و امیدواریم ؛ بر اثر معالجه بهبود یابد.

دعبل از این جریان ناراحت بود و پیوسته بر ابتلاى فرزندش به چشم درد، اشک مى ریخت ؛ ناگهان ، به خاطر آورد که مقدارى از جبه را بر روى چشمان دخترش بست .

بامدادان که دخترک از خواب بیدار شد و بقیه جبه را از روى چشمانش باز کرد، چشمان دخترش را به برکت حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام سالم و بهتر از اول دید.( ۱۴۶)

کرامت دوازدهم

غفارى گفت : مردى از آل ابى رافع – که به غلام پیغمبر مشهور بود – و فلان نام داشت به گردن من حقى داشت (و پولى از من طلبکار بود) آن حق را از من مطالبه کرد و پافشارى در گرفتن آن نمود؛ ( و من نیز توانایى پرداخت آن را نداشتم ) من که چنین دیدم ؛ نماز صبح را در مسجد رسول خدا صلى الله علیه و آله خواندم ؛ سپس به سوى خانه حضرت رضا علیه السلام – که در عریض (نام جاى است در یک فرسنگى مدینه ) بود – رهسپار شدم ؛ چون نزدیک در خانه آن حضرت رسیدم ، دیدم ؛ سوار بر الاغى است و پیراهن و ردایى در بر دارد و رو برویم از خانه در آمد؛ چون نظرم به آن حضرت آمد افتاد شرم کردم که حاجتم را اظهار کنم ؛ همینکه به من رسید، ایستاد و به من نگریست ؛ من بر آن حضرت سلام کردم – ماه رمضان بود – سپس گفتم : قربانت گردم همانا دوست شما، فلان کس ، از من طلبى دارد و بخدا مرا رسوا کرده – و من گمان مى کردم ( پس از این شکایتى که از او کردم ) آن حضرت به او دستور داد: بنشینم تا باز گردد؛ من همچنان در آنجا ماندم تا نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم ، دلم تنگ شد و خواستم باز گردم که دیدم آن حضرت پیدا شد و مردم گرد او را گرفته اند و گدایان نیز سر راه او نشسته بودند، آن حضرت از ابن مسیب سخن مى گفتم . چون از سخن فارغ شدم ، فرمود: گمان نمى کنم افطار کرده باشى ، عرض کردم : نه . پس براى من خوراکى خواست و آوردند و پیش من گذاردند، به غلام نیز دستور داد: با من هم خوراک شد؛ پس من و غلام از آن خوراک خوردیم و چون دست از خوراک کشیدیم فرمود؛ آرام ، تشک را بلند کن و هر چه زیر آن است ، بردار.

من تشک را بلند کرده ، اشرفیهاى از طلا دیدم آنها را برداشته و در جیب آستین خود نهادم ؛ سپس دستور فرمود: چهار تن از غلامانش با من باشند تا مرا به منزل و خانه خود برسانند؛ من عرض کردم : قربانت گردم ، شبگردان و پاسبانان ابن مسیب سر راه هستند و من خوش ‍ ندارم ، مرا با غلامان شما ببینند. فرمود: درست

گفتى ؛ خدا تو را به راه راست راهنمایى کند و به آن غلامان دستور فرمود همراه من باشند. تا هر کجا که من گفتم ، برگردند. چون نزدیک خانه ام رسیدم و دلم آرام شد، آنها را برگردانده ، به خانه خود رفتم و چراغ خواسته ، اشرفیها را شمردم ؛ دیدم چهل و هشت اشرفى است و طلب آن مرد از من بیست و هشت اشرفى بود.

در میان آنها یک اشرفى مى درخشید که درخشندگى آن مرا خوش آمد، آن را برداشته ، نزدیک چراغ بردم ، دیدم به خط روشن و خوانا روى آن نوشته شده بود، طلب آن مرد بیست هشت اشرفى است . و مابقى از آن تو است و بخدا من دقیقا نمى دانستم که آن مرد چه مبلغ از من طلبکار است . ( ۱۴۷)

کرامت سیزدهم

موسى بن سیار مى گوید: همراه حضرت رضا علیه السلام بودم ؛ همینکه نزدیک دیوارهاى توس رسیدم صداى ناله و گریه هاى شنیدم ؛ من به جستجوى آن رفتم ، ناگهان دیدم جنازه اى آوردند؛ آن حضرت در حالى که پاى از رکاب خالى کرده بود پیاده شد و به طرف جنازه آمد و آن را بلند کرد و چنان بدان چسبید همچون بچه اى که به مادرش مى چسبد آن گاه رو به من کرده ،فرمود:

من شیع جنازه ولى من اولیائنا خرج من ذنوبه کیوم ولدته امه لا ذنب له .

هر کس جنازه اى از دوستان ما را تشییع کند، مثل روزى که از مادر متولد شده ، گناهانش ‍ زدوده مى شود،

بالاءخره جنازه را کنار قبر گذاشتند.امام علیه السلام مردم را به یک طرف کرد تا میت را مشاهده نموده و دست خود را روى سینه اش ‍ گذاشت و فرمود، فلانى ! تو را بشارت مى دهم که بعد از این دیگر ناراحتى نخواهى دید.

فرض کردم ، فدایت شوم ؛ مگر این مرد را مى شناسى ؟ اینجا سرزمینى است که تا کنون در آن قدم ننهاده اى .

فرمود: موسى ! مگر نمى دانى که اعمال شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه مى شود.

قسمت دوم : کرامات بعد از شهادت

کرامات چهاردهم

شیخ محمد حسین – که از دوستان مرحوم میرزا محمود مجتهد شیرازى بود ( ۱۴۸) – به قصد تشرف به مشهد حضرت رضا علیه السلام از عراق مسافرت کرد و پس از ورود به مشهد مقدس دانه اى در انگشت دستش آشکار شد و سخت او را ناراحت کرد: چند نفر از اهل علم او را به مریض خانه بردند، جراح نصرانى گفت : باید فورا انگشتش بریده شود؛ وگرنه به بالا سرایت خواهد کرد.

ابتدا جناب شیخ قبول نمى کرد و حاضر نمى شود انگشتش را ببردند. طبیب گفت ؛ اگر فردا بیایى ، باید از بند دستت بریده شود شیخ برگشت و درد شدت گرفت ؛ شب صبح ناله مى کرد؛ فردا به بریدن انگشت ، راضى گردید.

چون او را به مریض خانه بردند جراح دستش ‍ را دید؛ و گفت : باید از بند دست بریده شود، قبول نکرد و گفت : من حاضرم ؛ فقط انگشتم بریده شود. جراح گفت : فایده ندارد و اگر الآن از بند دستت بریده نشود به بالاتر سرایت کرده ، فردا باید از کتف بریده شود شیخ برگشت و درد شدت گرفت : به طورى که صبح به بریدن دشت راضى شد چون او را نزد جراح بردند و دستش را دید، گفت : به بالا سرایت کرده است و باید از کتف بریده شود و دیگر از بند دست بریدن فایده ندارد، اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضاء سرایت کرده و به قلب رسیده ، هلاک خواهد شد.

شیخ به بریدن کتف از دست راضى نشد و برگشت درد شدیدتر شد و تا صبح ناله مى کرد و حاضر شد که کتف بریده شود؛ و رفقایش او را به طرف مریض خانه حرکت دادند تا دستش را از کتف ببرند. در وسط راه ، گفت : رفقا! ممکن است در مریضخانه از دنیا بروم ؛ اول مرا به حرم حضرت رضا علیه السلام ببرید: او را به حرم بردند و در گوشه اى از حرم جاى دادند.

شیخ گریه زیادى کرده ، به حضرت رضا علیه السلام شکایت کرده ، گفت : آیا سزاوار است زائر شما به چنین بلاى مبتلى شود و شما به فریادش نرسید؟

و انت الاءمام الرؤ وف به اینکه شما امام هستى : خصوصا درباره زوار.

پس حالت غشى عارضش شد؛ در آن حال حضرت رضا علیه السلام را ملاقات مى کرد؛ آن حضرت دست مبارک ، بر کتف او تا انگشتانش ‍ کشیده ، فرمود: شفا یافتى !

شیخ به خود آمد دید دستش هیچ دردى ندارد؛ رفقا آمدند تا او را به مریضخانه ببرند. جریان شفاى خود را به دست آن حضرت ، به آنها گفت ؛چون او را نزد جراح نصرانى بردند جراح دستش را نگاه کرده ، اثرى از آن دانه ندید.

به احتمال آن که شاید دست دیگرش باشد آن دست دیگر را هم مشاهده کرد و دید که سالم است ؛ سپس گفت :

اى شیخ ! آیا مسیح را ملاقات مردى ؟

شیخ فرمود: کسى را دیدم که از مسیح هم بالاتر است و او مرا شفا داد. پس از آن ، جریان شفا دادن امام علیه السلام را نقل کرد.

کرامت پانزدهم

یکى از روحانیون مورد اعتماد مؤ لف ، از قول دوست روحانى خود، نقل کرد و گفت ،

من از حرم مطهر خارج شدم ؛ ناگهان به خانمى -که قبل از من از حرم خارج شده بود – در مسیر راه ، برخوردم و دیدم همینکه از بست و محیط بارگاه خارج شد، چادرش را از سر برداشته ، داخل کیف دشتى خود گذاشت .

من کخ گستاخى او را نتوانستم تحمل کنم : خانم ! حجاب در حرم باید باشد؟

او کمال و احترام و ادب گفت : آقا! من مسلمان نیستم . پرسیدم : پس چه آیینى دارى ؟ گفت : نصرانى هستم .

گفتم : پس در حرم چه مى کردى ؟

گفت : آمده بودم از حضرت رضا علیه السلام تشکر کنم . پرسیدم براى چه ؟

گفت : پسرم فلج بود. هر چه او را براى معالجه نزد پزشکان بردم ، سودى نبخشید؛ بالاءخره با همان حال تبه مدرسه رفت .

همکلاسانش او را به معالجه تشویق کردند. او در جواب آنان گفته بود مادرم مرا براى معالجه نزد پزشکان متخصص برده ؛ اما سودى نبخشید است .

همکلاسانش گفته بودند. برو به مادرت بگو؛ تو را به حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام ببرد تا شفا بگیرى .

همینکه پسرم از مدرسه بازگشت . گریان کفت : مادر! گفتى مرا پیش همه پزشکان برده اى .

اما هنوز مرا به مشهد امام رضا علیه السلام و نزد آن مام علیه السلام که همکلاسانم مى گویند مریضها را شفا مى بخشد نبرده اى .

گفتم : پسرم ! امام رضا مسلمانان را ویزیت مى کند؛ به خاطر اینکه ما نصرانى هستیم تو را ویزیت نخواهد کرد.

امام او با اصرار تمام مى گفت : تو مرا ببر؛ مرا هم ویزیت مى کند؛ ولى من انکار مى کردم و باز او اصرار، بالاءخره گریان به بستر خود رفت .

چون نیمه شب فرا رسید صدا زد مامان ! بیا! من با شتاب رفتم . گفت : مامان ! دیدى آن آقا، مرا هم ویزیت کرد! او، خودش به خانه ما آمد و گفت : به مادرت بگو هر که در خانه ما بیاید او را ویزیت مى کنیم .

دوستان را کجا کنى محروم ؟ تو که با دشمن این نظر دارى .

کرامت شانزدهم

شهید دستغیب در کتاب داستانهاى شگفت انگیز ( ۱۴۹) نقل مى کند: حیدر آقا تهرانى گفت : در چند سال قبل ، روزى در رواق مطهر حضرت رضا علیه السلام مشرف بودم پیرمردى را – را که از پیرى حمیده و موى سر و صورتش سفید و ابروهایش بر چشمانش ‍ ریخته بود – دیدم ؛ حضور قلب و خشوعش ‍ مرا متوجه او ساخت .

وقتى که خواست حرکت کند دیدم از حرکت کردن عاجز است ؛ او را در بلند شدن یارى کردم ؛ آدرس منزلش را پرسیدم تا او را به منزلش رسانم ؛ گفت : حجره ام در مدرسه خیرات خان است او را تا منزل همراهى کردم و سخت مورد علاقه ام شد؛ به طورى که همه روزه مى رفتم و او را در کارهایش یارى مى کردم نام و محل و حالاتش را پرسیدم .

گفت : نامم ابراهیم و از اهل عراقم و زبان فارسى را هم خوب مى دانم ؛ ضمن بیان حالاتش گفت : من از سن جوانى تا حال هر سال براى زیارت قبر حضرت رضا علیه السلام مشرف مى شوم و مدتى توقف کرده ، باز به عراق بر مى گردم ؛

در سن جوانى که هنوز اتومبیل نبود دو مرتبه ، پیاده مشرف شده ام ؛ در مرتبه اول سه نفر جوان ، که با من هم سن و رفاقت ایمانى بین ما بود و سخت به یکدیگر علاقه داشتیم ؛مرا تا یک فرسخى مشایعت کردند و از مفارقت من و این که نمى توانستند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند؛ هنگام وداع با من مى گریستند و گفتند: تو جوانى و سفر اول پیاده و به زحمت مى روى ؛ البته مورد نظر واقع مى شوى ؛ حاجت ما از تو این است که از طرف ما سه نفر هم سلامى تقدیم امام علیه السلام نموده ،در آن محل شریف ، یادى هم از ما بنما.

پس آنها را وداع نموده ،به سمت مشهد حرکت کردم . پس از ورود به مشهد مقدس با همان حالت خستگى و ناراحتى به حرم مطهر مشرف شدم . پس از زیارت ، در گوشه اى از حرم ، و حالت بیخودى و بى خبرى به من عارض شد؛ در آن حالت دیدم حضرت رضا علیه السلام به دست مبارکش رقعه هاى بیشمارى بود که به تمام زوار، از مرد و زن ، حتى به بچه ها هم رقعه اى مى داد؛ چون به من رسیدند، چهار رقعه به من مرحمت فرمود: پرسیدم چخ شره است که به من چهار رقعه دادید؟

فرمود: یکى از براى خودت و سه تاى دیگر براى سه رفیقت ؛عرض کردم این کار، مناسب حضرتت نیست خوب است به دیگرى امر فرمائید تا این رقعه ها را تقسیم کند.

حضرت فرمود: این جمعیت همه به امید من آمده اند و خودم باید به آنها برسم . پس از آن یکى از رقعه ها را گشودم دیدم چهار جمله در آن نوشته شده بود.

برائه من النار و امان من الحساب و دخول فى الجنه و انا بن رسول الله صلى الله علیه و آله

خلاصى از آتش جهنم و ایمنى از حساب و داخل شدن در بهشت منم فرزند رسول خدا صلى الله علیه و آله

کرامت هفدهم

حاج میرزا احمد رضائیان – که از اخیار مشهد است گفت : در حدود سى سال قبل ، سیدى به نام سید حسن ، در انتهاى بست پائین خیابان ، کنار مغازه ام بساط خرازى داشت .

روزى گفت : دختر سه ساله ام ، بى بى صدیقه ، سخت مریض است . روز دیگر پرسیدم : حال بى بى صدیقه چطور است ؟ گفت : حالش ‍ خوب نیست ؛ به طورى که هیچ امیدى به زنده ماندنش ندارم ؛ لذا تصمیم دارم که تا از حالش ‍ خبرى ندهند به خانه نروم .

من چون او را خیلى پریشانحال دیدم ، به او پیشنهاد کردم که در حرم حضرت رضا علیه السلام میان نماز ظهر و عصر به حضرت رقیه علیه السلام متوسل شو تا دخترت شفا یابد.

سید حسن ، مثل همیشه براى اداى نماز به حرم رفت ؛ ولى نمازش بیش از روزى قبل به طول انجامید.

در بازگشت از او پرسیدم : متوسل شدى ؟ گفت ، میان دو نماز خیلى گریه کردم ؛ سپس ‍ دیدم دختر هفت هشت ساله اى عربى از داخل ایوان طلا به طرف من آمد و گفت :

آقا سید حسن سلام علیکم – حال بى بى صدیقه چطور است ؟

گفتم : حالش خیلى بد است ؛ به گونه اى که امروز تصمیم دارم به خانه نروم . سپس فرمود: من – الان – که آنجا بودم – او را ناراحت ندیدم .

گفتم : حالش طورى بود که توان حرکت نداشت ؛ سپس پرسید: شما به که متوسل شدید؟

گفتم : به حضرت رقیه علیه السلام .

گفت :ایشان سلامت او از خداى تعالى خواست و خدا هم او را شفا داد. و دلیل بهبودش هم این است که اگر به خانه برگردى ،بى بى صدیقه ،در را به رویت باز خواهد کرد.

پس از آن با خود گفتم : شاید او بچه همسایه ام بود، زود به داخل حرم رفتم تا والدینش را ببینم ، ولى دختر عربى یا شخص دیگرى را ندیدم .

من به او گفتم : آن دختر خانم ، خود حضرت رقیه علیهاالسلام بوده است . چنانچه به خانه ات برگردى او را سالم خواهى دید.

او به خانه اش رفت و سه ساعت بعد از ظهر لبخندزنان بازگشت .

به او گفتم : خیلى ! گفت : آرى ؛ من در حین مراجعت به خانه وقتى پشت در رسیدم به جاى صداى گریه و شیون بى بى صدیقه ، صداى بازى کردن بچه ها را شنیدم .

در خانه را زدم ؛ بى بى صدیقه گفت : کیست ؟ گفتم : منم . زود آمده در را باز کرد؛ من از خوشحالى او را در آغوش گرفتم ؛ در حالى که از شادى گریه مى کردم ، من بى حال شدم ؛ پس ‍ از آن پرسیدم : چه شده ؟ که خوب شدى .

گفت : یک ساعت قبل خوابیده بودم ؛ ناگهان دختر بچه اى آمد گفت : بى بى صدیقه ! برخیز!

سپس ظرفى پر آب به من داد و گفت : بخور؛ بمحض اینکه آن آب را نوشیدم بلافاصله حالم خوب شد؛ پس از آن برخاست که برود گفتم : بنشینید! کجا مى روید؟

فرمود: باید بروم و خبر سلامت تو را به پدرت – که تصمیم گرفته است به خاطر ناراحتى تو به خانه باز نگرد – بدهم .

بالاءخره دعاى پدر بى بى صدیقه در حرم حضرت رضا علیه السلام به اجابت رسید و دختر به کرامت حضرت رقیه علیهالسلام سلامت خود را باز یافت .

کرامت هجدهم

شهید آیه الله دستغیب در کتاب داستانهاى شگفت انگیز ( ۱۵۰) خود مى نویسد:

مرحوم حاج شیخ محمد جواد بید آبادى که وقتى آن بزرگوار به قصد زیارت حضرت رضا علیه السلام و توقف چهل روز در مشهد مقدس ‍ به اتفاق خواهرش از اصفهان حرکت نمود و به مشهد مشرف شدند.

چون هیجده روز از مدت توقف ، در آن مکان شریف گذشت ، شب ، آن حضرت در عالم واقعه به ایشان امر فرمودند که فردا باید به اصفهان برگردى ؛ عرض مى کند: مولاى من ! قصد توقف چهل روزه در جوار حضرت علیه السلام کرده ام و هنوز هجده روز بیشتر نشده است .

امام علیه السلام فرمود: چون خواهرت از دورى مادرش دلتنگ است و از ما مراجعتش را به اصفهان خواسته براى خاطر او باید برگردى . آیا نمى دانى که من زوار را دوست مى دارم ؟

چون مرحوم حاجى بیدار مى شود، از خواهرش مى پرسد که از رضا علیه السلام روز گذشته چه خواستى ؟ گفت : چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم ، به آن حضرت شکایت کرده ، درخواست مراجعت نمودم .

گفت :خواهرم !غمگین مباش ؛ حضرت رضا علیه السلام به من دستور دادند که فردا به اصفهان برگردیم . ناراحت نباش .

کرامت نوزدهم

با وجود عنایاتى که حضرت رضا علیه السلام به زوار خود دارد، زوار باید قدر و منزلت خود را بداند و گامى از دایره ادب و انسانیت بیرون ننهند.

داستان زیر هشتارى براى زوار است !

مرحوم مروج در کتاب کرامات رضویه ( ۱۵۱) مى نویسد:

تاجرى اهل تهران به عنوان زیارت به مشهد مقدس مشرف شد؛ که او در مسافرت بود، یکى از دوستانش در تهران او را در خواب دید که آن آقا به حرم مشرف شد؛ در حالى که امام علیه السلام روى ضریح نشسته بود. او پیش ‍ روى ایشان ایستاد و حربه اى به سوى امام پرتاب کرد به طورى که امام علیه السلام خیلى ناراحت شد.

باز به طرف دیگر ضریح رفت و همین عمل را مرتکب شد. مرتبه سوم به طرف پشت سر مبارک رفته و حربه اى به سوى ایشان پرانید که بر اثر اصابت آن ، امام به پشت افتاد؛ من وحشت زده از خواب بیدار شدم و با خود گفتم که این چه خوابى بود؟!!

بالاءخره رفیقش از سفر برگشت در ملاقات با او پرسید: براى چه رفته بودى ؟

جواب داد: براى زیارت .

گمان مى کرد که در خلال سخنانش تعبیر خوابش را خواهد فهمید چون از سخنانش ‍ چیزى نفهمید، خواب خود را براى او نقل کرد.

آن مرد گریان گفت : حقیقت این است که وقتى در حرم مشرف بودم ، زنى را پیش روى آن حضرت دیدم که دستش را روى ضریح مطهر گذاشته بود، خوشم آمده دستم را روى دستش گذاشتم به طرف دیگر رفت ؛ من هم رفتم باز همین عمل را مرتکب شدم تا به طرف پشت سر رفتم ؛ دستش را که به ضریح گذاشته بود، با دست خود لمس کردم !!

البته به خدا پناه باید برد از چنین گستاخى !!!

در پایان مى گوید: پرسیدم : اهل کجایى ؟ گفت : تهران ما با هم از سفر برگشتیم .

بحمدالله حالا در جمهورى اسلامى جدایى خواهران زائر، از آقایان طرح ریزى و از این پیش آمدهاى سوء، بسیار کاسته شده است .

کرامت بیستم

آقا میرزا احمد رضائیان – از دوستان مورد اعتماد مؤ لف – نقل کرد: دوستى داشتم که بر اثر تصادف فلج شده بود و مدت دو سال در مشهد به سر مى برد.

یکى از خدام او را مى شناخت که دیر زمانى در مشهد مانده و براى شفا گرفتن به حضرت رضا علیه السلام متوسل شده است و هر شب به حرم مشرف مى شود؛ شبى در حضور من – که در رفت آمد او با چرخ به حرم مطهر به او کمک مى کردم – گفت : چرا براى شفا گرفتن خود اصرار نمى کنى ؟ دو جریان براى تشویق ایشان نقل کرد:

۱- یکى از سر کشیکها به نام حاجى حسین – که شب در آسایشگاه به سر مى برد – حضرت رضا علیه السلام را در عالم خواب دید که در کنارشان سگ سفیدى بود؛امام علیه السلام به حاجى حسین فرمود: بچه هاى این سگ در چاه افتاده اند: برو بچه هایش را از چاه نجات بده .

حاجى حسین رفت و در صحن را باز کرد و سگ سفیدى را با همان مشخصات در پشت در، دید که زوزه مى کشد.

نزدیک رفت و به سگ اشاره کرد و گفت : برویم .

سگ به طرف پائین خیابان به راه افتاد و حاجى حسین را بر سر چاه برد و آنجا نشست . حاجى حسین از بالاى چاه صداى زوزه بچه سگهاى را شنید و به سگ گفت ، همینجا باش تا برگردم .

ساعت دو بعد از نیمه شب بود در همان نزدیکى زنگ در خانه اى را زد؛ جوانى با لباس ‍ خواب ، در را باز کرد.

حاجى حسین جریان سگ را شرح داد؛ بعدا به جوان گفت : ریسمان و فانوس و کیسه گونى بردار و بیاور با هم برویم .

جوان آنها را آماده کرده آورد و با هم بر سر آن چاه رفتند.

جوان داخل چاه شد و بچه سگها را داخل گونى نهاده از چاه بالا آوردند و سگ به عنوان تشکر دمى جنباند. سپس رو به من کرد. گفت : سگ وقتى بچه هایش به چاه مى افتند مى داند به که باید پناه ببرد!! تو چرا براى شفا گرفتن خود ناله و تضرع نمى کنى ؟

کرامت بیست یکم

اینک جریان دیگر:

کردى کلاتى سى و پنجساله اى بر اثر افتادن از بالاى چوب بست از کمر فلج شده بود و با چوب زیر بغل ، بزحمت راه مى رفت .

پس از شش ماه ، به او گفتند: اگر به مشهد مقدس بروى ، و از امام رضا علیه السلام شفا بخواهى ، بهبود مى یابى .

بالاءخره او را با قاطر به مشهد مى برند و در صحن که مى رسند او را رها مى کنند او با چوب زیر بغل تا نزدیک سقاخانه اسماعیل طلایى مى رود؛ در آنجا دربانى را مى بیند (حسین با خود چنین خیال مى کند که حضرت رضا علیه السلام در یکى از این اطاقها باید باشد که مى تواند نزد ایشان برود).

با همان لهجه کردى به دربان مى گوید: حضرت رضا علیه السلام کجاست ؟ ما از کلات آمده ایم تا او را ببینیم آقا را کجا باید ببینیم ؟ ما با او کار داریم .

دربان با حالت تمسخر به یکى از مناره ها اشاره کرده ، گفت : آقا آنجاست . مرد کرد گفت : ما چه طور آن بالا برویم ؟ دربان از روى تمسخر در پله هاى مناره را نشان داده ، گفت باید از این پله ها بالا بروى .

مرد کرد به طرف در مناره و با زحمت تمام از پله اول و دوم بالا رفت ؛ همینکه خواست ، با همان سعى و تلاش از پله سوم بالا رود، از بالا صداى شنید؛ که مى گفت : حسین ! بالا نیا. براى تو زحمت دارد. ما پائین آمدیم .

آقا پائین آمدند؛ حسین از دیدن آقا خوشحال شد. سلام کرد. آن حضرت پس از جواب سلام ، فرمود:حسین ! چه کار شده ؟

گفت : شش ماه است که از کار افتاده ام حالا آمده ام تا ما را خوب کنى .

آقا دستى به کمرش مالید؛ در حال چوبها از زیر بغلش افتاده و آسوده روى پاهاى خود ایستاد و کمرش راست شد، دیگر احساس درد کمر نکرد.

آن حضرت چوبها را از روى زمین برداشت و به او داد – که چون مهمان اوست ، زحمت نکشد.

بعدا به او فرمود: برو؛ هر چه دیدى براى آن دربان ، نقل کن . حسین نزد دربان رفت . دربان همینکه دید او بدون چوب و در حال عادى راه مى رود و چوبهاى زیر بغلش را در دست گرفته است ؛ تعجب کرد و او را در بغل گرفت .

اما حسین به خاطر راهنمائى که او را به پیش ‍ امام رضا علیه السلام فرستاده بود اظهار تشکر کرد و گفت : خدا پدرت را بیامرزد! که مرا خدمت امام فرستادى .

اما دربان بر سر زبان با خود گفت : خاک بر سرم ! من او را مسخره کردم و او شفاى خود را گرفت .

کرامت بیست دوم

شبى در قم داماد جناب میرزا احمد رضائیان ،مؤ لف را به مهمانى دعوت نمود آقا میرزا احمد جریانى را نقل کرد و دامادشان – که از طلاب برجسته است – نوشت ؛ من هم اکنون از روى نوشته ایشان مى نویسم .

میرزا احمد گفت : در عالم خواب جنازه اى را دیدم که به طرف حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام بردند؛ و در صحن نو مقابل ایوان طلا نهادند؛ و قرار گذاشتند که چند تن ، از جمله دو عالم اصفهانى و حاجى مرشد مداح ، مداح هیاءت اصفهانیها و… آن را براى طواف دور مرقد مقدس ، به داخل حرم ببرند؛ من نیز با آنها رفتم . به داخل حرم که رسیدند؛ جنازه را پائین پاى مبارک نهادند؛ مشاهده کردم و دیدم ؛ حضرت رضا علیه السلام در کنار من ایستاده اند؛ سلام عرض کردم ، ایشان به سلام من جواب دادند.

ضمنا به من فهماندند که جز تو کسى مرا نمى بیند مواظب باش ، کسى دیگر مطلع نشود؛ بگو جنازه را به طرف بالاى سر ببرند؛ جنازه را به بالا سر مبارک بردیم ؛ حاجى مرشد هم مقابل ما ایستاده بود. آن حضرت فرمود: به حاجى مرشد بگو. زیارت بخواند؛ من گفتم .

آقا فرمودند: جنازه را از حرم بیرون ببرند جنازه را به طرف در پائین پاى مقدس بردیم .

سپس فرمود: آن را بر زمین گذارند؛ و بعد به من اشاره فرمود که گوشه فرش را بلند کرده با دست تکان بده تا گرد و غبارش روى جنازه بنشیند؛ من آن قدر با کف دست روى فرش ‍ زدم ،که فرمود: بر زمین بگذارند. یکى از روحانیون همراه جنازه ، ایستاد براى اقامه نماز میت . من مى دانستم که آنها آن حضرت را نمى بینند از طرفى دیدم که آن حضرت ایستاده اند؛ یکى از روحانیون تکبیر گفت ؛ ولى من صبر کردم تا آقا تکبیر بگوید؛ ایشان که تکبیر گفتند من اقتدا کردم . تا نماز تمام شد. فرمودند: جنازه را بیرون ببرید. پیوسته من خدمت آقا بودم ؛ در تمام مراحل ، دستور خود را بوسیله من اجرا مى کردند.

تا اینکه جنازه را از صحن نو به صحن کهنه بردیم به محض ورود به صحن کهنه ،آن حضرت به من فرمود: بگو جنازه را به پشت پنجره فولاد ببرند. من هم گفتم ؛ چنین کردند.

زمانى که جنازه را پشت پنجره فولاد نهادند؛ فرمودند: بگو حاجى مرشد مصیبت بخواند؛ او شروع به ذکر مصیبت کرد؛و حاضران گریستند؛ من از شدت گریه حالت ضعف برایم دست داده ؛ و از خواب بیدار شدم . نشستم ، و در بیدارى بسیار گریستم ، همسرم از شدت گریه من بیدار شده گفت : براى چه اینقدر گریه مى کنى ؟ گفتم : خوابى دیدم ؛ ولى خواب را براى او نقل نکردم .

مدت زمانى منتظر بودم که در خارج چه جریانى رخ خواهد داد.

پس از یک ماه که از این جریان گذشت ، روزى وارد صحن شدم ؛ دیدم جمعى زوار از زن و مرد و چند روحانى و…در گوشه صحن دور هم گرد آمده اند – گمان کردم اینها جنازه اى در غرفه دارند – نزدیک غرفه رفتم ؛ جنازه اى را داخل آن دیدم که کتیبه اى بر روى آن بود؛ به یادم آمد که این کتیبه را من زیر رو کرده ام .

ناگهان متوجه شدم که این همان جنازه است که یک ماه قبل خواب آن را دیده ام ؛ از غرفه بیرون آمدم .

نام آن مرحوم را پرسیدم ؛ گفتند: ایشان سید ابوالعلى درچه اى زاده ، از علماى اصفهان است . امروز، روز سوم ورود ایشان به مشهد مقدس بوده که از دنیا رفته است .

روز اول و دوم به حرم مشرف شدند؛ ولى امروز که روز سوم است به شخص همراه خود گفتند: که امروز نمى توانم به حرم مطهر مشرف شوم ؛ نمازم را همینجا مى خوانم ؛ شما به حرم بروید؛ من چاى حاضر مى کنم تا بیاید همسفرى او که به حرم مى رود و برمى گردد مى بیند چاى حاضر است ؛ ولى آقا در حال سجده اند.

سلام مى کند؛ ولى جوابى نمى شنود – با خود مى گوید که آقا مشغول ذکر است – یک فنجان آب جوش براى خود و یکى هم براى آقا حاضر کرده ، آقا را صدا مى زند؛ ولى جوابى نمى شنود وقتى دست زیر بغل آقا مى برد، مى بیند که او در حال سجده از دنیا رفته است .

پرسیدم : اکنون چرا جنازه را اینجا نهاده اند؟ گفتند: گذاشتیم تا فامیل نزدیکشان به مشهد بیایند، او را دفن کنیم .

گفتم : او را طواف داده اید؟ گفتند: آرى .

آن روز چند مرتبه خبر گرفتم تا ببینم ، چه مى کنند. بالاءخره شب که در دکان را بستم به صحن آمدم ؛ دیدم جنازه را بیرون آورده اند و به طرف حرم مى برند؛ من هم به جمع آنها پیوستم ؛ جنازه را در محلى نهادند که من در خواب دیده بودم ؛ یعنى در صحن نو، جلو ایوان طلا.

و افراد منتخب ، براى بردن جنازه براى طواف همانها بودند،که در خواب دیده بودم . من هم براى بردن جنازه به داخل حرم ، کفشهایم را بیرون آورده ، با آنها رفتم .

از در پائین پاى مبارک ، جلو ضریح مطهر را که بر زمین نهادند، صداى همچون صداى خواب ، با گوش خود شنیدم ؛ که فرمودند

جنازه را به طرف بالاى سر ببر؛ و بقیه جریان از زیارتنامه خواندن مرشد و نماز بر متوفى خواندن و خاک فرش بر جنازه تکاندن .مانند خواب ، یکى یکى به من دستور دادند و انجام شد.(من دستور را مى شنیدم ؛ ولى آقا را نمى دیدم تا پشت پنجره فولاد که امر کردند؛ به حاجى مرشد بگو ذکر مصیبتى بکند؛ من گفتم و ایشان ذکر مصیبت کردند؛ تا اینجا مانند خواب ، کاملا مطابق بود؛ پس از آن جنازه را به طرف باغ رضوان بردند و در غرفه اى که قبلا خریده بودند دفن کردند.

پس از دفن ، من به یکى از آقایان گفتم : که یک ماه قبل چنین و چنان خوابى دیده ام ؛ ایشان گفتند: آقا را مى شناختى ! گفتم :نه . وقتى خواب را نقل کردم ، آن آقا، مرا در آغوش گرفت و بسیار گریست ؛ و بعدا به حاضران علام کرد که ایشان خوابى درباره سید ابو العلى درچه اى زاده دیده اند که اکنون براى شما نقل مى کنند؛ من هم بر اثر اصرار آنان ، برایشان نقل کردم و حاضران بسیار گریستند.

کرامت بیست و سوم : شفا و نجات یک بانوى مسیحى

روز پنجم مرداد یک بانوى مسیحى – که دین و آیین اسلام را پذیرفته – با نهایت بهجت و سرور به دفتر مجله ( ۱۵۲) آمد و ما را به سعادت عظیمى که نصیبش شده بود، بشارت داد.

بانو رافیک اصلانیان بیست و هشت ساله هم اکنون در بیمارستان فیروز آبادى تهران کار مى کند؛ وى شرح شفا و نجات یافتن خویش را چنین بیان کرد. بانو رافیک گفت : سال گذشته دچار بیمارى صعب العلاجى شدم . که قدرت حرکت از من سلب شد و از ناحیه ستون فقرات درد بسیار شدیدى احساس ‍ مى کردم .

پزشکان تهران براى عکسبردارى اظهار داشتند که پنج مهره از ستون فقرات تو سیاه شده است ؛ و با عمل جراحى هم علاج پذیر نیست ؛ من که از همه جا درمانده بودم ؛ شنیدم که در خراسان امامى هست که بیماران را شفا مى بخشد.

با هزار امید و اشتیاق و تحمل رنج و مشقت بسیار، خود را به مشهد رساندم و با راهنمایى خدام آستان قدس ، شبى را در پشت پنجره فولاد گذراندم .

سحرگاه در خواب دیدم که شخصى مجلل ، به نزدیک من آمد؛ و دستى بر پشتم کشید که حرارتى عجیب در خود احساس کردم ؛ و فرمود: تو بهبود یافتى . چون از خواب بیدار شدم ، با نهایت شگفتى ، خود را سالم دیدم ؛ و از شدت شوق مى گریستم – زمانى که به تهران بازگشتم ، پزشکان پس از عکسبردارى و تطبیق عکسهاى جدید و قدیم در شگفت ماندند.

یک سال از این ماجراى گذشت ؛ دوباره به مشهد آمدم ؛ و پس از عتبه بوسى حضرت رضا علیه السلام در محضر آیت الله میلانى ، دین اسلام را پذیرفتم و ایشان مرا به نام فاطمه نامید.

بانو فاطمه اصلانیان دستخطى را نشان داد که آیت الله انگجى و آیت الله میلانى تشرف ایشان را به دیانت اسلام تصدیق کرده بودند.

کرامت بیست و چهارم : به زبان ترکى با او سخن گفت

شب هفدهم ماه شوال ۱۳۴۳ زنى به نام ربابه دختر حاج على تبریزى ساکن مشهد از مرض ‍ فلج و بیمارى دیگرى شفا یافت ؛ بدین شرح :

شوهرش گفت : بعد از ازدواج با او چند روزى بیش نگذشته بود که به مرض دامنه مبتلى شد؛ پس از مراجعه به پزشک نه روز معالجه او ادامه داشت تا بهبودى حاصل کرد.

بعدا بر اثر پرهیز نکردن ، بیمارى به حالت اول بازگشت براى نوبت دوم به پزشک مراجعه کردیم ولى دست راست و هر دو پاى او تا کمر شل شد و زمین گیر گشت .

پزشکان هفت ماه تمام براى معالجه او کوشیدند؛ ولى بهبود نیافت .

پس از آن به دکتر آلمانى مراجعه کردند؛ او به جاى درمان دردش بیمارى او را به گونه اى تشخیص داد و براى او نسخه نوشت که دندانهایش روى هم افتاد و دهانش بسته شد. به طورى که قادر به غذا خوردن نبود.

سپس دکتر آلمانى گفت : بیمارى او علاج ناپذیر است ؛ مگر اینکه به پزشک روحانى متوسل شوید.

هشت روز بعد، به وسیله تنقیه غذا به او رسانیدند و باز او را نزد پزشک دیگرى بردند؛ پزشک معالج با پزشکان دیگر جلسه اى مشورتى تشکیل دادند و آمپولى را تجویز و به او تزریق کردند که دهانش باز شد و توانست غذا بخورد؛ ولى مثل سابق دست و پایش شل بود و به گوشه اى افتاد؛ آخرالامر پزشکان گفتند: بیمارى او علاج ندارد.

شب پنجشنبه هشتم شوال همسرم ، مرا نزد خود خواند و با حال ناتوانى زبان عذر خواهى گشود و گفت : شوهرم ! خیلى براى من زحمت کشیدى ؛ بالاءخره خیرى از من ندیدى ؛ اکنون بر من منت گذار و فردا شب مرا به حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام ببر و خودت برگرد و بخواب ؛ من شفا یا مرگ خود را از آن حضرت مى گیرم ؛ بالاءخره از این دو تا یکى را مرحمت مى نماید.

من خواهش او را پذیرفتم ؛ شب جمعه او و مادرش را با درشکه تا نزدیک حرم مطهر رساندم و از آنجا تا داخل حرم او را به پشت گرفته ، نزدیک ضریح گذاشتم و خود به خانه برگشته ، خوابیدم .

سپس آن زن گفت : وقتى شوهرم رفت ، مادرم گفت :تو پهلوى ضریح مقدس باش و من به مسجد زنانه رفته تا کمى استراحت کنم .

همینکه او رفت من به آن حضرت متوسل شده ، عرض کردم : یا مرگ یا شفا مى خواهم ؛ پس از گریه بسیار، میان خواب بیدارى بودم که دیدم ضریح مقدس شکافته شد و سید جلیل القدرى ظاهر گشت که لباسهاى سبز در بر داشت .

به زبان ترکى به من فرمود: درایاقه ، برخیز! جواب نگفتم .

دفعه دیگر فرمود:باز جواب ندادم .

مرتبه سوم عرض کردم : آقا! من الم ایاقم یخد آقا! من دست و پا ندارم . فرمود:

درایاقه مسجد گوهر شاد دست نماز آل نماز قل اتر. برخیز و به مسجد گوهر شاد برو و وضو بگیر و نماز بخوان ، آن گاه بدین جا بیا بنشین .

در این میان ، زنى از زوار که در حرم ، پهلوى من بود، فریاد زد؛ من از فریاد او سر از ضریح مطهر برداشتم ؛ در حالى که هیچ دردى در خود احساس نمى کردم از جاى برخواستم و گفتم : اول بروم ، مادرم را بشارت دهم ؛به مسجد زنانه رفتم مادرم را از خواب بیدار کردم و گفتم بر خیز!که ضامن غریبان ، مرا شفا مرحمت فرمود:

مادرم سراسیمه از خواب برخاست وقتى مرا در حال سلامت دید، به گریه افتاد؛ هر دو از شوق ، یک ساعت گریه مى کردیم تا کم کم مردم فهمیدند و بر سر من هجوم آوردند.

چند نفر از خدام حرم ، در همان ساعت به دنبال شوهرم رفتند، ایشان با نهایت خوشحالى آمده ، مرا سلامت دیدند.

شوهرم گفت برخیز برویم ، گفتم : چطورى بیایم با اینکه حضرت رضا علیه السلام به من فرموده است که به مسجد گوهر شاد برو و وضو بگیر و نماز بخوان و بعدا بیا اینجا بنشین . هنوز صبح نشده که به مسجد گوهر شاد رفته ، وضو بگیرم

تا طلوع فجر در حرم مطهر بودم آنگاه به مسجد گوهر شاد رفته ، وضو ساختم ، نماز خواندم و سپس به حرم برگشته ، تا طلوع آفتاب در آنجا بودم و پس از آن با شوهرم به منزل برگشتم .

میرزاابوالقاسم خان پس از نقل این جریان مى گوید:

من آن شب در آن منزل خوابیده بودم ؛ اهل خانه نیز همه در خواب بودند؛ در حدود ساعت شش یا هفت شب گذشته ناگاه متوجه شدم که در خانه را مى زنند رفتم در را باز کردم دیدم ؛ چند نفر از خدام حرم مطهرند؛ گفتم : چه خبر است ؟

گفتند: امشب کسى از منزل شما به حرم آمده است ؟ گفتم : آرى .

زنى را که هفت ماه است دست و پایش شل شده است با مادرش براى استشفا به حرم برده اند؛ مگر در حرم مرده است ؟

گفتند: نه . حضرت رضا علیه السلام او را شفا داده ؛ ما براى تحقیق وضع او آمده ایم میرزاابوالقاسم خان گفت : این جریان را در روزنامه مهر منیر درج کردند. دکتر لقمان الملک نیز صحت این معجزه را شهادت داده و صورت شهادتنامه او این است .

در تاریخ هشتم ماه رجب بنده با دکتر سید مصطفى خان ، عیال مشهدى على اکبر نجار را که تقریبا شانزده سال دارد؛ معاینه نمودیم یک دست و نصف بدنش مفلوج و متشنج بود؛ و یک ماه بود قدرت یک قاشق آب خوردن را نداشت .

بعد از چندین روز معالجه موفق به باز شدن دهان او شدیم که خودش مى تواند غذا بخورد؛ ولى سایر اعضاء به همان حال باقى بود؛دو ماه مى شد که خویشاوندان مشارالیه از بهبود او ماءیوس بودند و بنده هم امیدى به بهبود او نداشتم .

حال که شنیدم بعد از استشفا از دربار اقدس ‍ طبیب الهى و التجا به خاک مطهر بقعه سنیه ( ۱۵۳) رضویه ارواح العالمین له الفداء شفا گرفته و بهبود یافته است حقیقه بغیر از اعجاز، چیز دیگرى به نظر نمى رسد و از قوه طبیعیه بشریه طبقات رعیت خارج است . و الله متم نوره و لوکره الکافرون ( ۱۵۴) ( ۱۵۵)

دکتر عبدالحسین لقمان الملک

کرامات بیست پنجم : بچه هایت در منزل گریه مى کنند

شب چهاردهم ماه شوال سال ۱۳۴۳ هجرى قمرى زنى خدیجه نام ، دختر مشهد یوسف تبریزى خامنه اى ، از امراض مهلکه شفا یافت . مختصر جریان آن به شرح زیر است :

میرزاابوالقاسم خان ( ۱۵۶) نقل کرد: شوهر آن زن حاج احمد تبریزى قالى فروش که در سراى محمدیه ، حجره تجارت دارد. گفت : یک سال پس از ازدواج با این زن دچار بیمارى شدیدى گردید؛ هر چه پزشکان کوشیدند، نتوانستند بیمارى او را علاج و درمان کنند.

بطورى که به جاى بهبود بیمارى مرضش ‍ شدت بیشترى هم یافت تا چند روز قبل از شفا یافتن ، طورى او را مرض حمله مى گرفت که در شبانه روز دو ساعت بیشتر حالش خوب نبود؛ و قواى او به قسمى رو به تحلیل رفته بود که قدرت برخاستن نداشت ، مگر به کمک دیگران .

چون در این روزها شنیدم که حضرت رضا علیه السلام باب مرحمت خاصه خود را به روى دردمندان گشوده است و چند نفر دردمند دیگر هم تاکنون شفا داده ؛ به طمع افتادم و این زن را به همراه دو زن از خویشاوندانم با درشکه به حرم فرستادم که تا صبح بمانند شاید نظر مرحمتى کنند و او را شفا دهند؛ و خود براى پرستارى اطفال که به خاطر نبودن مادر، بى تابى مى کردند؛ در خانه ماندم .

حتى وقتى که غذا براى اطفالم مى آوردم گریه مى کردند و مى گفتند: غذا نمى خوریم ، مادرمان را مى خواهیم ؛ خود هم با دیدن حال آنها نسبت به غذا بى اشتها شده بودم ؛ به هر قسمى بود دخترم را خوابانیدم ؛ ولى پسر بچه ام آرام نمى گرفت ؛ لذا او را در بر گرفته ، خواستم با او بخوابم ؛ ناگه شنیدم که در خانه را به شدت مى کوبند؛ با خود خیال کردم که زنم چون طاقت نیاورده است که در حرم بماند، بازگشته ؛ ناراحت شدم . که عجب جنس قلبى است ! طبق معروف که مى گویند: مال قلب به صاحبش ‍ بر مى گردد.

آمدم در را باز کردم دیدم حاج ابراهیم قالى فروش و چند نفر از خدام حرم به پاى برهنه آمده اند و مى گویند بیا خودت زوجه ات را از حرم ، به خانه بیاور. حضرت رضا علیه السلام او را شفا داده است من اول باور نکردم ؛ ایشان قسم یاد کردند که او سه ربع قبل از این شفا یافته است ، لذا لباس پوشیده ، با آنها مشرف شدم ، زنم را سلامت یافتم ؛ تقریبا چهار ساعت از شب گذشته بود که با نهایت شادى برگشتیم و اطفال از دیدن مادرشان بسیار شادمان شدند.

کیفیت شفاى او:

خودش گفت : وقتى مرا به حرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رساندند، فورا مرض حمله مرا گرفت و بیهوش شدم ؛ چون به حال آمدم زنهایى که در آنجا بودند گفتند: ما از این حال تو مى ترسیم ؛ به همین جهت مرا به نزدیک ضریح مطهر پشت سر مقدس بردند؛ من روسرى خود را به ضریح بسته ، با دل شکسته به زبان ترکى عرض کردم .

آقا مى دانى چرا به این جا آمده ام ؟ اگر مرا شفا ندهى از اینجا بیرون نمى روم ؛ و سر به بیابان مى گذارم . بیحال شدم و در عالم بیحالى سید بزرگوارى را دیدم که عمامه سبز بر سر داشت ، گمان مى کردم از خدام حرم است به ترکى به من فرمود:

بوردان دورنیه اتور ماسان بردا بالا لاردن ایوده اغلولار. چرا اینجا نشسته اى ؟ در حالى که بچه هایت در خانه گریه مى کنند.

به زبان ترکى عرض کردم : آقا! از اینجا نمى روم ؛ آمده ام شفا بگیرم اگر شفا ندهید، سر به بیابان مى گذارم .

فرمود: گت گنه بالا لاردن اوده اغلولار.

برو به خانه که بچه ها گریه مى کنند؛ عرض ‍ کردم : ناخوشم . فرمود: ناخوش ‍ دیرسن .مریض نیستى

تا این فرمایش را فرمود فهمیدم که هیچ دردى ندارم . آن وقت یقین کردم که آن شخص امام علیه السلام است ، عرض کردم : مى خواهم به شهر خود، نزد مادر برادرم بروم و خرجى راه ندارم خجالت مى کشم به شوهر خود بگویم خرجى به من بده یا مرا ببرد.

آن حضرت به زبان ترکى فرمود: بگیر! نصف این را به متولى بده و هزار تومان بگیر براى دنیاى خود و نصف دیگر را ذخیره آخرت خود کن ؛ این را فرمود: و چیزى در دست راست من نهاد.

من انگشتهاى خود را محکم روى آن نهاده ؛ در این هنگام به حال آمدم و هیچ دردى در خود ندیدم شک ندارم که آن چیز میان دستم بود بعد از خوب شدن . از شوق برخاستم ؛ خواهرم و آن زن دیگر که با من بودند تا فهمیدند که امام مرا شفا داده فریاد کردند که مریضه شفا داده شده است مردم بر سرم هجوم آوردند و لباسهایم را به عنوان تبرک پاره پاره کردند.

در این میان نفهمیدم که دستم باز شد و آن چیز مفقود گردید یا کسى از دستم ربود؛ شوهرش ‍ مى گفت : چند مرتبه مرا در آن شب و روزش ‍ فرستاد که شاید آن مرحمتى پیدا شود؛ افسوس که پیدا نشد!( ۱۵۷)

ز آستان رضایم خدا جدا نکند من و جدایى از این آستان خدا نکند
به پیش گنبد زرینش آفتاب منیر ز رنگ زردى خود دعوى بها نکند
به صحن او نکند کس به دل هواى بهشت مگر کسى که زروى رضا حیا نکند
ز درگه کرمش دست التجا نکشم گدا که دامن صاحب کرم رها نکند
به نزد حق نبود هیچ طاعتى مقبول از آن کسى که رضا را زخود رضا نکند
شها به زائر خود داده اى تو وعده لطف کجا به گفته خود چون تویى وفا نکند

کرامت بیست و ششم : چگونه دختر شفا یافت ؟

روز نهم شوال سال ۱۳۴۳ دست راست شل شده کوکب دختر حاج غلامحسین جابوزى ( ۱۵۸) شفا داده شد؛پدر دختر گفت : یک شب در خانه ما اتفاقى هولناک افتاد؛ این دختر از هول اندوه ؛ دست راستش به درد آمد تا سه روز به درد گرفتار بود؛ بعد دستش از حرکت افتاد؛ او را از قریه خود براى معالجه به کاشمر آوردم ؛ نزد پزشک رفتم ؛ پزشک براى معالجه آن کوشید؛ ولى بیمارى او بهبود نیافت .

به مشهد مقدس مشرف شدیم ظاهرا براى معالجه ؛ ولى باطنا براى استشفا از دربار حضرت رضا علیه السلام ؛ چند روزى نزد پزشکان ایرانى رفتیم فایده اى ندیدیم ؛ بعدا به دکتر آلمانى مراجعه کردیم طبیب مذکور، براى معالجه ، دختر را برهنه کرد، دختر گفت : وقتى خود را در نزد آن اجنبى کافر، برهنه دیدم بر من گران آمد و بر من سخت گذشت که از خدا آرزوى مرگ کردم و گفتم : اى کاش مرده بودم ! و ناموس خود را پیش اجنبى کافر، برهنه نمى دیدم .

دکتر دستور داد: چشمهاى دختر را بستند.

سپس به او گفت : به هر عضوى که دست مى گذارم بگو. دست بر روى هر عضوى مى گذاشت دختر مى گفت : فلان عضو است تا وقتى دست ، بر روى دست راست او نهاد دختر ابدا اظهار درد نکرد.

چون معلوم شد. که احساس درد نمى کند؛ لباسهایش را به او پوشانده ، چشمهایش را باز کرد و گفت : این دست علاج ندارد؛ سه مرتبه گفت : دست مرده است و روح ندارد؛ او را نزد امام خودتان ببرید مگر پیغمبر یا امام آن را علاج کند.

از این سخن یقین کردم ، بجز پناه بردن به طبیب حقیقى ، حضرت رضا علیه السلام ، چاره اى نیست .

فکر بهبود خود اى دل ! ز در دیگر کن درد عاشق نشود به زمداواى طبیب

او را به حمام فرستادم تا پاکیزه شود و غسل نماید.

شست و شویى کن و آنگه به خرابات ، خرام تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
پاک و صافى شو و از چاه طبیعت به در آى که صفایى ندهد آب تراب آلوده

نزدیک غروب بود که مشرف به حرم امن و کعبه حقیقى شدیم .

دخترم در پیش روى مبارک ، جلو ضریح نشست و عرض کرد: یا امام رضا علیه السلام ! یا شفا یا مرگ .

من هم سخن او را به ساحت اقدس حضرت رضا علیه السلام عرض کردم و هر دو با هم بسیار گریستیم .

آن گاه به یادم آمد که امروز نماز ظهر و عصر نخوانده ایم .به دخترم گفتم : برخیز! که نماز نخوانده ایم از جا برخاسته ، به مسجد زنانه اى که در حرم شریف است – براى اداى نماز رفت ؛ من هم در جلو مسجد؛ مشغول نماز شدم .

هنوز نماز تمام نشده بود، دیدم دختر، بسرعت از مسجد زنانه بیرون آمد و از جلو من گذشت پس از تمام کردن نماز به جستجوى او رفتم که چنانچه به طرف منزل رفته باشد، او را ببینم که به خاطر ندانستن راه خانه ، سرگردان نشود.

ناگهان دیدم که او در کنار ضریح مطهر نشسته و اظهار حاجت مى کرد. و مى گفت : یا مرگ یا شفا.

گفتم : کوکب ! برخیز. تا به منزل رفته ، تجدید وضو کنیم و برگردیم گفت : اگر شما مایلى برو؛ ولى من از اینجا برنمى خیزم تا مرگ یا شفاى خود را نگیرم .

از انقلاب حال او، من هم منقلب شدم و شروع کردم به گریستن ؛ سپس از حرم بیرون آمده ، به منزل خود – که در سراى گندم آباد بود – رفتم ؛ با دوستان همسفرمان که چاى حاضر کرده بودند؛ نشسته مشغول صرف چاى شدم که ناگاه دیدم دخترم با عجله آمد.

تعجب کردم و گفتم : کوکب ! تو گفتى تا مرگ یا شفاى خود را نگیرم از کنار ضریح مطهر بر نمى خیزم ؛ چرا به این زودى آمدى ؟

گفت : پدرجان ! حضرت رضا علیه السلام مرا شفا داد. گفتم : راست مى گویى ؟ گفت نگاه کن و ببین .

در این موقع دست شل شده خود را بلند کرده ، فرود آورد؛ به طورى که هیچ اثرى از فلج در آن نبود؛ آن گاه گفت : پیوسته خدمت حضرت رضا علیه السلام عرض مى کردم : یا مرگ یا شفا.

یک مرتبه حالتى مانند خواب به من دست داد و سرم را روى زانو گذاردم ؛ سید بزرگوارى را در میان ضریح دیدم که لباس سیاه در بر و عمامه سبز بر سر داشت و صورتش در نهایت نورانى بود؛ دست شل شده مرا میان ضریح کشید و از طرف شانه تا سر انگشتانم دست مالید و فرمود: دست تو عیبى ندارد؛ آن گاه انگشت پایم به درد آمد. چشم باز کردم دیدم یک نفر از خدمتگزاران حرم براى روشن کردن چراغهاى بالاى ضریح ، کرسى نهاده ؛ اتفاقا یک پایه آن روى انگشت پایم قرار گرفته است . از جاى برخاستم فهمیدم که امام هشتم علیه السلام در من به نظر مرحمت نگریسته و مرا شفا داده است ؛ لذا بزودى خود را به خانه رسانیدم که به شما بشارت دهم .

میرزاابوالقاسم خان گفت : وقتى اولیاء آستان قدس اطلاع یافتند، از آقاى اسماعیل خان دیلمى – که از طرف اداره قزاقخانه ، بعضى کارهاى آستان قدس به او واگذار شده بود.- در خواست کردند که پیش دکتر آلمانى برود و در این خصوص تصدیقى بگیرد. صبح آن شب دختر و پدرش را پیش دکتر بردند. وقتى دست او را سالم دید، چنین نوشت :

روز یکشنبه نهم شوال دست راست کوکب خانم دختر حاج غلامحسین ترشیزى را معاینه کردم .

از کتف تا پنجه لمس بود؛ بنابراین او را راهنماى کردم به حرم مطهر مشرف شود که به دعا و ثنا معالجه گردد. امروز صبح دوشنبه دهم شوال ، همان دست را بکلى سالم دیدم ؛ یقین دارم که این معالجه همان دعا و ثنایى است که در حرم مطهر شده است خدا مبارک کند.

دهم شوال ۱۳۴۳ دکتر فرانک

پس از امضاء در روزنامه مهر منیر نیز به چاپ رسید.

کرامت بیست و هفتم : در پى جریان قبل اتفاق افتاد.

در شب جمعه چهاردهم ماه شوال سال ۱۳۴۳ ه ق فاطمه دختر فرج الله خان همسر حاج غلامعلى جوینى ساکن سبزوار شفا یافت .

سید اسماعیل حمیرى در کتاب آیات الرضویه مى نویسد؛ شوهر آن گفت : همسرم پس از وضع حمل ، بیمار شد و کم کم به تب دائم مبتلى گشت و پیوسته بین ۳۷ تا۴۰ درجه تب داشت . پزشکان سبزوار هر چه در معالجه او کوشیدند ثمرى نمى بخشید؛ بلکه به امراض ‍ دیگرى هم مبتلى مى شد تا یکى از آنها گفت :

خوب است او را براى تغییر آب هوا به خارج شهر ببرى .

همینکه همسرم دستور او را شنید گفت : حال که طبیب چنین گفته است بیا و منتى بر من بگذار و مرا به زیارت حضرت رضا علیه السلام ببر تا شفاى خود را از آن حضرت درخواست کنم یا در آنجا بمیرم .

من راءى او را پسندیدم و او را به مشهد مقدس ‍ بردم ؛ چهار روز او را نزد پزشکى به نام مؤ ید الاطباء بردم لیکن اثرى از بهبود مرضش ظاهر نشد.

پس از آن نزد دکتر آلمانى بردم او پس از معاینه گفت : دست کم یک سال باید معالجه شود.

بیست روز از معالجه اش گذشت ؛ مرضش به جاى بهبود، بیش از پیش شدت یافت به طورى که زمین گیر شد و نتوانست از جاى خود حرکت کند.

من خودم نزد دکتر مى رفتم و دستور مى گرفتم تا روز سه شنبه یازدهم شوال به قصد دستور گرفتن ، رفتم حاجى غلامحسین جابوزى با چند نفر دیگر نزد دکتر آمده بودند.

حاجى غلامحسین به دکتر گفت : دیروز حضرت رضا علیه السلام دخترم را شفا مرحمت فرمود؛ اکنون او را آورده ام تا معاینه کنى وقتى که دکتر دست دختر را سوزن زد فریادش از سوزش سوزن بلند شد.

دکتر فهمید که دستش خوب شده است خوشحال شد و گفت : من تو را به این کار راهنمایى کردم در این هنگام به مترجم خود گفت : بنویس که من دیروز کوکب مشلوله را معاینه کردم ،و علاجى براى او نیافتم ؛ مگر به نظر پیغمبر یا وصى او. امروز او را سلامت دیدم و شکى در شفاى او ندارم .

حاج غلامعلى مى گوید: به مترجم دکتر گفتم : چرا مرا به متوسل شدن راهنماى نکردى ؟

جواب داد: او مردى بیابانى است و به دلالت محتاج بود؛ ولى تو تاجر و با معرفتى و به راهنمایى احتیاج ندارى .

من اجازه حمام خواستم . اجازه نداد. گفتم : براى به حرم بردن و به امام علیه السلام توسل جستن به ناچار باید به حمام برود و پاکیزه شود؛ گفت : حال چنین است به حمام نیمگرم برود.

من پیش همسر مریضم آمدم و جریان شفا یافتن کوکب را برایش شرح دادم او بسیار گریست . گفتم : تو هم شب جمعه شفاى خود را امام هشتم علیه السلام بگیر.

روز پنج شنبه به همراه زنى به حمام رفته ، عصر به حرم مطهر مشرف شد و شفاى خود را به شرح زیر گرفت : خودش گفت : وقتى خبر شفا یافتن کوکب را شنیدم ، دلم شکست با خود گفتم : من به امید شفا به مشهد آمده ام ؛ لکن چه کنم که به مقصد نرسیدم ؟ تا اینکه پیش از ظهر روز چهار شنبه خوابیده بودم در عالم رویا سید بزرگوارى را دیدم که عمامه اى سیاه بر سر و قرص نانى به زیر بغل داشت آن نان را به یک طرف گذاشت و به زن سیدى که پرستار من بود فرمود: این نان را بردار.

این سخن را فرمود و از نظر غائب شد؛ همینکه بیدار شدم قدرت برخاستن و نشستن ، در خود یافتم ، حال اینکه پیش از خواب حالت حرکت در من نبود.

فهمیدم که تب قطع شده ، ساعت به ساعت حالم بهتر مى شد تا شب جمعه که به حرم مطهر رفته ، توسل جستم و به امام علیه السلام درد دلم را اظهار مى نمودم . عرض مى کردم : من از سبزوار به امیدى به دربارت آمده ام نه به امید طبیب ؛ حال یا مرگ یا شفا مى خواهم .

اتفاقا در حرم ، پهلوى همسر حاج احمد بودم که شفا یافت . من همین قدر دیدم که نورى ظاهر شد که دلم روشن گشت .

مانند شخص کورى که یک مرتبه چشمانش بینا گردد. در آن حال هیچ درد کسالتى در خود نیافتم به نظر مرحمت امام هشتم علیه السلام .

شوهرش گفت : پس از سه روز او را پیش دکتر بردم ؛ پرسید: در این چند روز گذشته کجا بودى ؟ گفتم : نیامدن ما به واسطه این بود که امام هشتم علیه السلام همسرم را شفا داده است ؟ او را آورده ام تا مشاهده نمایى . و درخواست کردم در این خصوص گواهى صادر نمایند؛ دکتر آلمانى او را معاینه کرد و گفت : هیچ مرضى ندارد.

دکتر مضایقه نکرد و به مترجم گفت : بنویس . فاطمه زوجه حاج غلامعلى سبزوارى که مدت یکماه تحت معالجه من بود علاج نشد. امروز او را معاینه کردم و سلامت دیدم ؛ سپس دکتر آلمانى زیر آن را امضاء کرد ( ۱۵۹)

با تو پیوستم و از غیر تو دل ببریدم آشناى تو ندارد سر بیگانه و خویش
به عنایت نظرى کن که من دلشده را نرود بى مدد لطف تو کارى از پیش
آخر اى پادشه حسن و ملاحت چه شود؟ گر لب لعل تو ریزد نمکى بر دل ریش

حافظ

کرامت بیست هشتم : چقدر مهربان است !

شیخ محمد، کفشدار روحانى ، از موثقین اهل منبر مشهد، از دوست خود نقل کرد که گفت : هنگام تحویل سال نو، در حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام بودم .

با وجود تنگى جاى ، در پهلوى خود جوانى را دیدم که بزحمت نشسته است . به من گفت : هر چه مى خواهى از این بزرگوار بخواه .

من چون او را جوان متجددى دیدم ، خیال کردم او از روى استهزاء این حرف را مى زند، سپس گفت : خیال نکن که من از روى بى اعتقادى این حرف را زدم ، حقیقت همین است ؛ زیرا از این بزرگوار معجزه بزرگى دیده ام . بعد شروع کرد به شرح آن معجزه .

گفت : من اهل کاشمرم پدرم در آنجا به من کم مرحمتى مى نمود؛ لذا بى اجازه او پیاده به قصد زیارت این بزرگوار، به مشهد مقدس آمدم و چون جایى را نمى دانستم و کسى را هم نمى شناختم یکسره به حرم مطهر مشرف شدم و زیارت نمودم ؛ ناگاه در بین زیارت ، چشمم به دخترى افتاد که با مادر خود به زیارت آمده بود.

همینکه چشمم به آن دختر افتاد، منقلب و فریفته او شدم و عشقش در دلم جاى گرفت به طورى که پریشان حال شدم . جلو ضریح رفتم و شروع کردم به گریه کردم عرض کردم : حال که من گرفتار این دختر شده ام همین دختر را از شما مى خواهم ؛ گریه و تضرع و زیادى کردم .بطورى که بى حال شدم وقتى به خود آمدم دیدم ؛ چراغهاى حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است ؛ لذا نماز خواندم و با همان حال پریشانم باز جلو ضریح مطهر رفته و شروع کردم به گریه کردن .

عرض کردم : آقا! من دست از شما بر نمى دارم ، تا به مطلب برسم و در حال گریه و زارى بودم تا وقت خلوت کردن حرم رسید و صداى جار بلند شد که ایها المؤ منون فى امان الله .

من هم دیدم چون حرم مطهر خلوت شد و مردم همه رفته اند ناچار بیرون آمدم همینکه به کفشدارى رسیدم که کفشم را بگیرم ، دیدم که یک نفر در آنجا نشسته است و به غیر از کفش ‍ من کفش دیگرى هم نیست ؛ آن شخص که مرا دید گفت : میرزانصرالله کاشمرى تو هستى ؟

گفتم :آرى .گفت :بسیار خوب .

آن گاه به نوکر خود گفت : برو به برادر زنم بگو بیاید؛ پس از اندک زمانى برادر زنش آمده نشست . آن مرد به برادر زنش گفت :

حقیقت مطلب این است که من امروز بعد ظهر خوابیده بودم همشیره تو با دخترش براى زیارت به حرم مطهر رفته بودند؛ ناگاه در عالم خواب دیدم که یک نفر در منزل آمده ، گفت : حضرت رضا علیه السلام تو را مى خواهد فورا برخاسته تا میان ایوان طلا رفتم ؛ دیدم آن بزرگوار در ایوان ، روى قالیچه نشسته است چون مرا دید صورت مبارک خود را به طرف من نموده ، این میرزا نصرالله دختر تو را دیده است و او را از من مى خواهد.

حال تو دخترت را به او تزویج کن . وقتى بیدار شدم ، نوکرم را فرستادم در کفشدارى تا او را پیدا کرده ، بیاورد و حالا او را کرده ،آورده است ؛ و او همین آقاى است که اینجا نشسته ، تو را طلبیدم تا ببینم در این مورد چه راءیى دارى ؟

کفت : جایى که امام فرموده است من چه بگویم ؟ آن جوان گفت : وقتى این سخنان را شنیدم شروع کردم به گریه کردن .

بالاءخره آن دختر را به من تزویج کردند و من به مرحمت حضرت رضا علیه السلام به حاجت خود که وصال آن دختر بود رسیدم و خیالم راحت شد. این است که مى گویم هر چه مایلى از این بزرگوار بخواه که حاجات به در خانه او بر آورده مى شود ( ۱۶۰)

کرامات بیست نهم : با چند وسیله خواسته اى را بر آورد

سید جلیل سید محمد موسوى ، خادم حرم حضرت رضا علیه السلام – که بیشتر اوقات به زیارت ائمه عراق مشرف مى شده – گفت :

سید صالح ، در کاظمین به من گفت : خوشا به حال تو! که از خدمتگزاران عتبه مقدسه خراسانى ؛ زیرا کار دنیا و آخرت من به برکت وجود مبارک آن حضرت اصلاح گردید؛ و من از آن بزرگوار حکایتى دارم ؛ شروع به نقل حکایت کرده ، گفت :

من در بحرین در مدرسه اى مشغول به تحصیل بودم و در نهایت فقر و سختى مى گذراندم تا اینکه روزى براى کارى از مدرسه بیرون رفتم ؛ ناگاه چشمم به دخترى آفتاب طلعت افتاد که تازه از حمامى که در مقابل مدرسه بود، بیرون مى آمد.

بمحض اینکه او را دیدم محو جمال او شدم و عشقش در دلم جاى گرفت .

غافل از اینکه او دختر ناصر لؤ لؤ یى است که در بحرین از او متمولتر نیست بالاءخره صورت آن پرى رخسار، از نظرم محو نمى شد و کار به جاى رسید که از مطالعه و مباحثه باز ماندم .

تا اینکه خبر دار شدم گروهى تصمیم قطعى گرفته اند که براى زیارت حضرت رضا علیه السلام به مشهد مقدس بروند من با خود گفتم : دواى درد جانکاه تو از دربار حضرت رضا علیه السلام به دست مى آید؛ مگر اینکه به وسیله آن حضرت به مقصود برسى بدین منظور، با آن گروه ، همسفر شدم تا اینکه در اول ماه رمضان به آستان مقدس آن بزرگوار مشرف شدم .

چون شب شد، در عالم رویا به خدمت آن حجت الهى رسیدم ؛ به من فرمود: تو در این ماه مهمان مایى و تو را بعد از آنم به بحرین مى فرستم و حاجت تو را روا مى کنیم .

بعد از بیدار شدن یک نفر سه تومان به عنوان هدیه به من داد؛تمام ماه مبارک رمضان را به وظایف و طاعات و عبادات کمر بستم . تا اینکه ماه رمضان به پایان رسید؛ به خدمت حضرت رضا علیه السلام براى زیارت مشرف شدم و بعد از زیارت از روضه مطهر بیرون آمدم که بروم ، به پایان خیابان که رسیدم ؛ ناگاه از طرف راستم شخصى مرا صدا زد و به من گفت : الآن خواب دیدم ، در عالم خواب خدمت حضرت رضا علیه السلام مشرف شدم آن حضرت به من فرمود: طلبى که از آن شخص دارى و از وصول آن ماءیوس شده اى من آن وجه را به تو مى رسانم به شرط آنکه الآن که بیدار مى شوى و از خانه بیرون مى روى یک اسب و ده تومان به کسى دهى که به در خانه ، با تو مصادف مى شود:

آن مرد، به فرموده امام علیه السلام عمل کرد و یک اسب و ده تومان به من داد و من سوار بر آن شده ، از شهر خارج گردیدم .

وقتى به منزل اول – که طرق نام داشت – رسیدم ؛ تاجرى به من رسید که به واسطه سد راه آنجا متحیر بود؛ و امام هشتم علیه السلام را در خواب دید که آن حضرت به او فرمود: اگر منافع فلان پانصد تومان خود را به فلان سید بحرینى که فردا به فلان شکل و لباس مى آید بدهى ، من تو را بسلامت به مقصد مى رسانم . آن مرد تاجر مرا ملاقات کرده ، با من همراه شد و با هم حرکت کردیم تا به اصفهان رسیدیم در آنجا صد تومان به من داد، از آن وجه ، اسباب دامادى خود را فراهم کردم و رو به راه نهادم و بسلامت به بحرین وارد شدم . و به همان مدرسه سابق خود رفتم . روز بعد دیدم ؛ ناگهان شیخ ناصر لؤ لؤ یى که پدر آن دختر بود با خشم و خدم خود به مدرسه وارد شد و یکسره نزد من آمد و خودش را روى دست و پاى من انداخت که ببوسد، ولى من در مقام امتناع در آمدم .

گفت : چگونه دست و پایت را نبوسم ؟ حال آنکه من به برکت تو سزاوار آن حضرت شدم که حضرت رضا علیه السلام از من شفاعت کند. زیرا دیشب در خواب در خدمت آن بزرگوار مشرف شدم و به من فرمود: اگر شفاعت مرا مى خواهى ، فردا باید به فلان مدرسه و فلان حجره – که سیدى از اهل این شهر به زیارت من آمده بود و حالا برگشته و دختر تو را خواهان است بروى – و دخترت را به او بدهى ، من در روزى که لاینفع مال و لا بنون .(روزى که مال و فرزند سودى ندارد )از تو شفاعت خواهم کرد.

این بود که شیخ ناصر، دختر خود را به ازدواج من در آورد. بعد از آن باز امام هشتم علیه السلام را در خواب دیدم که به من فرمود: به سوى نجف برو من نیز رفتم یک سال در آنجا توقف کردم ؛ باز آن بزرگوار را در عالم رویا زیارت کردم ؛ فرمود: یکم سال در کربلا باش و یک سال در کاظمین تا باز امر من به تو رسد.

اکنون در کاظمین هستم تا اینکه یک سال تمام شود تا ببینم بعدا چه امر فرماید.

اى شاهنشاه خراسان شه معبود صفات ! آسمان بهر تو بر پا و زمین یافت ثبات
منشیان در دربار تو اى خسرو دین قدسیانند نویسند برات و حسنات
شرط توحید تویى کس نرود سوى بهشت تا نباشد به کفش روز حساب از تو برات
ساعتى خدمت قبر تو ایا سبط رسول بهتر از زندگى خضر و هم از آب حیات
خوشتر از سلطنت و زندگى جاوید است دادن جان به سر کوى تو هنگام ممات
گرد خاک حرمت توشه قبر است مرا در کف مقدم زوار تو روز عرصات
غرقه بحر گناهیم و نداریم امید غیر لطف تو که را دهى از لجه نجات
کى پسندى ؟ که به ما اهل جهنم گویند: اى بهشتى ! زچه گشتى تو زاهل درکات ؟!

کرامت سى ام : با اعتراض تمام شفاى خود را گرفت

صاحب کرامات رضویه در ج ۱ ص ۱۶۵ مى نویسد:

سال ۱۳۵۴ سیده علویه موسوى مریض ، همسر حاج سید رضا موسوى ساکن گرگان شفا یافت به طورى که سید رضا خود، شرحش را به خط خویش براى حقیر نوشت ؛ من اکنون مختصر آن را مى نگارم :

همسرم نه ماه تمام به مرض مالاریا مبتلى گردیده بود، پزشکان گرگان هر چه معالجه کردند، بهبود نیافت ، لذا به مشهد مقدس آمدیم و جویا شدیم بهترین دکتر کیست ؟

دکتر غنى سبزوارى را به ما معرفى کردند و به او مراجعه نمودیم ؛ و قریب هل روز به دستور او عمل کردیم ؛ ولى روز بروز مرض شدت بیشتر مى شد، ناچار روزى به دکتر گفتم : من که خسته شده ام حال اگر منظورتان گرفتن حق ویزیت است ؛ من حاضرم حق نسخه دو ماه شما را تقدیم کنم تا در عوض شما زودتر مریضه ما را علاج کنید و اگر هم مى دانید که در مشهد علاج نمى شود بگوئید تا او را از اینجا ببرم .

دکتر در جواب گفت : چه کنم ؟ مرض او مزمن است و طول مى کشد، نسخه داد و ما به منزل برگشتیم ؛ همینکه خواستم ، براى خرید دارو برم همسرم گفت : دیگر دارو نمى خواهم چون مرض من خوب شدنى نیست و شروع کرد به گریه کردن ؛ فهمیدم که او از شنیدن کلمه مزمن از دکتر، خیال کرده که کلمه مزمن یعنى خوب شدنى نیست .

گفتم : منظور دکتر از مرض مزمن این بوده است که این مرض زود علاج نمى شود و باید صبر کرد. او سخنم را باور نکرد و گریان گفت : شما هر چه زودتر مرا به گرگان ببر، ولى من به سخن او توجهى نکردم و داروهایى که دکتر تجویز کرده بود گرفته ، آوردم ؛ اما او نخورد و پیوسته به فکر مردن بود؛ این برخورد او با من هم مرا بیشتر پریشان حال کرد و هم در شب تبش بیشتر شدت گرفت .

من هنگام سحر برخاستم و رو به حرم مطهر نهادم دیوانه وار بدون اذن دخول مشرف شدم و بابى ادبى ، ضریح را گرفته ، عرض کردم چهل روز است که من مریضم را آورده ام و استدعاى شفا نموده ام ؛ ولى شما توجهى نفرموده اید میدانم اگر نظر مرحمتى مى فرمودید مریض ‍ من خوب مى شد.

پس از یک ساعت گریه کردن عرض کردم : به حق جده ات زهرا علیهاالسلام اگر آقایى نفرمایى ، به جدم موسى بن جعفر علیه السلام شکایت مى کنم ؛ زیرا که اگر من قابل نبودم ، مهمان شما که بودم .

از حرم بیرون آمدم ؛ شب دیگر همسرم در شدت تب بود؛ من هم خوابیده بودم ؛ نصف شب علویه مرا بیدار کرده ، گفت : برخیز! آقایمان تشریف آورده اند. فورا برخاستم ؛ ولى کسى را ندیدم ؛ خیال کردم . همسرم به واسطه شدت تب این حرف را مى زند، دوباره خوابیدم تا یک ساعت به صبح مانده ، بیدار شدم ؛ دیدم همسرم که حال از جا برخاستن نداشت ، برخاسته ، به اتاق دیگر رفت که چاى حاضر کند. تا او را چنین دیدم گفتم چرا با این شدت بى حالى و ناراحتى خود برخاسته اى ؟ مى بایستى براى انجام این کار خادمه ات را بیدار مى کردى . گفت : خبر ندارى ؟ عموى محترم تو من ،همین الآن مرا شفا داد.

از توجه حضرت رضا علیه السلام هیچ کسالتى ندارم ؛ چون حالم خوب است ، نخواستم کسى را زحمت دهم تا از خواب بیدار شود؛ پرسیدم چه پیش آمد؟ برایم بگو.

گفت : نصف شب در حال شدت مرض بودم ؛ دیدم پنج نفر به بالینم آمدند؛ یکى عمامه بر سر داشت و چهار نفر دیگر کلاه داشتند. تو هم پایین پاى من نشسته بودى ؛ پس از آن ، آن آقاى معمم ، به آن چهار نفر فرمود: شما ببینید این مریض چه ناراحتى دارد؟ هر یک از آنان مرا معاینه نمودند و هر کدام تشخیص مرضى را دادند آن گاه به آن آقاى معمم عرض کردند شما هم توجهى فرمائید!که چه مرضى دارد؟

آن حضرت دست مبارک خود را دراز کرد و نبض مرا گرفت و فرمود: حالش خوب است و مرضى ندارد چون چنین فرمود، پزشکان اجازه مرخصى گرفتند و رفتند؛ در این هنگام آن بزرگوار رو به شما کرده ، فرمود: سید رضا، مریضه شما خوب است ؛ چرا این قدر جزع و فزع و بیتابى مى کنید؟

از جا حرکت کرد تا برود؛ شما هم برخاستى و تا در منزل او را همراهى و اظهار تشکر کردى . آن حضرت هم خداحافظى کرد و رفت .

شنیده ام که عیادت کنى مریضان را تبم گرفت و دلم خوش به انتظار نشست

شوهرش نوشته است که همسرم از آن شب که شفا داده شد تا کنون که سال ۱۳۸۲ قمرى مى باشد دچار تب نشده است .

کرامت سى و یکم : در روزنامه نوشتند و نقاره زدند.

در شب جمعه اول ذیقعده ۱۳۸۱ جوان افلیجى از اهل تبریز به نام سید على اکبر شفا یافت ؛ خبر شفاى او به همگان رسید و نقاره زدند و جریان آن در روزنامه خراسان به شماره ۳۶۹۲ با عکس آن جوان به شرح زیر درج شد:

شب گذشته در مشهد جوان افلیجى در حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام شفا یافت ؛ کسبه بازار روز و شب گذشته جشن گرفتند و دکانهاى خود را با پرچمهاى سه رنگ و چراغهاى الوان تزئین کردند؛ خبرنگار ما که با این جوان تماس رفت ، جریان مشروع آن را چنین گزارش داد.

این جوان به نام سید على اکبر گوهرى که سنش در حدود بیست هشت سال و از اهل تبریز و شغلش قبل از ابتلاى به این مرض عطر فروشى در بازار تبریز بوده ، به خبرنگار ما اظهار داشته است که :

من از کودکى به مرض حمله قلبى و تشنج اعصاب مبتلى بودم و چون به شدت از این مرض رنج مى بردم ، بنا به توصیه پزشکان تبریز، براى معالجه به تهران رفتم و در بیمارستان فیروز آبادى بسترى شدم .

روز عمل جراحى دقیق فرا رسید و قرار شد که لکه خونى که روى قلب من بود به وسیله اشعه برق از بین ببرند و آن را بسوزانند ولى معلوم نیست به خاطر چه اشتباهى ، مدت برق به روى قلب بیشتر شد که بر اثر آن نصف بدنم فلج گردید و چشم چپم نیز از بینایى افتاد.

مدت پنج ماه براى معالجه مرض جدید در بیمارستان چهرازى بسترى بودم پس از معالجات فراوان بدنم تا اندازه اى خوب شد و چشمم بینایى خود را باز یافت ولى پاى چپم همان طور باقى ماند به طورى که حتى با اعصا هم نمى توانستم خوب حرکت کنم ؛ پس با ناامیدى زیاد به تبریز برگشتم و در آنجا خیلى براى معالجه خرج کردم و هر کس هر چه گفت و تجویز کرد، انجام دادم .

دکان عطر فروشى و خانه و زندگانیم را به پول تبدیل کرده ، صرف خرج معالجه کردم ؛ دوباره به تهران برگشتم و به بیمارستان شوروى مراجعه کردم ؛ ولى آنجا هم پس از معالجات زیاد گفتند معالجه اثرى ندارد و پاى تو براى همیشه فلج خواهد بود؛ بنابراین باز به تبریز برگشتم ، روز اول عید نوروز به خانه یکى از پزشکان تبریز به نام دکتر منصور اشرافى – که با خانواده ما و همچنین با مرض من آشنایى کامل داشت – رفتم و با التماس از او خواستم که اگر راهى براى معالجه پایم باقى است ، بگوید و اگر هم ممکن نیست ، اظهار نماید تا من دیگر به این در و آن در نزنم .

دکتر پس از معاینه دقیق سوزنى به پایم فرو کرد و من هیچ احساس دردى نکردم آن گاه مقدارى از خون مرا براى تجزیه گرفت و گفت : سید على ! معالجه پاى تو ثمرى ندارد؛ متاءسفانه تو براى همیشه فلج خواهى بود.

من به خاطر این اظهار نظر پزشک در آن روز بسیار ناراحت شدم ؛ با اینکه آن روز، روز عید هم بود و مردم همه غرق شادى سرور بودند؛ لکن من با دلى شکسته به خانه یکى از رفقاى خود رفتم ؛ و سخنان دکتر را براى او شرح دادم . آن دوست که مردى پیر و سالخورده بود، مرا دلدارى داد و گفت : سید على اکبر! تو که جوان متدین و با تقواى ؛ خوب است به طبیب واقعى یعنى ، به حضرت رضا علیه السلام مراجعه کنى و براى زیارت آن حضرت به مشهد مقدس مشرف شوى ؛ بمحض اینکه آن دوست چنین پیشنهاد کرد، اشکهایم جارى شد؛ همان دم تصمیم گرفتم که به پیشنهاد او جامه عمل بپوشانم .

در حال وسایل سفر را تهیه و به سوى مشهد مقدس حرکت کردم .

ساعت هفت و نیم روز پنجشنبه وارد مشهد شدم ؛ از آنجا که خیلى اشتیاق داشتم ؛ بدون آنکه منزلى بگیرم و استراحتى کنم ، با هر زحمتى که بود خود را به صحن مطهر رساندم و قبل از تشرف به حرم ، برگشتم و غسل زیارت کردم .

تمام افرادى که در حمام بودند به حال من تاءسف خوردند؛ به هر حال به حرم مشرف شدم و بیرون آمدم . چون خیلى گرسنه بودم ، به بازار رفته ، قدرى خوراکى تهیه کرده ، خوردم ؛ و دوباره به حرم بازگشتم ؛ و دیگر خارج نشدم تا شب ساعت یازده در گوشه اى نشستم . یکى از خدام حرم هم مواظب من بود که زیر دست و پاى زائرین و جمعیت انبوه لگدمال نشوم . در همین موقع با زحمت ، خود را به ضریح مطهر رساندم .

و با صداى بلند به ناله و زارى پرداختم و آن قدر گریه کردم که از حال طبیعى خارج شدم ، در همان حالت اغماء و بیهوشى نورى به نظرم رسید که از آن صدایى بلند شد و امر کرده ، گفت : سید على اکبر! بلند شو، خدایت تو را شفا عنایت فرمود.

در حال اغماء خارج شدم و دیدم پایى را که توانایى تحمل سنگینى آن را نداشتم و انگشتان آن را نمى توانستم تکان دهم به حرکت آمد و بدون کمک عصا به کنارى رفتم و نماز خواندم و شکر خداى را به جاى آوردم .

در این هنگام یکى از همشهریانم را – که کاملا از حال من آگاه بود – در حرم مطهر دیدم ؛ همینکه او چشمش به من افتاد خیلى از حال من تعجب کرد و مرا به اتاق خود در مسافرخانه میانه برد. و کسبه بازار و کارکنان حمام هم که مرا در حال بهبود دیدند، متعجب شدند و مرا به خدمت آیت الله سبزوارى بردند.

اشخاصى که مرا دیده بودند شهادت دادند و جریان را طى نامه اى به استان قدس رضوى نوشتند و بدین مناسبت ساعت ده صبح براى خشنودى مسلمانان نقاره زدند.

سپس با خود گفتم : هر چه زودتر به شهر خود باید بروم و این مژده بزرگ را به مادر و همسر و دو فرزند و شش بردارم بدهم و انشاءالله دوباره در اولین فرصت براى زیارت حضرت رضا علیه السلام باز گردم ( ۱۶۱)

اى شهریار توس ، شاهنشاه دین رضا، وى ملجاء خلایق و وى مقتداى ما
اى آنکه انبیا به طواف حریم تو دارند اشتیاق ، به هر صبح و هر مسا
اندر جوار قبر تو جمعى پریش ‍ حال داریم روز و شب به درت روى التجا
درمانده ایم جمله ، به فریاد ما برس زیرا که نیست جز تو کسى دادرس به ما
شاها!مرا به حضرت تو عرض ‍ حاجتى است کن حاجتم روا به حق سیده نسا

کرامات سى و دوم : مادرش در فراق او مى سوخت

محدث نورى در دارالسلام و سید نعمت الله جزائرى در زهرالربیع نقل مى کند: سالى که من به زیارت حضرت رضا علیه السلام مشرف شدم ، در مراجعت به سال ۱۱۰۷ از راه استرآباد (گرگان ) برگشتم .

در استرآباد یکى از افاضل سادات و صلحا براى من نقل کرد که چند سال قبل ، در حدود سال ۱۰۸۰ ترکمنها به استرآباد حمله کردند و اموال مردنم را بغارت بردند و زنها را اسیر کردند، از جمله دخترى را بردند که مادرش ‍ بیچاره اش غیر از او فرزندى نداشت این پیرزن که به چنین بلایى گرفتار شد روز و شب در فراق دختر خود آرام و قرار نداشت و دائما در فراق او مى سوخت .

تا اینکه با خود گفت : حضرت رضا علیه السلام براى کسى که او را زیارت کند ورود به بهشت او را ضمانت کرده است چطور ممکن است که بازگشت دختر مرا ضمانت نکند؟ خوب است به زیارت آن بزرگوار رفته ، دختر خود را از آن حضرت بخواهم ؛ به همین جهت به مشهد مقدس رفته در حرم دعا کرد و دخترش ‍ را از آن حضرت خواست .

از طرفى آن دختر را که اسیر کرده بودند، به عنوان کنیزى ، به تاجرى فروخته بودند تاجر بخارایى هم آن دختر را به شهر بخارا برد تا بفروشد.

در بخارا شخص مؤ من و صالحى در خواب دید که در دریاى عظیمى فرو رفته است و دست و پا مى زند؛ آن قدر دست و پا زد تا خسته شد و نزدیک بود که به هلاکت رسد.

ناگاه مشاهده کرد که دخترى پیدا شد، دست دراز کرد و او را از آب بیرون کشید و از دریا خارج کرد.

آن مرد از دختر اظهار تشکر کرد و بعد از آن به صورتش نگریست و از خواب بیدار شد؛ و فکر آن دختر، او را به خود مشغول کرد تا به حجره تجارى خود رفت ؛ در این هنگام ، شخصى وارد حجره شد و گفت : من کنیزى براى فروش آورده ام ! اگر مایل به خرید آن هستى به خانه من بیا، پس از دیدار، او را از من بخر.

بمحض اینکه تاجر چشمش به آن دختر افتاد؛ دید همان دخترى است که دیشب او را در خواب از غرق شدن در دریا نجات داد. از دیدن او بسیار تعجب کرد.

با خوشحالى تمام : دختر را خرید و از حال و حسب و نسبش پرسید. دختر شرح حال خود را به تفضیل بیان کرد؛ تاجر از شنیدن – داستان او دلش سوخت ؛ ضمنا متوجه شد که او دخترى با ایمان و شیعه است ؛ به او گفت : مبادا اندوهگین و ناراحت شوى !

من چهار پسر دارم ،تو هر کدام از آنها را که بخواهى به عنوان شوهر خود، مى توانى اختیار کنى .

دختر گفت : هر کدام با من پیمان ببندد که مرا با خود به مشهد مقدس به زیارت حضرت رضا علیه السلام ببرد او را مى خواهم .

یکى از آن چهار پسر، شرط دختر را پذیرفت و دختر را به ازدواج خود درآورده ، همسر خود را برداشت و به قصد زیارت ثامن الاءئمه علیه السلام حرکت نمودند؛ ولى دختر در بین راه مریض شد؛ شوهرش به هر نحوى بود با حال بیمارى او را به مشهد مقدس رسانید و محلى را براى سکونت ،اختیار کرده ،اجازه نمود و خود به پرستارى او مشغول شد؛ اما مى دید که از عهده پرستارى او بر نمى آید. در حرم حضرت رضا علیه السلام از خدا درخواست کرد که زنى پیدا شود تا توجه و پرستارى او را عهده دار شود.

چون حاجت خو را به پیشگاه پروردگار عرض ‍ نمود، از حرم شریف بیرون آمد؛ در دارالسیاده ( ۱۶۲) پیرزنى را دید که به طرف مسجد گوهر شاد مى رفت .

به آن پیر زن گفت : مادر! من شخصى غریبم و زن بیمارى دارم که از پرستارى او عاجزم ؛ خواهش مى کنم چند روزى پیش ما بیا، و براى رضاى خدا، پرستارى مریضه ما عده دار شو.

پیرزن جواب داد: من هم زائرم و اهل مشهد نیستم ؛ کسى را هم ندارم ؛ البته محض ‍ خشنودى امام علیه السلام مى آیم .

با یکدیگر به طرف منزل رفتند وقتى داخل شدند مریض در بستر افتاده و لحاف را بر روى صورتش کشیده بود و ناله مى کرد.

پیرزن نزدیک بستر رفت و روى او را باز کرد؛ ناگاه با کمال تعجب نگاه کرد و دید مریض ،دختر خود اوست . که تا به حال از فراقش مى سوخت ؛ از شوق ، فریادى کشید که به خدا قسم این دختر من است ، دختر نیز با دیدن مادر، اشکهایش جارى شد؛ هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و از لطف امام هشتم علیه السلام قطره هاى اشک بر رخسار خود مى باریدند.

بندگى بر در دربار رضا دین من است رفتن خاک ره زائرش آیین من است
شکرلله که مقیم سر کوى شه توس مهر وى نقش به این سینه بى کین من است
خاکروبى در بارگه آن شه دین باعث مغفرت کرده ننگین من است
بایدى با مژگان خاک درش را رویم کاین این عمل نزد خرد موجب تحسین من است
برندارم زگدایى درش هرگز دست چون گدائیش ، دواى دل غمگین من است
دارد امیدمروج نظر لطف کند به من زار که این خواهش دیرین من است

کرامت سى و سوم : پزشک اقرار مى کند

در جلد اول کتاب الکلام یجر الکلام ص ۱۳۷ جریان شفا یافتن زنى را به خط دکتر لقمان الملک نقل مى کند که نامه دکتر را که به امر آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائرى ، مشروح و جریان را نوشته ، عینا درج مى کنیم .

تقدیم به حضور مبارک حضرت مستطاب حجه السلام آیت الله فى الارضین ، آقاى حاج شیخ عبدالکریم حائرى – ادام الله ظله – على رؤ وس المسلین .

بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله رب العالمین و الصلوه على اشرف خلقه محمد المصطفى و افضل السلام على حجه و مظاهر قدرته الاءئمه الطاهرین و العنه على اعدائهم و المنکرین لفضائلهم و الشاکین فى مقاماتهم العالیه الشامخه .

شرع اعجازى که راجع به یک نفر مریضه محترمه ظهور نمود، به قرار ذیل است .

این مخدره تقریبا بین ۴۴ تا ۴۶ سال سن دارد و متجاوز از یک سال مبتلى به رحم بود که خود بنده مشغول معالجه بودم و روز به روز درد و ورم شدت مى نمود.

با شور و مشورت با آقاى دکتر ابوالقاسم خان قوام رئیس صحیه شرق مشارالیها را به مریضخانه آمریکائیها فرستادیم ؛ بنده توصیه اى به رئیس مریضخانه نوشتم که مادام کپى و خانمهاى طبیبه معاینه نموده ، تشخیص مرض را بنویسند.

ایشان پس از معاینه نوشته بودند؛ رحم زخم است و احتیاج به عمل جراحى دارد و چند دفعه مشارالیها به آنجا رفته و همین طور تشخیص داده بودند و مریضه راضى به عمل نشده بود بعد از آن مشارالیها را براى تکمیل تشخیص نزد مادام اخایوف روسى فرستادیم ایشان هم با آنها هم عقیده بودند و باز هم براى اطمینان خاطر و تحقق تشخیص ، نزد پروفسور اکوبیانس و مادام اکوبیانوس فرستادیم ایشان پس از یک ماه تقریبا معاینه و معالجه به بنده نوشته بودند که این مرض سرطان است و قابل معالجه نیست ؛ خوب است به تهران برود، شاید با وسائل قوه برقى و الکتریکى نتیجه گرفته شود.

چنانچه آقاى دکتر ابوالقاسم خان و خود بنده در اول ، همین تشخیص سرطان را داده بودیم ، مشارالیها، علاوه بر اینکه حاضر به رفتن تهران نبود؛ مزاجا به قدرى علیل و لاغر شده بود در دو فرسخى حرکت ، تلف شود.

در این هنگام زیر شکم کاملا متورم شده بود و یک غده در زیر شکم در محل رحم ، تقریبا به حجم یک انار بزرگ به نظر آمد که غالبا سبب فشار مثانه و حبس البول مى شد و بعد پستانها متورم و سخت شده و خواب و خوراک از مریضه به کلى سلب شده بود.

که ناچار بودیم براى مختصر تخفیف درد، روزى دو آمپول دو سانتى کنین مرفین تزریق نمایم که اخیرا آن هم بى فایده و بى اثر ماند، تا یک شب بکلى مستاءصل شده و مقدارى زیادى تریاک خورده بود که خود را تلف نماید؛ بنده را خبر دادند که جلوگیرى از خطر تریاک به عمل آمد.

چون چند سال بود که بنده با این خانواده که محترمین و معروفین این شهرند؛ مربوط و طرف مراجعه بودند خیلى اهتمام داشتم که فکرى جهت این بیچاره که فوق العاده رقت آور بود بشود و از هر جهت ماءیوس بودم زیرا یقین داشتم سرطان شعب و ریشه هاى خود را به خارج رحم و مبیضه ها(تخمدانها)دوانیده و مزاج هم بکلى قواى خود را از دست داده است .

براى قطع خیال مشارالیها قرار گذاشتم آقاى دکتر معاضد رئیس بیمارستان رضوى مه متخصص در جراحى است معاینه نمایند. ایشان پس از معاینه به بنده گفتند چاره منحصر به فرد به نظر من خارج کردن تمام رحم است ؛ من هم به مشارالیها گفتم که شما اگر حاضر به عمل جراحى هستید چاره منحصر است ؛ و الاء باید همین طور بمانید.

گفت : بسیار خوب . اگر در عمل مردم که نعم المطلوب و اگر هم نمردم شاید چاره اى شود؛ تصمیم براى عمل گرفت .و از همان روز که روز چهار شنبه اواخر ربیع و الثانى سنه ۱۳۵۳ بود تا یک هفته دیگر، بنده او را ملاقات ننمودم یعنى از عیادتش خجالت مى کشیدم و خودش ‍ هم از خواستن من خجالت مى کشید.

پس از یک هفته دیدم با کمال خوبى به مطب بنده آمده ؛ و اظهار خوشوقتى نمود؛ قضیه را پرسیدم گفت : بلى . شما که به من آخرین اخطار را نمودید و عقیده دکتر معاضد را گفتید؛ با اشک ریزان و قلب بسیار شکسته از همه جا ماءیوس ، گفتم : یا على بن موسى الرضا علیه السلام تا کى من خانه دکترها بروم ؟

و بالاءخره ماءیوس شوم ، یک هفته شروع به روضه خانى نمودم و متوسل به حضرت موسى بن جعفر شدم – ارواح و العالمین فداه شدم .

شب هشتم (شب شنبه ) در خواب دیدم یک نفر خانم از دوستان من که شوهرش سید و آستان قدس رضوى است یک قدرى خاک آورده ، به من داد که آقا (یعنى شوهرش ) گفته است که این خاک را من از میان ضریح مقدس ‍ آورده ام ، که خانم به شکمش بمالد من هم در خواب مالیدم و بعد دیدم دخترم بشتاب آمد که خانم ! برخیز! دکتر سواره آمده دم در (یعنى بنده دکتر لقمان ) و مى گوید به خانم بگویید برویم پیش دکتر بزرگ .

من هم با عجله بیرون آمده ، دیدم شما سوار اسب قرمز بلندى هستید و گفتید:بیاید برویم و من هم به راه افتادم تا رسیدیم به یک میدان محصورى ؛ دیدم یک نفر بزرگوار آنجا ایستاده است و جمعیتى کثیر در پشت سرش بودند؛ من او را نمى شناختم ؛ اما نزد او رسیده ، دستش را گرفتم و گفتم : یا حجه بن الحسن (عجل الله تعالى فرجه ) به داد من برس !

اول با حالت عتاب به من فرمود: که به شما گفت پیش فلان دکتر بروید؟ یکى از پزشکان را نام بردند (که بنده نمى خواهم نام آن را ببرم ) پس ‍ از آن به قدمهایش افتادم و باز گفتم : به داد من برس . ثانیا فرمود: که به شما گفت : پیش فلان دکتر بروید؟

استغاثه کردم فرمود: برخیز! تو خوب شدى و مرضى ندارى ، از خواب بیدار شدم ؛ دیدم اثرى از مرض باقى نمانده است بنده تا دو هفته از نشر این قضیه عجیب براى اطمینان کامل ، از عدم عود مرض ، خوددارى نمودم و بعد، از پروفسور (اکوبیانس ) تصدیق کتبى گرفتم که اگر همین مرض بدون وسائل طبى و جراحى بهبود یابد بکلى خارج از قانون طبیب است و آقاى دکتر معاضد هم نوشت که چاره منحصر به فرد این مرض را در خارج کردن تمام رحم مى دانستم و حالا چهار ماه است که تقریبا به هیچ وجه از مرض مزبور خبرى نیست .

پس از این قضیه ، مادام اکوبیانس باز مریضه را معاینه کامل نمود و اثرى در رحم و پستانها ندیده است ؛ از همان ساعت ، خواب و خوراک مریضه به حال صحت برگشته است و سوء هضمى مزمن هم که در سابق داشته بکلى رفع شده است .

(الا قل العاصى دکتر عبدالحسین لقمان الملک تبریزى )

کرامت سى چهارم : آفریدگار جهان نگهدار ماست

جریانى که در زیر نقل مى شود به خط آقاى دکتر محمد عرفانى رئیس بیمارستان درگز که نسخه آن در نزد مؤ لف است شاهد زندى است که خداوند حافظ و نگهدار بندگان است و توسل به ائمه طاهرین علیه السلام اثرى بس ‍ عجیب و فورى دارد؛ اینک اصل جریان به قلم خود آقاى دکتر عرفانى از نظر خوانندگان مى گذرد:

یکى از مواردى که انسان احساس مى کند، دستى دیگر او را به طرفى مى کشاند که جائى بدان بسته است سرگذشتى است که خود، ناظر آن بودم .

در سال ۱۳۴۰ در بهدارى خواف منطقه تربت حیدریه انجام وظیفه مى کردم ، یک روز اطلاع دادند که بیمارى در مژن آباد هفت فرسخى مرکز بخش ، احتیاج به عیادت دارد؛ لذا بعد از ظهر با یک موتور که راننده آن یک نفر از اهالى محل بود که کاملا به راه آشنایى داشت و سالها از همان راه رفت و آمد کرده بود به طرف مژن آباد حرکت کردیم .

ضمنا باید عرض کنم که راههاى آن منطقه عموما بر اثر ایاب و ذهاب زیاد،خود به خود به وجود آمده است و جاده شوسه وجود ندارد. پس از رسیدن به محل عیادت از مریض و تجویز داروهاى لازم ، به طرف مرکز بخش ‍ حرکت کردیم و مقدارى از راه را طى نمودیم ، جاده به نظرمان نا آشنا آمد. مقارن غروب آفتاب بود و هوا رو به تاریکى مى رفت ؛ مقدارى دیگر که راه پیمودیم یک آبادى در سمت چپ جاده در منطقه نسبتا دورى نمایان شد و تصمیم گرفتیم به طرف آن آبادى حرکت کنیم .

بناچار از جاده – که همان کوره راه اصلى باشد – خارج شدیم و از داخل زمینهاى غیر زراعى و لم یزرع پیاده به طرف آن آبادى حرکت کردیم . وقتى که به آبادى رسیدیم ، چون هوا تاریک شده بود، کسى در بیرون قلعه دیده نمى شد؛ لذا به طرف درب قلعه رهسپار شدیم ؛ دیدیم که دو نفر در جلو در قلعه ایستاده اند و مى خواهند در قلعه را ببندند پرسیدند: شما که هستید؟ و به کجا مى روید؟

راهنماى من اظهار داشت : ایشان آقاى دکتر عرفانى است ؛ در مژن آباد به عیادت بیمارى رفتیم و در مراجعت با وجود اینکه من محلى هستم و به راه آشنایم مع ذالک راه را گم کردم خواه و نخواه بدین جا رسیدیم . آن دو نفر اظهار داشتند؛ این قلعه محمد آباد است و شما از راه خواف خیلى منحرف شده اید؛ ولى خداوند شما را بدینجا فرستاده است ؛ شما مى باید راه را گم کنید زیرا تازه عروسى که یک ماه است به این قلعه به خانه شوهر آمده است سخت بیمار و در بستر بیمارى در حال احتضار است .

یکى از این دو نفر به بمحض اطلاع که طبیبى ، راه را گم کرده و بر حسب اتفاق به محمد آباد آمده است ؛ شتابان به داخل قلعه رفت و مژده آن دکتر را به پدر و مادر داماد و اهالى ده اعلام نمود.

در این موقع یک عده از اهالى ده به اتفاق کسان مریض به استقبال ما آمدند و بنده را به بالین مریض راهنمایى نمودند.

مریض دختر جوانى بود که در بستر بیمارى رو به قبله خوابیده بود و تقریبا حالش خراب بود و قدرت تکلم نداشت .

پدر و مادرش هم به بالینش نشسته اشک مى ریختند. و ائمه اطهار را به کمک مى طلبیدند واقعا منظره اى رقت انگیز بود – دیدن دخترکى جوان در دهى دوردست در حال جان کندن و شوهر و عزیزانش هم مانند ابر بهار اشکریزان .

همینکه پدر و مادر عروس بیمار فهمیدند که من طبیب هستم و بدون دعوت آمده ام از خوشحالى در پوست خود نمى گنجیدند.

از مریض معاینه به عمل آمد و معلوم شد که بیمار به بیمارى حصبه مبتلى شده است و در شدت بت مى سوزد و کاملا بى حال است ؛ مقدارى داروى لازم که به همراه داشتم تجویز شد و آمپولهاى مورد نیاز تجویز گردید و براى بقیه داروهاى لازم ، دستور دادم ، تا یک نفر به مرکز بخش آمد و بقیه داروهاى لازم را براى بیمار برد؛ هنوز دو هفته از این جریان نگذشته بود که دیدم پیرمردى به مطب من آمد – که دخترکى زیبا و معصوم که محسوس بود دوران نقاهتى را پشت سر گذاشته – به همراه او بود.

پیرمرد با یک دنیا خوشحالى از برخوردش ‍ آشکار بود گفت : آقاى دکتر! این دختر را مى شناسى ؟

من که هنوز نتوانسته بودم ، خاطره آن روز را به یاد بیاورم ، با تردید گفتم : به چشمم آشناست ؛ گفت : چطور او را نمى شناسى ؟ این ، دختر من است ؛ این همان بیمارى است که ده روز قبل ، خدا شما را برى نجات او به محمد آباد فرستاد؛ اکنون براى عرض تشکر از شما به همراه خودش آمدم تا ببینید چگونه خداوند شما را وسیله نجات یک جوان قرار داد؟ او را شناختم و منظره رقت انگیز آن شب را به خاطر آوردم .

و با شاداب و خوشحال دیدن آن دختر در جلو خود، نیز در دل خدا را شکر کردم و ضمنا مقدارى داروى تقویتى هم تجویز نمودم و آنان به محل خود مراجعت کردند.

کرامت سى و پنجم : چه پشت و پناهى ؟!

در جلد سوم رایت راهنماء دانشمند جلیل القدر آقاى سید على علم الهدى مى نویسد: دوستم شیخ عبدالرحیم ، را در ماه ذى حجه ۱۳۴۱ بعد از ظهر در مسجد گوهر شاد، پریشان حال دیدم ؛ گفتم : چرا غمگینى ؟

گفت : همسرم دیر زمانى است که بیمار است و بیمارى او بسیار طولانى شده است .

از شما مى خواهم که دعا کنید تا خدا مرگ او را برساند. گفتم : مگر از معالجه او ماءیوس ‍ شده اى ؟ گفت : بلى ؛ چون او به مرض ‍ استسقا( ۱۶۳) گرفتار شده است و تاکنون سه مرتبه او را به بیمارستان آمریکایى برده ام و میل زده اند. و آب شکمش را بیرون آورده اند، باز آب آورده است و به پاى او ریخته و نفسش ‍ تنگ شده است ؛ به طورى که او را امروز به زحمت تمام نزد پزشک بردم . پزشک گفت ؛ مرضش علاج ندارد هر چه زودتر او را از اینجا ببر که شکمش پاره خواهد شد.

چند روز از این ملاقات گذشت ؛ باز او را در مسجد دیدم ؛ به خیال اینکه زوجه اش از دنیا رفته است به او تسلیت گفتم ؛ ولى او گفت : زوجه ام نمرده است بلکه حضرت رضا علیه السلام او را شفا داد.

گفتم چگونه شفا یافت ؟جریان را شرح داد و رفت .

گفت : آن روز که من از شما جدا شدم و شب فرا رسید من در خانه از ناله آن زن بى طاقت شدم و از منزل بیرون آمدم و به حرم حضرت رضا علیه السلام مشرف شدم ؛ اتفاقا آن شب ، در حرم شریف را نبستند و من تا صبح در مقابل قبر امام هشتم علیه السلام به سر بردم و به آن حضرت عرض کردم ؛

آقاى من ! اگر مصلحت در شفاى مریض من نیست مرحمتى بفرمایید زودتر راحت شود؛ زیرا طاقت من طاق شده است .

شب به پایان رسید نماز صبح را خواندم و به خانه رفتم ؛ تا ببینم حالش چطور است ؛ همینکه به خانه رسیدم ، در خانه را باز دیدم ؛ یقین کردم که زنم دیشب مرده است و همسایگان صبح زود او را به غسالخانه برده اند.

داخل حیاط شدم ، دیدم گوسفندى در منزل داشتیم قصاب آن را کشته و به پوست کندنش ‍ مشغول است و مادر زنم هم مثل مصیبت زده ها با صداى بلند مى گرید.

با دیدن این حال یقین کردم که زنم از دنیا رفته است . پرسیدم : جنازه را برده اند؟

مادر زنم گفت : مگر نمى بینى که زنت در کنار حوض نشسته است . و دست خود را مى شوید.

نگاه کردم او را زنى ضعیف و لاغر دیدم ؛ خیال کردم که او مرا مسخره کرده است . با شتاب به درون اتاقى که مریضم در آنجا بسترى بود، رفتم ؛ ولى در آنجا کسى را ندیدم بسرعت بازگشتم . و گفتم : من به غسالخانه مى روم ؛ مادر زنم وقتى دید رفتنم به غسالخانه جدى است ؛ گفت : مرد! کجا مى روى ؟ این زن تو است که اینجا نشسته است . نزدیک رفتم ؛ گفتم : بتول ! تویى ! گفت : بلى . تا جواب داد از صدایش او را شناختم و گفتم : آن هیکل و هیبتى که داشتى با آبهاى شکمت چه شد؟

گفت : حضرت رضا علیه السلام مرا شفا داد. برخاستم و به اتاق رفتیم . آن گاه پرسیدم : چطور شفا یافتى ؟

گفت : دیشب که شما نیامدید، حال من بسیار سخت بود؛ هنگام سحر ناگاه آقاى بزرگوارى وارد شد و فرمود: بر خیز! عرض کردم : قدرت برخاستن ندارم ؛ مگر شما کیستید؟ فرمود: من امام رضایم .

دست مبارک خود را بر سرم گذاشت و تا پایم کشید و فرمود: بر خیز! که مرضى ندارى . برخاستم و کسى را ندیدم ؛ ولى اتاق معطر بود.

تعجب من این است که بستر خوابم خشک است من نفهمیدم آن همه آب شکم چه شده است ؟

مادرم را صدا زدم و قضیه خود را گفتم : او بسیار خوشحال شد و گفت : گوسفند را بکشند و گوشتش را در راه خدا به مستحقان بدهند.

دکتر قاسم رسا درباره آن حضرت چنین سروده است :

اى شه توس که سرچشمه الطاف خدایى جان ما باد فدایت که ولینعمت مایى
میوه باغ رسالت شه اقلیم ولایت بحر و مواج علوم و کرم و لطف و رضایى
ما ضعیفیم و پناهنده بدین حصن ولایت رحمتى کن به ضعیفان که معین الضعفایى
ما گداییم و تو سلطان چه شود کز ره احسان نظر و لطف عنایت فکنى سوى گدایى
زد به نام تو خدا سکه تسلیم رضا را که تو شایسته این سکه تسلیم رضایى
گره از کار فرو بسته ما کس ‍ نگشاید تو مگر عقده زدلهاى پریشان بگشایى
کوته از دامنت اى شه منما دست رسا را که تواش ضامن و فریادرس روز جزایى

کرامت سى و ششم : امام علیه السلام از ناراحتى دوستان و سادات ناراحت مى شود

باز هم در کتاب رایت راهنما. آقاى علم الهدى مى نویسد: مشهدى محمد ترک چندین سال بود که به من اظهار ارادت مى نمود و به نماز جماعت حاضر مى شد؛ ولى چون مردم درباره او گمان خوبى نداشتند من چندان به او اظهار محبت نمى کردم ؛ تا اینکه نمى دانم چه پیش ‍ آمد شده بود که چشمهاى او کور و به فقر و پریشانى گفتار شد.

بیشتر اوقات مى دیدم بچه اى دست او را گرفته به عنوان گدایى مى برد و به زبان ترکى شعر مى خواند. و مردم هم چیزى به او مى دادند، خیلى وقتها در حرم حضرت رضا علیه السلام ملاقاتش مى کردم ، که دست به شبکه ضریح مطهر گرفته بود و طواف مى کرد و با صداى بلند چیزى مى خواند و اغلب از پهلوى من مى گذشت و چون کور بود مرا نمى دید.

خدام او را مى شناختند و مانع صداى گریه او نمى شدند قریب هفت سال بر این منوال گذشت ؛ روزى از کسى شنیدم که مى گفت :

حضرت رضا علیه السلام مشهدى محمد را شفا داده است ؛ وى من به این سخن اعتنایى نکردم تا دو ماه گذشت .

یک روز او را در بست پایین خیابان با چشم بینا و صورت و لباسى نظیف دیدم که به سرعت مى رفت ؛ گفتم : مشهدى محمد! تو که کور بودى و چشمانت خشکیده بود مگر چه شد که حال مى بینى ؟

به ترکى جواب داد: قربان جد شما بشوم مرا شفا داد؛ و تفصیل شفاى خود را به شرح زیر بیان کرد.

یک روز عصر به خانه آمدم و همسرم بى بى را گریان و ناآرام دیدم ؛ وقتى علتش را پرسیدم ، جوابى نداد.

چاى آورده ، در اطاق گذاشت و با چشم گریان خارج شد از بچه هایم پرسیدم : آنان گفتند: مادرمان با زن صاحبخانه نزاع کرده است . از بى بى پرسیدم ،براى چه نزاع کرده اى ؟

او گریان گفت : اگر خدا ما را دوست مى داشت ، این گونه پریشان و بدحال نمى شدیم و تو هم گور نمى گشتى تا زن صاحبخانه این قدر بر ما منت نهد و بگوید، اگر شما آدم خوبى بودید؛ کور پریشان نمى شدید.

من از شنیدن سخنان بى بى خیلى منقلب شدم و فورا برخاسته ، عصایم را برداشتم تا از خانه بیرون روم ؛ بچه ها فریاد زدند، مادر! بیا! که پدرمان مى خواهد برود. بى بى آمده ، گفت : چاى نخورده کجا مى روى ؟

گفتم : شمشیر برداشته ام بروم با جدت بجنگم یا چشمم را بگیرم و یا کشته شوم تو دیگر مرا نخواهى دید. هر چه کوشید تا مرا برگرداند نپذیرفتم و از خانه خارج شدم و یکسره به حرم مطهر مشرف شدم و فریادزنان گفتم : من جدت على و حسین علیه السلام را کشته ام ؟ من چشمم را مى خواهم .

یکى از خدام دست روى شانه ام گذاشته ، گفت : این قدر داد نزن اکنون وقت اذان مغرب است ؛ مگر تو نماز نمى خوانى ؟ چون در بالاى سر مبارک بودم ، گفتم : مرا رو به قبله کن . مرا در مسجد بالا سر رو به قبله کرد و مهر و نمازى هم به من داد، گفت : نماز بخوان و لکن این را هم بدان که دو شخص محترم پشت سرت نشسته اند مبادا که آنان را اذیت کنى ! من مناز مغرب را خواندم و باز شروع به ناله و استغاثه نمودم ، ناگاه یکى از آن دو نفر گفت : این سگ ، هر چه فریاد مى زند حضرت رضا علیه السلام جواب فریاد او را نمى دهد.

این سرزنش بیشتر در من اثر کرد و دلم بى نهایت شکست . و چند قدم جلوتر رفته ، خود را به ضریح رساندم و سرم را به شدت به ضریح کوبیدم تا هلاک شوم ؛ آن گاه حالت ضعف به من دست داد؛ در این حال از یکى شنیدم که مى گفت : چه مى گویى ؟ اگر چشم مى خواهى ، به تو دادیم .

از وحشت آن صدا سر بلند کرده ، نشستم و دیدم همه جا را مى بینم و مردم هم بعضى ایستاده و برخى نشسته مشغول زیارت خواندن بودند و چراغها روشن بود از شدت شوق باز سرم را به ضریح کوبیدم ؛ در آن حال دیدم ضریح شکافته شد و آقاى ایستاده و تبسم کنان به من نگاه مى کند. به من فرمود: محمد محمد! باز چه مى گویى ؟ چشم مى خواستى به تو دادیم .

آن بزرگوارى بود از مردم بلندتر و جسیم تر و داراى چشمانى درشت و محاسنى گرد و لباس ‍ سفید در بر و شالى سبز بر کمر بسته بود و تسبیحى در دست داشت که مى درخشید، نمى دانم چه جواهرى بود؟ که مثل آن را هرگز ندیده بودم . آن حضرت پیوسته مى فرمود: چه مى گویى چه مى خواهى ؟ من به آن جناب نگاه مى کردم و نگاهى هم به مردم . و با خود مى گفتم ، چرا مردم متوجه آن حضرت نیستند مثل اینکه آن حضرت را نمى بینند.

هر چه فرمود: چه مى خواهى ؟ مطلبى به نظرم نى رسید که عرض کنم . پس از آن فرمود: به بى بى بگو اینقدر گریه نکند؛ زیرا گریه اش دل ما را مى سوزاند. من برخاستم : خادم حرم مرا بینا دید، گفت : شفا یافتى ؟ گفتم آرى .

عرض کردم : بى بى آرزوى زیارت خواهرت را دارد فرمود: مى رود در این هنگام از نظر غائب شد و ضریح هم به هم آمد.

زوار متوجه شدند و بر سرم ریختند و لباسهایم را پاره پاره کردند. براى اینکه از دست آنها رها شوم خودم را به کورى زدم و فریاد زدم از من کور چه مى خواهید؟ زود از حرم بیرون رفتم و از در دارالسیاده ، خود را به کفشدارى رساندم و به کفشدارى گفتم : کفشم را بده مى خواهم زودتر بروم ؛ کفشدار که مرا بینا دید در شگفت شد؛ و گفت : مشهدى محمد! مگر مى بینى ؟ گفتم : بلى . حضرت رضا علیه السلام مرا شفا داده است .

پس از آن کفشهایم را گرفته ، زود بیرون رفتم .

همینکه به میان صحن رسیدم دیدم ، صحن خلوت است ؛ با خود فکر کردم ؛ حالا چگونه با دست خالى به خانه بروم ؟

بچه ها گرسنه اند و غذایى ندارند؛ ضمنا قند و چاى هم لازم دارند؛ از همانجا توجهى به قبر نموده عرض کردم ! آقا! به من چشم دادى . با گرسنگى خود و بچه ها چه کنم ؟

ناگهان دیدم دستى پیدا شد – که صاحب دست را ندیدم – و چیزى در دست من نهاد نگاه کرده ، دیدم ، اسکناسى ده تومانى بود.

به بازار رفته ، نان و لوازم ضرورى دیگر خریدم و به سوى خانه رفتم . در میان راه همسایه ام را دیدم پرسید: مشهدى محمد! چه با عجله مى روى ؟ مگر بینا شده اى ؟ گفتم : آرى . حضرت رضا علیه السلام مرا شفا داد. تو کجا مى روى ؟ گفت : مادرم حالش خوب نیست ؛ عقب دکتر مى روم .

گفتم : نیازى به دکتر نیست . لقمه اى از این نان بگیر که عطاى خود حضرت رضا علیه السلام است – و به او بخوران ؛ شفا مى یابد.

او لقمه نان را گرفته ، برگشت ؛ من نیز به خانه رفتم .

اول خودم را به کورى زدم و لوازم خانه را به زوجه ام دادم . وقتى که او وسایل چاى مرا آورد. بچه ها دور من جمع شده بودند، همسرم از اتاق بیرون رفته بود. من گفتم : قورى جوشیده بچه ها گفتند: مگر مى بینى ؟ گفتم : آرى . فریاد کردند مادر! بیا! بیا پدر بینا شده است .

بى بى وارد شد. جریان را که برایش شرح دادم بسیار خوشوقت شد و شب را به شادى گذراندیم . صبح زود بعد، احوال مادر همسایه را پرسیدم . گفتند: قدرى از آن نان را در دهان او نهادیم و به هر زحمتى که بود به او خوراندیم . وقتى که لقمه از گلویش پایین رفت حالش بهتر شد و اکنون سلامت است .( ۱۶۴)

تو کیمیا فروشى نظر به سوى ما کن که بضاعتى نداریم و فکنده ایم دامى
گدایى در جانانه طرفه اکسیرى است گر این عمل بکنى ، خاک ، زر توانى کرد

کرامت سى و هفتم : صفاى باطن

جناب حاجى اشرفى ، علامه فقید، حاج ملا محمد بن محمد مهدى ، از مشاهیر علماء، صاحب کتاب شعائر الاسلام ، ساکن بار فروش ‍ مازندران که اکنون بابل نامیده مى شود – در عبادت و تهجد ( ۱۶۵) مرتبه خاصى داشته است در کتاب قصص العلماء مى نویسد:

از نیمه شب تا صبح به عبادت و تضرع و زارى و مناجات با خداى تعالى مشغول بوده و گاهى هم به سر و سینه مى زده است .

شخص موثقى ، از زائران امام هشتم علیه السلام ، در رمضان سال ۱۳۵۳ جریان زیر را به شرح زیر از آقا میرزا حسن الاطباء، براى من نقل کرد:

زمانى به زیارت حضرت رضا علیه السلام عازم شدم که حاجى اشرفى در زادگاه خود؛ اشرف ، ( ۱۶۶) زندگى مى کرد؛ من به جهت امر وصیت نامه خود به خدمت او رفتم ؛ و چون دانست که به زیارت حضرت رضا علیه السلام مى روم ؛ پاکتى به من داد و فرمود:

در اولین روزى که به حرم مشرف شدى ، این نامه را به حضور آن حضرت تقدیم کن ؛ و در مراجعت ، جوابش را گرفته ، بیاور.

من این تکلیف و امر او را عامیانه تلقى کردم و با خود گفتم : چگونه جواب بگیرم ؟

لذا، از آن ارادتى که نسبت به ایشان داشتم ، کاسته شد، ولى عظمت و مقام آن دانشمند، مرا از ایراد و اعتراض باز داشت و از خدمتش ‍ مرخص شدم .

هنگامى که به مشهد مقدس رسیدم ، در اولى روز زیارت ، براى اداى تکلیف ، پاکت او را به داخل ضریح انداختم .

چند ماه ، براى تکلیف زیارت ، در مشهد مقدس ، توقف و این سخن حاجى اشرف که گفت : جواب نامه ام را بگیر و بیاور – را فراموش کردم .

شبى که فرداى آن ، عازم حرکت خواهم شد به وقت نماز مغرب براى زیارت وداع به حرم مطهر مشرف و به نماز مغرب و عشاء و زیارت مشغول شدم ؛ ناگاه صداى قرق باش ( ۱۶۷) بلند شد که زائرین از حرم بیرون روند و خدام به تنظیف حرم بپردازند.

وقتى که نماز زیارت را تمام کردم ، متعجب و متحیر شدم که اول شب ، چه وقت در بستن است ؟ لکن دیدم که کسى جز من در حرم نیست ؛ برخاستم که بیرون روم ،ناگاه دیدم که بزرگوارى در نهایت عظمت و جلالت از طرف بالا سر با کمال وقار قدم مى زند؛ همینکه برابر من رسید، فرمود: حاجى میرزا حسن ! وقتى که به اشرف رسیدى ، پیغام مرا به حاجى اشرف برسان ؛ و بگو:

آیینه شو جمال پرى طلعتان طلب ! جاروب زن به خانه و پس مهمان طلب !

در این فکر بودم که این بزرگوار که بود؟ که مرا به اسم خواند پیغام داد.

برخاسته ، گردش کردم ؛ ولى ایشان را ندیدم . یک مرتبه اوضاع حرم به حالت اول برگشت ؛ و دیدم مردم بعضى نشسته و بعضى ایستاده ؛ به زیارت و عبادت مشغول هستند ناگاه حالت ضعفى به من دست داد؛ وقتى که به حال آمدم از هر کس پرسیدم که چه حادثه اى در حرم روى داد؟ از سؤ ال من تعجب کردند و گفتند: حادثه اى نبوده است ؛ آن گاه دانستم که حالت مکاشفه اى ( ۱۶۸) بود که براى من روى داده بود. از این پس عقیده ام نسبت به حاجى بیشتر شد و بر غفلت گذاشته ام تاءسف خوردم .

وقتى مکه آن حضرت مرا مرخص فرمود: به طرف اشرف ، حرکت کردم و چون بدانجا رسیدم ، یکسره به خانه مرحوم حاجى اشرفى رفتم تا پیغام امام علیه السلام را به او برسانم ؛ همینکه در را کوبیدم ، صداى حاجى بلند شد که حاجى میرزا حسن ! آمدى ؟ قبول باشد. بلى :

آیینه شو جمال پرى طلعتان طلب ! جاروب زن به خانه و پس مهمان طلب !

افسوس ! که عمرى گذراندیم و چنانکه باید و شاید صفاى باطن پیدا نکردیم و بعضى از سخنان نیز قریب بدین مضمون فرمود.( ۱۶۹)

امام ثامن و ضامن ، حریمش ‍ چون حرم آمن زمین از جزم او ساکن ، سپهر از عزم او پویا
نهال باغ علیین بهار مرغزار دین نسیم روضه یاسین شمیم دوحه طه
زجودش قطره اى قلزم زرویش ‍ پرتوى انجم جنابش قبله هفتم رواقش کعبه دلها
رضاى او رضاى حق ، قضاى او قضاى حق دلش از ماسواى حق گزیده عزلت و عنقا
نظام عالم اکبر قوام شرع پیغمبر فروغ دیده حیدر سرور سینه زهرا علیهاالسلام
به سایل بحر و کان بخشد خطا گفتم جهان بخشد گرفتم که او نهان بخشد ز بسیارى شود پیدا
ملک را روى دل سویش فلک را قبله ابرویش به گرد کعبه کویش طواف مسجدالاقصى
زمین گویى است در مشتش ‍ فلک مهرى در انگشتش دو تا چون آسمان پشتش به پیش ایزد یکتا
ملک مست جمال او فلک محو کمال او ز دریاى نوال او حبابى لجه خضرا

(منتخب از قصیده قاآنى )

کرامت سى و هشتم : بعد از بیدارى نبات در دست او بود.

جوانى که دست راستش از کار افتاده بود، و دکتر مى خواست با عمل جراحى آن را بهبود بخشد. به نظر مرحمت حضرت رضا علیه السلام – صلوات الله علیه – شفا یافت .

و مشروح جریان آن در روزنامه خراسان روز یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۴۴ مطابق با نیمه ذى حجه ۱۳۸۴ در شماره ۴۵۶۴ سال شانزدهم درج شد؛ و ما مختصر آن را در اینجا نقل مى کنیم ؛

على اکبر برزگر ساکن مشهد، سعد آباد، خیابان طاهرى ، جنب مسجد سناباد گفت :

روز بیست دوم رمضان ۱۳۸۴ خبر وحشت انگیز فوت یکى از بستگان من رسید؛ پس از شنیدن این خبر خیلى ناراحت شدم ، به طورى که قدرت کنترل کردن خود را از دست داده بودم ؛ با همین حال خوابیدم و نیمه شب ناگاه از خواب پریدم و از حال طبیعى خارج شدم . وقتى که کسانم مرا بدین خال دیدند، وحشت کردند و به سر و سینه زنان به همسایگان خبر دادند؛

آقا حسین قوچانى و حاج هادى عباسى که در همسایگى منزل ما ساکن بودند، رفتند و دکتر حجازى ره به بالینم آوردند.

دکتر با تک سیلى مرا به حال آورد و دستور داد که نگذارند بخوابم . آن گاه قدرى حالم بهتر شد؛ ولى دستم کج و خشک گردید. اطرافیانم براى اینکه دستم را به حال اول برگرداند کش ‍ و واکش دادند و در نتیجه از بند در رفت .

پس از آن مرا نزد شکسته بند بردند و تا چهل روز پیش آقاى افتخارى – شکسته بند آستان قدس – مى رفتم ؛ ولى بهبود حاصل نشد.

به ناچار به بخش اعصاب بیمارستان شاهرضا مراجعه کردم ؛ و دکتر دستور عکسبردارى داد. آقاى دکتر لطفى عکس گرفت و من آن را نزد دکتر شهیدى بردم ؛ او پس از مشاهده عکس ‍ گفت : باید عمل جراحى شود و پس از عمل هم چهار ماه دستت باید در گچ باشد.

بعدا نزد دکتر فریدون شاملو رفتم و عکس را نشان دادم ؛ ایشان مرا به بیمارستان شوروى سابق معرفى کرد.

سپس عازم تهران شدم و به بیمارستان شوروى مراجعه کردم ؛ دکتر گفت : عمل لازم نیست ؛ دستت چرک کرده ؛ براى بهبودى آن ، چرک دستت را باید خشکاند؛ آنان با وسایلى ، چرک دستم را خشکاندند و پنج نوبت هم آن را زیر برق نهادند تا دستم بهبود یافت ؛ پس آن به مشهد مراجعت کرده ، به کار مشغول شدم .

در آن وقت ، به دروازه قوچان مشهد مى رفتم و رد دکان استاد على نجار کار مى کردم و روزانه پنجاه ریال مزد مى گرفتم . دیرى نپاید که باز مرض دست بروز کرد، و به درد ناراحتى گرفتار شدم تا اینکه دستم از کار افتاد و بیکار شدم .

باز به راهنمایى یکى از دوستانم به بیمارستان شاهرضا رفتم و دستور عکسبردارى دادند و پس از گرفتن عکس آقایان ! پرفسور بولوند و دکتر حسین شهیدى معاینه کردند، و پرفسور بولوند گفت :در ۲۳ اسفند ماه با پرداخت سیصد تومان پول بابت خونى که پس از عمل جراحى باید تزریق شود، باید بسترى گردد؛ و اگر هم قادر به پرداخت پول نیست باید استشهاد محل تهیه کند.

من پس از تهیه استشهاد و تصدیق کلانترى و امضاى سرهنگ حیدرى خود را براى بسترى شدن آماده و به بیمارستان مراجعه کردم ؛ و رد اطاق ۶ تخت و شماره ۲ بسترى شدم .

قبل از عمل ، به یکى از پرستاران گفتم : آیا من خوب خواهم شد؟ او در جواب گفت : من به بهبود دستت خوش بین نیستم . من از شنیدن این سخن ناراحت شدم در اوایل خواب ، در خواب دیدم : آقایى تبسم کنان ، به اطاق وارد شد. سلام کردم و براى احترام او خواستم از جا برخیزم که ایشان دستش را روى سینه ام نهاد و فرمود: فرزندم ! آرام باش و این نبات را بگیر.

من دست چپم را دراز کردم تا نبات را بگیرم ؛ فرمود: با دست راستت بگیر. گفتم : دست راستم قدرت حرکت ندارد؛ با تغیر فرمود: نبات را بگیر! و نبات را در کف دستم نهاد و فرمود: بخور. گفتم : نمى توانم ؛ زیرا دستم قدرت حرکت ندارد.

آن حضرت تبسمى کرد و آستین پیراهنم را بالا زد و باندى را که دکتر بسته

بود پایین برد و تکان داد.

یک مرتبه از خواب بیدار شدم نگاه کرده ، دیدم باند باز شده و دستم خوب است و به اندازه یک سیر نبات هم در دست من هست . از شدت شوق به گریه افتاده و فریاد زده ، از اطاق خارج شدم (مثل اینکه عقب آن حضرت مى روم ).

آن گاه پرستاران و بیماران بخش ، از صدا و فریاد گریه ام اطرافم را گرفتند؛ و نباتى که در کف دستم بود گرفته ، میان بیماران تقسیم کردند.

من با شوق و شعف تمام ، به اطاق دکتر شهیدى رفتم و دستم را به ایشان نشان دادم ؛ و او پس ‍ معاینه گفت : دستت خوب شده و هیچ عیبى ندارد.

همان روز مرخص شدم و از بیمارستان به حرم مطهر حضرت رضا صلوات الله علیه رفتم . ( ۱۷۰)

هر که خاک مقدم زوار شاه دین رضا شد مست صهباى الست از ساغر حسن القضا شد
شد مقرب نزد حق آن کس که از راه حقیقت خادم دربار سلطان سریر ارتضا شد
آستان قدس آن شه برتر است از عرش اعلى خاک پاک زائرش چشم ملک را توتیا شد
دردمندان رو کنند از هر طرف بر درگه وى زانکه از بهر مریضان ، درگهش دارالشفا شد
یک سلام زائرش با معرفت در روضه اش بهتر از هفتاد حج که او خالص از بهر خدا شد
لیک دل سوزد چو یاد آرم که آن سلطان دین در خراسان خونجگر از جور ماءمون دغا شد
چون معاشر گشت با آن ظالم دنیا پرست خواستار مرگ خود از خالق ارض سما شد
اى دریغا! عاقبت از کید آن مستکبر دون با دل پر درد غم مسموم از زهر جفا شد
اى شبیرى ! در عزایش ‍ روز و شب بنماى افغان چون رسول مصطفى بهر رضا صاحب عزا شد.

شبیرى

کرامت سى و نهم : از همه که ماءیوس ‍ شدید پناهى بس بزرگ دارید.

در جلد اول کرامات رضویه ص ۱۸۲، و دارالسلام نورى نقل مى کند که یکى از موثقین اهل گیلان گفت :

سفرى به هند کردم و شش ماه در شهر بنگاله توقف و در سرایى ، حجره اى براى تجارت ، اجاره کردم .

در آن سرا، پهلوى حجره ام غریبى با دو پسرانش به سر مى برد که همیشه ملول و افسرده خاطر بود و گاهى هم صداى گریه و ناله اش به گوش مى رسید؛ یک روز به فکر افتادم که نزد او رفته ، علت حزن و اندوه و گریه اش را بپرسم ، وقتى نزد او رفتم ، دیدم حالت ضعف به او دست داده است .

بدو گفتم : مى خواهم علت حزن اندوهت را بدانم . او در جواب گفت : علتش بر اثر اتفاقى است که در زندگى براى من روى داده است که شرحش این است :

در دوازده سال قبل مال و التجاره اى تهیه نمودم و به عزم تجارت بر کشتى سوار شدم و کشتى بیست روز در حرکت بود؛ ناگاه باد تندى وزید و همه مال و مسافران را غرق کرد؛ من در میان دریا دل به مرگ نهادم تا اینکه خود را به تخته سنگى بند کردم و باد مرا به چپ و راست مى برد تا به حکم قضاى الهى آن تخته سنگ ، مرا از کام نهنگ رهانیده ، به جزیره اى رسانید و موج مرا به ساحل انداخت ؛ همینکه از مرگ نجات یافتم ، سجده شکر کردم ؛ و مدت یکسال در میان جزیره اى بسیار با صفا و خالى از بنى آدم زندگى کردم و شبها از ترس ‍ درندگان ، روى درخت به سر مى بردم روزى به قصد وضو ساختن در کنار درختى – که آب باران دور آن جمع شده بود رفتم ؛ ناگهان عکس زنى زیبا را در آب دیدم و با تعجب سر بلند کرده ، زنى را لخت و عریان در بالاى درخت دیدم وقتى متوجه نگاه من شد گفت : اى مرد! از خدا و پیامبرش شرم نمى کنى که به من نظر مى افکنى ؟ من از شرم ، سر به زیر انداخته ، گفتم : تو را به خدا! بگو! از فرشتگانى یا از پریان ؟

گفت : من انسانم ، که سرنوشت ، مرا بدینجا کشانده است و پدرم ایرانى است ؛ در سفرى که با کشتى به هند مى رفت کشتى ما غرق شد و من در این جزیره افتادم و اکنون سه سال است که در اینجا مانده ام .

پس از شنیدن سخنان آن زن ، جریان خود را براى او نقل کردم و در پایان گفتم : خوب است که به عقد من در آیى تا زن و شوهر شویم او سکوت کرد و من سکوتش را موجب رضایت دانستم و صورتم را از او برگرداندم ؛ او نیز از درخت به زیر آمد و او را به عقد خود درآوردم .

خداى تعالى بر بى کسى ما ترحم نمود و دو پسر به ما عنایت کرد که هر دو در مقابل شما هستند؛ اما پیشامدى سبب شد که ما از آن زن جدا شویم ؛ و این حزن اندوه من براى فراق مادر بچه هاست که شرحش این است :

ما، در آن جزیره ، به دیدار این دو پسر خشنود بودیم ؛ اما برهنه و با موهاى بلند بسیار بد منظر، به سر مى بردیم .

روزى همسرم گفت : کاش ! لباسى مى داشتیم و از این رسوایى رها مى شدیم ؛ پسران ، چون سخن مادر را شنیدند گفتند: مگر به غیر از این وضع به گونه اى دیگر هم مى توان زندگى کرد؟

مادر گفت : آرى . خداى تعالى شهرهاى بزرگ و پرجمعیت آفریده است که مردم آن از غذاهاى لذیذ و خوشمزه و لباسهاى زیبا استفاده مى کنند؛ ما هم قبل از اینکه بدین جزیره بیفتیم ، در آنجا بودیم ؛ ولى سفر دریا و شکستن کشتى موجب شد که باز هم با توجه به عنایت خداى تعالى به وسیله تخته سنگى خود را نجات دهیم و بدینجا بیفتیم .

پسران مشتاقانه گفتند: اگر چنین است چرا به وطن باز نمى گردید. مادر گفت : چون دریا در پیش است و عبور از دریا بدون کشتى ممکن نیست و اینجا هم که کشتى نیست که ما به وسیله آن از دریا عبور کرده ؛ به زادگاه خود برگردیم .

پسران گفتند: ما خود کشتى مى سازیم و با اصرار، کمک فکرى خواستند، تا کشتى بسازند؛ مادر چون اصرار ایشان را دید، به درخت بزرگى در آن نزدیکى افتاده بود اشاره کرد گفت ، اگر بتوانید، وسط این درخت را بتراشید و خالى کنید شاید بتوانیم ، در داخل آن نشسته ، خود را به جاى برسانیم .

پسران با شنیدن سخنان مادر، خوشحال شدند و با شوق تمام به طرف کوهى – که در آن نزدیکى بود – رفتند و سنگهاى سر تیزى که مثل تیشه نجارى بود پیدا کرده ، آوردند و خود را براى خالى کردن درخت آماده نمودند.

پسران مدت شش ماه با کار مداوم توانستند وسط درخت را خالى کرده ، آن را به صورت کشتى کوچکى در آورده – که دوازده نفر در آن بتواند نشست .

ما نیز به داشتند چنین پسران کارى ، خوشحال بودیم ؛ در این هنگام به فکر جمع کردن عنبر اشهب – که مومى از عسل مخصوص بود – افتادیم زیرا در آن جزیره کوه بسیار بلندى بود که پشت آن کوه ، جنگلى قرار داشت که تمام اشجارش میخک بود و زنبوران عسل از شکوفه هاى میخک مى خوردند و بر قله آن کوه ، عسل مى ساختند و در موقع باران عسل ،شسته مى شد و از کوه فرو مى ریخت ؛ و شربت آن نصیب ماهیان مى شد و مومش را – که عنبر اشهب نام داشت و در پایین کوه باقى مى ماند – در کشتى گذریم و با خود ببریم .

در حدود صد من از آن موم (عنبر اشهب ) جمع آورى کردیم و با آن مومها در کشتى حوضى در یک طرف کشتى ساختیم و ظرفهاى تهیه کردیم و با آن ظرفها آب شیرین آشامیدنى آورده ، حوض را پر آب نمودیم .

و براى خوراک نیز چوب چینى – که ریشه اى است در آن جزیره فراوان بود – تهیه کردیم و در کشتى نهادیم ؛ دو ریسمان محکم از ریشه درختان بافتیم و یک سر کشتى را به ریسمانى و سر دیگرش را به ریسمان دیگر و بعد هر دو سر ریسمان را به درخت بزرگى بستیم ، چون کارها تمام شد، در انتظار رسیدن مد دریا نشستیم . مد دریا رسید؛ و آب زیاد شد و کشتى ما روى آن قرار گرفت ؛ ما در حال خوشحالى حمد خداى تعالى را به جاى آوردیم و بر کشتى سوار شدیم با کمال تعجب دیدیم کشتى حرکت نمى کند علتش هم این بود که وقتى سر ریسمان را به درخت بسته بودیم قبل از سوار شدن بایستى باز مى کردیم ؛ ولى ما از باز کردن آن غفلت کرده بودیم .

یکى از پسران : خواست پیاده شده ، ریسمان را باز کند که مادر جلوتر از او خود را به آبا انداخت و ریسمان را باز کرد؛ ناگهان موج سر ریسمان را از دست او ربود و کشتى به سرعت به حرکت درآمد و میان دریا رسید؛ و مادر در جزیره ماند و هر چه فریاد کرد و گریه و زارى کرد و این طرف آن طرف دوید؛ سودى نبخشید و کشتى از او دور شد. چون ناامید شد بالاى درختى رفت و با ناله و حسرت به شوهر و فرزندانش نگاه مى کرد و اشک مى ریخت ما بالاءخره از نظرش دور شدیم .

پسران هم از مادر ناامید شدند گریه و زار بسیار کردند و اشک ریختند و اشک آنان نمکى بود بر زخمهاى دل ریش و آزرده ام پاشیده مى شد؛ ولى همینکه به میان دریا رسیدیم خوف دریا آنان را فرا گرفت و ساکت شدند.

کشتى ما، هفت روز در حرکت بود تا بالاءخره به ساحل رسید و فرود آمدیم و از آنجا همه برهنه بودیم شرم داشتیم که به جاى برویم ، دیرى نپایید که شب فرا رسید؛ من بالاى بلندى رفته ، نگاه کردم با روى به شهر و روشنى آتشى را از دو دیدم ؛ پسران را در آنجا گذارده ، خود با نشانه همان آتش ، رو به راه نهادم تا به خانه اى – که درگاهى عالى داشت – رسیدم ؛ در را کوبیدم . مردى – که به ظاهر معلوم بود از بزرگان یهود است – بیرون آمد؛ من قدرى از عنبر اشهب بدو دادم و در مقابل ، چند جامه و فرشى از او گرفتم و باز گشتم تا خود را به فرزندانم برسانم . چون نزد فرزندانم رسیدم ، لباس بر آنان پوشاندم و صبح با هم وارد شهر شدیم و در کاروانسراى حجره اى گرفتیم و شبها جوالى برداشته ، مى رفتیم و عنبرهایى که در کشتى داشتیم مى آوردیم .

وقتى تمام آنها را آوردیم ، از پول آنها وسایل زندگى تهیه کردیم و اکنون قریب یکسال است که با پسرانم در اینجا به سر مى بردیم و به ظاهر تاجرم ؛ ولى شب و روز از دورى آن زن و بى کسى و بیچارگى او در حزن و اندوهم .

از شنیدن این سخنان چنان رقت ، مرا فرا گرفت که بى اختیار اشکهایم جارى شد و به او گفتم : اگر خود را به آستان قدس حضرت رضا برسانى و در دل خود را به آن حضرت بگویى امید است که دردت علاج شود و از ناراحتى بیرون آیى ! زیرا هر که تا به حال به آن حضرت پناهنده شده ، به مقصود خود رسیده است .

سخن من ، در او موثر واقع شد و با خداى تعالى پیمان بست که از روى اخلاص ، قندیلى از طلاى خالص ساخته ، پیاده به آستان قدس ‍ على بن موسى الرضا علیه السلام مشرف شود و همسر خود را از آن حضرت بخواهد.

همان روز طلاى خوبى تهیه کرد و قندیلى ساخت و با دو پسر خود در کشتى نشست و رو به راه نهاد و پس از پیاده شدن از کشتى ، بیابان را پیمود تا به مشهد مقدس رسید؛ در شب همان روزى که وارد شد. متولى ، حضرت رضا علیه السلام را در خواب دید که به او فرمود: فردا شخصى به زیارت ما مى آید باید از او استقبال کنى .

صبحگاهان متولى با جمعى از صاحب منصبان از شهر به استقبال او رفتند. و آن مرد و پسرانش را با احترام تمام وارد کردند و در منزلى که براى آنان تدارک دیده بودند سکنى دادند. و قندیلى را هم که آورده بود در محل مناسبى نصب نمودند.

آن مرد غسل کرد به حرم مطهر مشرف و مشغول زیارت و دعا خواندن شد چند ساعتى که از شب گذشت ، خدام حرم ، مردم را به خاطر بستن در بیرون کردند و فقط او را در آنجا گذاشته ، درها را بستند و رفتند.

او وقتى حرم را خلوت دید در مقابل حرم به تضرع و زارى و درد دل گفتن پرداخت و گفت : من آمده ام و زوجه ام را مى خواهم در همان حال تضرع بود تا دو ثلث از شب گذشت ؛ ناگاه حالت خستگى و ضعفى به او دست داد و سر به سجده نهاد و چشمانش به خواب رفت ؛ ناگهان شنید که یک نفر مى گوید: برخیز! سر برداشته ، نگاه کرد و دید وجود مقدس امام على بن موسى الرضا علیه السلام است که فرمود: همسرت را آورده ام و اکنون بیرون حرم است از جا بلند شو و او ملاقات کن .

گفت : عرض کردم : فدایت شوم ، درها بسته است چگونه بروم ؟ فرمود: کسى که همسرت را از راه دور به اینجا آورده است درهاى بسته را هم مى تواند بگشاید.

گفت : از جا برخاسته ، بیرون رفتم ناگاه چشمم به همسرم افتاد و او را وحشتناک و با همان هیاءتى که در جزیره بود دیدم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم ؛ از او پرسیدم : چگونه بدینجا آمدى ؟

گفت من از درد فراق بسیارى گریه ،مدتى به درد چشم مبتلى شده بودم ؛ یک شب در حالى که در جزیره نشسته بودم و از شدت درد چشم مى نالیدم ؛ ناگاه شخصى نورانى پیدا شد – که از نور رویش تمام جاها روشن بود – دست مرا گرفت و فرمود: چشمانت را بر هم گذار! من چشمانم را بر هم نهادم ، دیرى نپایید که چشمانم را گشودم و خود را در اینجا دیدم – آن مرد همسر خود را نزد پسران برد و به اعجاز امام على بن موسى الرضا علیه السلام به وصال مادر رسیدند و مجاورت قبر حضرت رضا علیه السلام را اختیار نمودند تا از دنیا رفتند.

اى مملکت توس که قدر شرف افزون از عرش علا داده تو را قادر بیچون
تو جنتى و جوى سناباد تو کوثر خاک تو بود عنبر و سنگت دُر مکنون
حق دارى اگر بانک اناالحق کشى از دل چون مظهر حق آمده در خاک تو مدفون
فرمانده کونین ، رضا زاده موسى کش جمله آفاق بود چاکر و مفتون
هشتم در درخشنده دریاى امامت کاو راست ، روان حکم ، به نه گنبد گردون
لیلاى جمالش چو کند جاى به محمل عاقل شود از دیدن او مات چو مجنون
بر خویش ببالند چو در حشر ملائک فریاد برآید که این الرضویون

(میرزا حبیب اختر توسى )

کرامت چهلم

محدث قمى – رضوان الله علیه – در کتاب فوائد الرضویه در شرح حال شیخ مهدى معروف به ملا کتاب – که آرزو داشت در راه مکه از دنیا برود و بالاءخره هم به آرزوى خود رسید – مى نویسد:

شیخ على گفت : در سفرى که – زیارت حضرت رضا علیه السلام مشرف مى شد، من در خدمت شیخ مهدى ، امین مخارجش بودم .

تا به مشهد مقدس وارد شدیم ؛ پول ما پس از چند روز زیارت تمام شد؛ و کسى را هم نمى شناختیم که وجهى به عنوان قرض از او بگیریم ؛ نا چار جریان را به مهمانهاى همراه شیخ گفتم ؛ آنان برخاسته ، متفرق شدند و من و جناب شیخ به حرم مطهر مشرف شدیم .

پس از نماز و زیارت – در حالى که شیخ دست به دعا برداشته بود – شخصى را دیدم که در کنار شیخ ایستاده و کیسه پولى – که در دست داشت – در دست شیخ نهاد؛ همینکه شیخ کیسه را در دست خود دید به آن شخص ‍ گفت : شما اشتباه کردید که این کیسه را به من دادید (منظورش این بود که شاید به دیگرى بایست مى دادید)

اما آن شخص گفت :

اما عملت ان لکل امام مظهر و ان الامام على بن موسى الرضا علیه السلام متکفل لاحوال الغرباء.

مگر نمى دانى هر امام مظهر صفاتى از صفات الهى است و این بزرگوار، على بن موسى الرضا علیه السلام متکفل و احوال غریبان است . این کیسه پول از جانب آن حضرت است که به تو رسیده است .

مرحوم شیخ از این امر، متحیر ایستاده بود؛ چون نظرش به من افتاد؛ اشاره کرد که نزد او بروم ؛ چون نزد او رفتم ، کیسه را از میان دستش برداشتم . به بازار رفتم و براى شب غذاى مطبوع فراهم کردم ، شب هنگام همه رفقا جمع شدند؛ چون چشمشان به آن غذا افتاد، با تعجب گفتند:

تو که امشب ما را ماءیوس کرده بودى – در حالى که غذاى امشب از شبهاى قبل هم لذیذتر و بهتر است – من جریان کیسه پول را براى آنان شرح دادم و گفتم که در آن کیسه سیصد یا دویست اشرفى بود.

مرحوم مروج صاحب کرامات رضویه مى نویسد:

به همین جهت حضرت رضا علیه السلام معروف به ضامن غربیان است ؛ و در حکایت ابوالوفاى شیرازى حضرت رسول صلى الله علیه و آله در خواب ، دستورهایى به او مى دهد و در خصوص توسل جستن دوستان اهل بیت از جمله فرمودند: به جهت سلامتى در سفرها و صحراها و دریاها حضرت رضا علیه السلام را به شفاعت نزد خدا ببر و در دعاى توسل به محمد و آل طاهرین آن حضرت چنانکه در مفاتیح الجنان نقل نموده :

اللهم انى اسئلک بحق ولیک الرضا على بن موسى علیه السلام الا سلمتنى به فى جمیع اسفارى فى البرارى و البحار و القفار و الاودیه و الفیافى من جمیع ما اخافه و احذره انک رؤ وف رحیم .

خدایا! تو را به ولیت على بن موسى الرضا علیه السلام سوگند مى دهم که مرا سالم بدارى در تمام سفرهایم در بیابانها و دریاها و صحراها و دره ها و جنگلها از آنچه مى ترسم و بیم دارم ؛ تو رؤ ف و مهربانى !

جودى تبریزى مى گوید:

اى که سلطان خراسان و شه ارض و سمایى شاه اورنگ قضا خسرو اقلیم رضایى
نه خدا گویمت ؛ اما به صفات و به جلالت عقل حیران شد و گوید نه خدایى نه جدایى
قادرى سازى اگر عزل ، شهى را زمقامش یا دهى افسر سلطانى عالم ، به گدایى
خطه توس شد از یمن تو چون وادى ایمن مشهد از نور تو چون سینه سینا به سنایى
گو به موسى که بیا، رفت دگر لن ، زترانى نظرى کن به خدا گر بودت شوق لقایى
همچو حق بود نهان روى تو در پرده غربت حق عیان گشت ز رخسار تو از سر خفایى

کرامت چهل و یکم

محدث نورى رضوان الله تعالى علیه در دارالسلام چنین نقل مى کند؛ یکى از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام گفت : در شبى که نوبت خدمت من بود، در رواقى که به دارالحفاظ معروف است خوابیده بودم ناگاه در خواب دیدم که در حرم مطهر باز شد.

خود حضرت رضا علیه السلام از حرم مطهر بیرون آمد و به من فرمود: برخیز و بگو مشعلى به بالاى گلدسته ببرند و روشن کنند؛ زیرا که جماعتى از اعراب و بحرین به زیارت من مى آیند و ایشان در بین راه ، راه را گم کرده اند؛ از طرف طرق (طرق ، محلى است در دو فرسخى مشهد) هم اکنون آنان سرگردانند. برف هم مى بارد؛ مبادا تلف شوند! برو؛ به میرزا شاه تقى شاه متولى بگو؟ چند مشعل روشن کنند و با جمعى بروند و آن زائران را ملاقات کرده ، بیاورند.

خواب بیننده گفت : من از خواب بیدار شدم و فورا از جاى حرکت کردم و رفتم سرکشیک را از خواب بیدار کردم و جریان خواب را برایش ‍ توضیح دادم با تعجب برخاست و با یکدیگر آمدیم ، در حالى که برف مى بارید مشعلدار را خبر کردیم او با سرعت رفت و مشعلى روى گلدسته روشن کرد، بعد جماعتى از خدام به خانه متولى باشى رفتیم و خواب را نقل کردم .

متولى با جماعتى مشعلها را روشن کرده ؛ با ما همراه شد و از شهر بیرون آمدیم و به طرف طرق به راه افتادیم ؛ نزدیک طرق به زوار رسیدیم آنان در آن هواى سرد، میان بیابان سرگردان بودند.

پس از مولاقات جویاى حالشان شدیم ؛ گفتند: ما در شدت برف و طوفان نمى توانستیم راه را تشخیص دهیم بالاءخره از شدت سرما دست و پاى ما از حس و حرکت باز ماند تن به مرگ دادیم ؛ و از چهارپایان خود پیاده شده ، همه یک جا دور هم جمع شدیم و فرشها را روى خود انداختیم ؛ و شروع به گریه و زارى کردیم ؛ در میان ما مردى صالح و طالب علم بود؛ همینکه چشمش به خواب رفت ، حضرت رضا علیه السلام را در خواب زیارت کرد.

آن حضرت به او فرمود: قوموا فقد امرت ان یجعلوا المشعل فوق المناره فاقصدوا نحو المشعل تصادفوا المتولى .

برخیزید، دستور داده ام : مشعل در بالاى گلدسته قرار بدهند؛ از روشناى مشعل به آن سمت حرکت کنید متولى به استقبال شما خواهد آمد.

این بود که ما حرکت کردیم و به راه افتادیم ؛ همان جهت روشنایى مشعل را هدف قرار داده ایم تا اینجا که شما به ما رسیدید؛ متولى آنان را به شهر آورد و به خانه خود برد و پذیرائى نمود.

آرى . حضرت رضا علیه السلام ضامن غریبان و امام رؤ وف است و به زائران و دوستان خود توجهى خاص دارد.

اى نفست چاره درماندگان ! جز تو کسى نیست کس بیکسان
چاره ما ساز که بیچاره ایم گر تو برانى ، به که روى آوریم
بى طمعیم از همه سازنده اى جز تو نداریم نوازنده اى
یار شو اى مونس غمخوارگان ! چاره کن اى چاره بیچارگان !
قافله شد؛ بیکسى ما ببین اى کس ما بیکسى ما ببین !
پیش تو با ناله و آه آمدیم معتذر از جرم و گناه آمدیم

کرامت چهل و دوم

صاحب کرامت رضویه از مرحوم حاجى امین ، منبرى مشهور مشهد، نقل مى کند که فرمود: یکى از تجار خرمشهر که مریض بود – به عزم زیارت به مشهد مقدس آمد؛ من و سید على اکبر خویى پدر آیت الله خویى ، در شب ماه مبارک رمضان به عیادتش رفتم . تاجر مشهدى گفت :

من در مورد حضرت رضا علیه السلام براى زائرینش حکایتى دارم که برایتان نقل مى کنم : در یکى از سفرهایم به مشهد مقدس ، شبى به مجلس ذکر مصیبت سید الشهدا رفتم و در آنجا شخصى را دیدم که به لهجه بختیارى سخن مى گفت ؛ اما لباس عربى به تن داشت . به او گفتم : شما لباس عرب به تن دارید و به لهجه بختیارى سخن مى گوئید؟

گفت : همین طور است ؛ من از زمان پدرم ساکن بصره شدم ؛ به همین جهت لباس عربى مى پوشم و چند سال است که هر سال به زیارت حضرت رضا علیه السلام مشرف مى شوم . و یک ماه توقف مى کنم و بعد مرخص ‍ مى شوم و بعد به بصره مى روم ؛ اما علت تشرف همه ساله ام این است که سفر اول یازده ماه در مشهد ماندم ؛ شبى در عالم خواب دیدم که براى تشرف به حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام آمده ام ؛ همینکه نزدیک درى از حرم رسیدم – که معمولا زوار در آنجا اذن دخول مى خوانند – دیدم که طرف چپ تختى است و خود حضرت رضا علیه السلام روى آن نشسته و هر زائرى که مى آید و مى خواهد وارد حرم شود آن حضرت برخاسته ؛ مى ایستد و چند قدمى به استقبال زائر خود مى آید تا داخل حرم شود و آن گاه مى نشیند؛ اما کسى از آن در خارج نمى شود.

من هم مثل سایر زائران از همان در، وارد شدم ؛ دیدم زائران بعد زیارت ، هنگام خروج از حرم مطهر از پایین پاى مبارک خارج مى شوند؛ من هم از همان در خارج شدم و باز در آنجا تختى در طرف دست چپ دیدم که آن حضرت روى آن نشسته و میزى در برابر اوست که جعبه اى حاوى اوراق سبز رنگى روى آن است .

هر زائرى که از حرم مطهر بیرون مى آید، امام علیه السلام خودش از جا بر مى خیزد و یکى از آن برگهاى سبز را برداشته و به زائر عطا مى فرماید و به زبان مقدس خودش ، چنین بیان مى کند: حذ هذا امان من النار و انابن رسول الله صلى الله علیه و آله

این برگ را بگیر که امان از آتش است ؛من پسر پیامبرم . وقتى که زائر عزم خروج مى کرد، امام علیه السلام چند قدم به مشایعت او مى رفت .

در آن حال هیبت و جلالت آن سرور، چنان مرا فرا گرفته بود که جراءت نزدیک شدن نداشتم ؛ بالاءخره به خود جراءت دادم و پیش او رفتم ، دست و پاى آن حضرت را بوسیدم ؛ و پس از آن عرض کردم : آقا! زوار زیادند؛ براى شما باعث اذیت است که این قدر از جاى خود حرکت کنید.

فرمود: ایشان به زارت من آمده اند؛ بر من لازم است که از ایشان پذیرایى کنم .

آن گاه برگ سبزى هم ، به من عطا فرمود؛ دیدم به خط طلایى آن عبارت نوشته شده بود؛ بعدا از خواب بیدار و از این جهت است که هر سال به زیارت حضرت رضا علیه السلام مشرف مى شوم و پس از یک ماه توقف کردن از خدمتش مرخص مى شوم .

کرامت چهل و سوم : جریانى دیگر درباره توجه امام رضا علیه السلام نسبت بهزوار

حاج سید ابوالحسین طیب ، صاحب تفسیر عالى اطیب البیان ، در ج ۱۴، ص ۲۷۹، نوشته است که علت نوشتن این تفسیر خوابى است به شرح زیر: در عالم رؤ یا دیدم ، در اصفهان در محله بید آباد کنار نهرى – که به نهر بابا حسن معروف است – ماشینى توقف کرده است که راننده اش را نمى بینم ؛ ولى حضرت رضا علیه السلام را دیدم که در طرف دیوار روى صندلى جلو ماشین و حضرت بقیه الله اعظم ارواحنا له الفداه در جنب نهر، نشسته بودند؛ و در میان این دو بزرگوار هم جوانى خردسال با کلاه نشسته بود که او را نشناختم .

به طرف نهر آمدم و دیدم ، امام زمان علیه السلام زانوى مبارکش را پشت ماشین نهاده بود روى ماشین را بوسیدم ؛ امام علیه السلام در ماشین را باز کرده ، فرمود: مى خواهى ببوسى ؟ ببوس .

من زانوى مبارکش را بوسیدم و به چشم کشیدم ؛ سپس به جد بزرگوارشان امام علیه السلام اظهار نمودند: زائران شما زیاد شده اند چنانچه بخواهیم حوائجشان را روا کنیم ، مشکل است ؛ حضرت فرمود: مانعى ندارد (بدین معنى که امام علیه السلام نسبت به همه زوار خود توجه دارد و برآوردن حوائج همه آنان را از خدایى تعالى درخواست مى نماید).

بعدا امام زمان علیه السلام از ماشین پیاده شدند و دست حقیر را گرفتند و به مدرسه میرزا مهدى – که در همان محل بود – بردند؛ (آن مدرسه اکنون هم در همان محل هست و به مدرسه سرجوى معروف است ) و به من فرمود: حجره ات کدام است ؟ من حجره وسط مقابل رو را نشان دادم ؛ و بعد خدمت آن حضرت عرض کردم : آیا شما از من راضى هستید؟ فرمود: نعم (آرى ). چون دین را ترویج مى کنى .

پس از آن با هم در مسجد حجه الاسلام سید شفتى (اعلى الله مقامه ) آمدیم ؛ در آنجا فرمودند: من سابقا کتابى در عقاید منتشر کردم (که بعضى از علماى اعلام فرمودند: مراد کتاب کلم الطیب است که نوشته و منتشر نموده اید) اکنون مى خواهم کتابى در تفسیر، به دست یکى از شما بنویسم ؛ خوب است به تو محول کنم ؛ فعلا هزار تومان وجه آن موجود است .

من با شادى از خواب بیدار شدم و به نوشتن تفسیر تصمیم گرفتم ؛ صبح جمعه که در جلسه اى درباره عقاید و اخلاق صحبت مى کردم ، با شادى و سرور، آن خواب را هم بیان کردم ؛ صاحب منزل ، هزار تومان آورد؛ گفتم : کاغذ براى من بخرید که مصرف این تفسیر کنم ؛ ایشان به تهران رفته ، با مقدارى بیشتر از آن پول ، کاغذ خریده ، آورد و اضافه آن را هم از من گرفت . در مدت ده سال هفت یا هشت مجلد آن تفسیر را نوشتم ؛ مجددا شبى در رؤ یا دیدم که خدمت امام زمان علیه السلام مشرف شدم ؛ عرض کردم : آیا این تفسیر مرضى شما هست ؟ فرمود: نعم (آرى ). عرض ‍ کردم : پس امضاء بفرمایید؛ حضرت یک نقطه پایین آن تفسیر نهادند؛ حقیر دیدم که از آن نقطه نورى متصاعد مى شود؛ لذا با کمال جراءت و با بانگ بلند مى گویم که این تفسیر نوشتن هم به امر مبارک امام زمان علیه السلام بود و هم به امضاى آن حضرت رسید و این رؤ یا از رؤ یاهاى صادقه است .

اما نکات مورد استفاده از آن خواب :

۱- علاقه آن بزرگوار به ذکر عقاید و توصیه به تفسیر.

۲- اهمیت خاص داشتن ترویج دین از نظر امام زمان – عجل الله تعالى فرجه – از این جهت که در جواب من فرمودند رضایت من از تو، به خاطر این است که دین را ترویج مى کنى .

۳- این خانواده ، خانواده کرمند و از این جهت است که نمى خواهند زوارشان دست خالى برگردند؛ زیرا که فرمودند: برآوردن حوائج همه زوار مانعى ندارد؛ اما زوار هم ادب را باید رعایت کنند.

۱- از هجر روى چون گلت در سینه دارم خارها چون چهره ات نبود رخى دیدیم بس ‍ رخسارها
۲- مانند تو یوسف رخى پیدا نخواهد شد دگر بسیار با نقد و روان گشتیم در بازارها
۳- بر روى ما اى باغبان ! بگشا در گلزار را تا کى به حسرت بنگریم از رخنه دیوارها!
۴- وصل تو اى جان جهان ! آیا به ما روزى شود؟ جان داده مشتاقت بسى از دورى دیدارها
۵- بر ما مریضان از وفا زان لب شفا بخشى نما بر خاک راهت بین شها افتاده بس بیمارها!
۶- ما دوستان روز شبان داریم فریاد و فغان چون بلبلان در بوستان ، از حسرت گلزارها

کرامت چهل و چهارم

صاحب کرامات رضویه در ج ۲ ص ۷۳ کتاب خود مى نویسد: فخرالواعظین مرحوم حاج شیخ عباسعلى معروف به محقق نقل کرد: میرزا مرتضى شهابى – که سابقا دربان باشى کشیک سوم آستان قدس بود – ده شب مجلس روضه خوانى تشکیل داد؛ پدرم و حاج شیخ مهدى واعظ. مرا هم برى منبر رفتن دعوت کرد، و سفارش کرد که همه شما هر شب به حضرت جوادالائمه علیه السلام باید متوسل شوید؛ و درباره مصیبت آن امام علیه السلام روضه بخوانید. من چون تازه کار بودم ، و معلوماتم براى منبر کافى نبود، پرسیدم : چرا این قدر مایلید و اصرار دارید که درباره امام نهم علیه السلام ذکر مصیبت بگوییم و به او متوسل شویم ؟

جواب داد: آخر کار، به شما خواهم گفت ؛ ما نیز طبق دستور و سفارش وى ، هر شب به امام نهم علیه السلام متوسل شدیم تا ده شب به پایان رسید.

شب آخر منبرى ها را به شام دعوت کرد و گفت :

علت توسل من هر شب به امام نهم علیه السلام این بود که در روز کشیک طبق معمول همه دربانان در صحن مطهر به جاروب کردن صحن کهنه مشغول مى شدیم و جوى آبى روان در صحن بود مردم چه زائر و چه مجاور، براى ساختن ، روى پله اى که در دو طرف آن نهر بود، مى نشستند.

یک روز ضمن جاروب کردن صحن ، دیدم چند نفر از زائرین در نزدیک سقاخانه اسماعیل طلایى – برابر گنبد مطهر – نشسته و به خربزه خوردن مشغولند و پوست و تخمه هاى خربزها را هم آنجا ریخته و کثیف کرده اند.

من به محض دیدن آن منظره اوقاتم تلخ شد و گفتم : آقایان !

اینجا که جاى خربزه خوردن نیست ، از این گذشته ، دست کم ، پوست و تخمه خربزه ها را بایستى در جوب آب مى ریختید.

آنان متغیر شده ، گفتند: مگر اینجا خانه پدرت است که این گونه دستور مى دهى ؟

من نیز متغیر شدم و با پاى خود پوست و تخمه و دیگر خربزه هاى آنان را در میان جوى ریختم ؛ آنان هم برخاسته ، رو به حضرت رضا علیه السلام کرده ، گفتند: آقا امام رضا علیه السلام ! ما اول خیال مى کردیم خانه توست که آمدیم . اگر مى دانستیم که خانه پدر این مرد است ، هرگز نمى آمدیم ؛ این سخن را گفتند و رفتند و من نیز به کار خود مشغول شدم چون شب فرا رسید و به بستر رفته ، خوابیدم ؛ در عالم خواب دیدم ، در ایوان طلا جنجال و غوغایى بر پاست ؛ نزدیک رقتم تا از جریان آگاه شوم ؛ ناگهان دیدم آقاى بزرگوارى در وسط ایستاده است و یک سه پایه اى هم در وسط ایوان نهاده اند (چون در آن زمان رسم بود که مقصر را به سه پایه بسته ، شلاق مى زدند.) سپس آن آقاى بزرگوار فرمود، بیاورید!

تا این امر، از آن سرور صادر شد، ماءمورین آمدند و مرا گرفتند و پهلوى سه پایه برده ، بدان بستند؛ من بسیار متوحش شدم .

عرض کردم : تقصیر و گناهم چیست ؟

فرمود: مگر صحن : خانه پدر تو بود؟ که زائرین مرا ناراحت کردى و با پاى خود خربزه هاى آنان را به جوى آب ریختى . خانه ، خانه من است زوار هم مهمان من اند؛ تو چرا چنین کردى ؟

پس از این فرمایش ، حالت انفعال و خجالتى به من دست داد که نمى توانم بیان کنم ؛ همینکه ماءمورین خاستند مرا بزنند، من از ترس و وحشت به این طرف آن طرف نگاه مى کردم که ببینم آشنایى به چشم مى خورد تا وسیله نجاتم گردد یا نه ؟

در این حال متوجه شدم که آقاى جوانى پهلوى آن نشسته است ؛ همینکه او حالت وحشت مرا دید، عرض کرد: پدر جان !

این مقصر را به من ببخشید، بمحض که این سخن را گفت ، مرا آزاد کردند. نگاه کردم دیدم نه سه پایه اى هست و نه شلاقى ؛ پرسیدم : این جوان که بود؟ گفتند: این آقا زاده پسر آن حضرت ، امام جواد علیه السلام است ؛ از خواب بیدار شدم و به فکر زائرین افتادم تا پس ‍ از جستجوى بسیار، آنان را پیدا و از ایشان دعوت و پذیرایى شایانى به عمل آوردم و بدین وسیله موجبات رضایت آن را فراهم و از ایشان عذر خواهى کردم .

حال ، شما آقایان ، بدانید که من آزاد شده حضرت جواد علیه السلام هستم و از این جهت بود که ده شب به آن بزرگوار متوسل شدم .

کرامت چهل و پنجم

محدث نورى در دارالسلام مى نویسد:

میر معین الدین اشرف ، یکى از خدام حضرت رضا علیه السلام ، گفته است :

شبى در دارالحفاظ (یکى از رواقهاى حرم مطهر) یا کشیکخانه ، خوابیده بودم ؛ در خواب دیدم که براى تجدید وضو به صفه میر على شیر – همین صفه که در صحن کهنه است و اکنون ایوان طلاست – بیرون آمدم .

ناگاه جماعت بسیارى دیدم که به صحن مطهر وارد شدند و در پیشاپیش آنان ! بزرگوارى خوش صورت و عظیم الشان نورانى بود؛ و جماعتى کلنگ به دست پشت سر آن بزرگوار بودند، وقتى وارد شدند تا وسط صحن مطهر آمدند همان شخص بزرگوار فرمود:انبشوا هذا القبرو اخرجوا هذاالخبیث

این قبر را بشکافید و این خبیث را بیرون آورید.

اشاره به قبر مخصوص نمود و آن جماعت شروع به کندن قبر نمودند. من از یک نر پرسیدم ؛ این شخص کیست ؟ گفت : حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام است .

در همین اثنا دیدم از روضه مبارکه ، حضرت رضا علیه السلام بیرون آمد و خدمت جدش ‍ امیر المؤ منین رسید و بر آن حضرت سلام کرد؛

آقا جواب سلامش را داد؛ پس از آن امام هشتم علیه السلام عرض کرد: یا جدا! سئلتک ان تعفوا عنه و تهبنى تقصیره

از شما خواهش مى کنم ؛ این شخص را که در جوار من دفن شده عفو فرمایى و تقصیر او را به من ببخشى ؛ امیر المؤ منین علیه السلام فرمود:

تو مى دانى که این مرد، فاسق و فاجر بوده شرب خمر مى کرده است ؛ عرض کرد: بلى .ولکنه اوصى عند وفاته ان یدفن فى جوارى

اما او هنگام مرگ وصیت کرد که او را در جوار من دفن کنند؛ و من امیدوارم که او را به من ببخشى . امیر المؤ منین علیه السلام فرمود:

وهبتک جرائمه من تقصیرات و گناهانش را به تو بخشیدم .

پس از آن حضرت رضا علیه السلام بازگشت . خواب بیننده گوید: من از وحشت بیدار شدم و بعضى را که خوابیده بودند. و با هم به همان محلى که با هم دیده بودم آمدیم و نگاه کردیم ، دیدم که معلوم است قبر تازه اى است و مقدارى هم خاک بیرون ریخته شده است ؛ آن گاه جویا شدم و پرسیدم که این قبر کیست ؟ گفتند: قبر شخص ترکى است که دیروز اینجا دفن شده است . نویسنده سطور و مرحوم مروج هر دو لبهایمان بدین شعر مترنم گشت :

اى شه توس فداى تو و طوف حرمت ! توس فردوس برین گشته زیمن قدمت
من به درگاه تو باروى سیاه آمده ام این من و جرم من و آن تو و لطف و کرمت

بعید نیست که حضرت رضا علیه السلام شفیع گنهکارى شود؛ زیرا که اساسا ائمه طاهرین علیه السلام شیعیان اثنى عشرى – که اعتقادى صحیح داشته باشند – هستند.

در روضه الواعظین ، على بن فتال نیشابورى نقل مى کند که مردى خراسانى خدمت امام رضا علیه السلام رسیده و گفت : یا بن رسول الله ! من رسول اکرم صلى الله علیه و اله را در خواب دیدم که فرمود:

کیف انتم اذا دفن ارضکم بضعتى واستحفظتم ودیعتى و غیب فى ترابکم نجمى

فرمود: حال شما اهل خراسان چگونه خواهد بود؟ زمانى که پاره تن من در سرزمین شما دفن شود و امامت من به شما سپرده گردد و ستاره ام در آنجا پنهان شود.

حضرت رضا علیه السلام فرمود:

انا المدفون فى ارضکم و انا بضعه نبیکم و انا الودیعه و النجم من همان پاره تن رسول الله صلى الله علیه و اله هستم که در سرزمین شما دفن مى شوم و من همان امانت و ستاره او هستم .

بعد مولا على بن موسى الرضا علیه السلام خود مى فرماید.

الا فمن زارنى و هو یعرف ما اوجب الله تبارک و تعالى من حقى و طاعتى و فانا و ابائى شفعائه یوم القیامه و من کنا شفعائه یوم القیامه نجا و لو کان علیه وزر الثقلین هر کس مرا زیارت کند در حالى که عارف به حق من باشد که خداوند چه امتیازى به من عنایت کرده و اطاعتم را واجب شمرده است من و پدرانم شفیع او خواهیم بود؛ و من پدرانم در روز قیامت شفیع هر که باشیم نجات مى یابد؛ اگر چه داراى جن انس باشد.

کرامت چهل و ششم

در باب دهم منتخب التواریخ از قول والد خود، محمد على خراسانى مشهدى مى نویسد: در زمانى که خدمت مرحوم حاج ملا هاشم صاحب منتخب التواریخ رفت و آمد داشتم ؛ پدر بزرگوارش را – که مردى صالح بود – دیده بودم .

او – که قریب هفتاد سال به خدمت فراشى در آستان قدس رضوى مفتخر بود – چنین نقل کرده است :

در اوایل ورد به خدمتش شخصى پارسا و زاهد از خدام همان کشیک که من هم در همان کشیک مشغول خدمت بودم ، شبها که در حرم را مى بستند او مانند سایر خدام به آسایشگاه نمى رفت در همان رواقى که بسته مى شد و دارالحفاظ نام داشت مشغول تهجد عبادت مى شد؛ و هرگاه هم که خسته مى گشت ، سرش ‍ را بر عتبه ( ۱۷۱) مى نهاد تا خستگى او برطرف شود.

شبى سرش را بر عتبه مقدسه نهاده بود؛ ناگهان صداى باز شدن در ضریح مطهر به گوشش ‍ رسید. پدرم گفت : یادم نیست در خواب دیدم یا در بیدارى همینکه صداى باز شدن در ضریح را شنید به خیال اینکه شاید وقت بستن درها کسى در حرم مانده بوده است که درها را بسته اند فورا از جا برخاست و در حالى که داشت مى رفت سرکشیک حرم را بیدار کند؛ ناگاه دید در حرم مطهر گشوده شد و بزرگوارى از آن بیرون آمد و درى هم که از دارالحفاظ به دارالسیاده است باز شد و آن حضرت به دارالسیاده رفت .

گفت : تا چنین دیدم من هم عقب سرش رفتم تا از دارالسیاده بیرون شد و به ایوان طلا رسید و در کنار ایوان ایستاد.

من هم با کمال ادب نزدیک ایوان ایستادم ؛ در این هنگام دیدم دو نفر با کمال ادب آمدند و با حال خضوع در برابر آن حضرت ایستادند.

امام علیه السلام به آن دو نفر فرمود: این قبر را – که در صحن مقدس پشت پنجره است – بشکافید و این خبیث را از جوار من بیرون برید دمن نگاه کردم ، دیدم آن دو نفر با کلنگهایشان آن قبر را شکافتند و آن مرد را – که زنجیر آتشین در گردنش بود – بیرون آوردند و کشان کشان از صحن مقدس به طرف بالا خیابان بردند؛ناگهان آن شخص روى خود را به جانب آن بزرگوار کرد و گفت : یا بن رسول الله من خود را مقصر و گنهکار مى دانستم که وصیت کردم مرا از راه دور بیاورند و در جوار شما دفن کنند. بمحض اینکه این سخن را گفت ، امام علیه السلام به آن دو نفر فرمود: او را برگردانید. در این هنگام ناقل جریان ، بیهوش ‍ مى شود.

سحرگاهان که سر کشیک و خدام براى گشودن در مى آیند؛ مى بینند آن مرد بیهوش افتاده است فورا او را به هوش آورده ، قضیه را نقل مى کند.

مرجوم پدرم گفت : من با جمعى از خدام به آن کحل رفتیم و او آنچه را که در آنجا دیده بود به ما نشان داد و آثار نبش قبر کردن را من با چشم خود دیدم .

بعدا معلوم شد که آن ، قبر یکى از حکام توابع مشهد بوده است که در روز قبل او را در آن مکان دفن کرده بودند.

بنابراین کسى که مدعى محبت با خاندان ولایت است و افتخار نام آنها بر دلش نقش بسته جاى بسى شرمندگى است که با کارهاى خلاف شرعى که مرتکب مى شود، موجبات ناراحتى آنان را فراهم کند.

خدایا! به تاج کرامت على بن موسى الرضا علیه السلام به ما توفیق عطا فرما که در حضور آن عزیز و بزرگوار عرق خجالت بر پیشانى ما ننشیند.

هر کس که بمیرد اهل یا نااهل است آید به سرش على علیه السلام حدیثى نقل است
مردن اگر این است وفایى بخدا! در هر نفسى هزار مردن سهل است

مرحوم مروج در ص ۱۹۲، جلد دوم کتاب کرامت مى نویسد:

یکى از خویشان تهرانى من که به قصد زیارت ده روزه به مشهد مشرف شده بود، در هنگام رفتن ، به من گفت : در این چند روزه توقف ، از بسیارى جمعیت به بوسیدن حرم مطهر موفق نشدم .

در روز وداع گفتم : خدایا من در این سفر – به خاطر اینکه بدنم به بدن نامحرمى نرسد – به بوسیدن ضریح مطهر موفق نشدم .بعد،از حرم بیرون آمدم در همان روز یا شب در خواب دیدم که براى زیارت به حرم مطهر آمده ام ؛ ناگاه دیدم ضریح مطهر برداشته شد و قبر شریف آشکار گشت و کسى به من گفت : اگر نتوانستى ضریح را ببوسى ، حالا بیا قبر مطهر را ببوس .

از مرحوم حاج شیخ حسینعلى اصفهانى نقل کرده اند که در اوایل تشرفم به مشهد مقدس ‍ روزى در صحن نشسته بودم ؛ ناگاه دیدم که هیچ کسى در صحن کهنه نیست ؛ و مار و عقرب و مگس و… مى آیند و از طرف در بالا خیابان مى روند؛ اما انسان در میان آنها خیلى کم است .

با این حال دست مبارک امام بالاى سر تمامى آنان بود و همه از زیر دست آن حضرت مى رفتند.

وقتى به حال طبیعى خود برگشتم ، دانستم که ما مردم ، داراى هر صفتى از صفات هم که باشیم ؛ باز لطف و مرحمت و عنایت حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام شامل حال همه ما هست .

لذا مجاورت آن بزرگوار را اختیار کردم . ( ۱۷۲)

اى که بر خاک حریم تو ملائک زده بوس رشک فردوس برین گشته ز تو خطه توس
هر که آید به گدایى به در خانه تو حاش لله که زدرگاه تو گردد ماءیوس

آرى تمام امید ما زوار و مجاورین و خدمتگزاران آستان قدس رضوى به همین لطف و عنایت آن حضرت است که ان شاء الله ماءیوس نخواهیم شد.

کرامت چهل و هفتم

صاحب کتاب کرامات رضویه در ص ۱۲۳، جلد اول مى نویسد:

میرزا ابوالقاسم خان پسر علیخان تهرانى سالها در یکى از حجره هاى فوقانى سراى محمدیه مشهد مقدس اقامت داشت و به قرائت و عبادت به سر مى برد و مدتها با من مؤ لف انس و الفت داشت ؛ عاقبت در همان حجره در چهارم محرم سال ۱۳۶۵ ه ق از دنیا رفت و در صحن نو دفن شد.

روزى به من گفت : کرامتى از حضرت رضا علیه السلام به یاد دارم که آن شفاى میرزا آقاسى ، توپچى اداره ژاندامرى است بدین شرح :

که او با پنج نفر از توپچیان ماءمور مى شود که یک گارى فشنگ باروت به رشت ببرند؛ وى و همراهانش پس از خروج از مشهد، ناگهان آتش سیگار یکى از همراهان به صندوق باروت رسیده ، فورا آتش مى گیرد؛ بلافاصله سه نفر از آنان هلاک و دیگران زخمى مى شوند.

خود میرزا آقاسى گفت : من یک مرتبه ملتفت شدم ، دیدم قوه باروت مرا حرکت داده ،ده دوازده زرع به خط مستقیم بالا برد و فرود آورد و گوشها و رگهاى پاهاى من تا پاشنه پا تمامى سوخت ؛ بلافاصله مرا به مریضخانه لشکر بردند و حدود یک ماه مشغول معالجه من شدند و سپس از آنجا به بیمارستان امام رضا علیه السلام بردند و شش ماه هم در آنجا تحت معالجه قرار دادند، تا اینکه جراحت و چرک آمدن برطرف شد؛اما قدرت حرکت نداشتم زیرا رگها بکلى سوخته بود.

شبى در حال گریه و زارى و دل شکستگى به حضرت رضا علیه السلام توجه کرده ، عرض ‍ کردم : یا بن رسول الله علیه السلام من سیدى از خانواده شما هستم ؛ آخر شما نباید به داد من بیچاره برسید؟

پس از گریه و زارى بسیار خوابم برد؛ در عالم رؤ یا دیدم که سید بزرگوارى نزد من آمده ، فرمود: میرزا آقا! حالت چطور است ؟ همینکه این اظهار مرحمت را نمود فورا دستش را گرته عرض کردم : شما کیستید که احوال مرا مى پرسید؟

آیا اهل سبزوارى یا از خویشان من ؟

فرمود: مى خواهى چه کنى ؟ من هر که هستم ؟ آمده ام احوالت را بپرسم ؛ عرض کردم : مى خواهم شما را بشناسم ؛ چرا تا کنون هیچ کس احوال مرا نمى پرسیده است ؟ فرمود: تو به که متوسل شده اى ؟ گفتم : به حضرت رضا علیه السلام .

فرمود: من همانم .

گفتم : آخر ببینید که به چه روز و چه حالى افتاده ام ؛ و از هر دو پا شل شده ام و نمى توانم حرکت کنم .

فرمود: پایت را بیاور تا ببینم ؛ پس دست مبارک خود را از بالاى یک پاى من تا پاشنه پا کشید و بعد از آن پاى دیگر را به همین نحو مسح نمود و من در خواب حس کردم که روح تازه اى به پاى من آمد؛ بیدار شدم و فهمیدم که شست پایم حرکت مى کند با تعجب با خود گفتم : آیا مى شود که همه پاى من حرکت کند؟ پاهایم را حرکت دادم احساس کردم که دردش برطرف شده و بخوبى مى توانم آن را حرکت دهم ؛ و یقین دانستم که خوابم از رؤ یاهاى صادقه است و حضرت رضا علیه السلام به من شفا عنایت فرموده است .

کرامت چهل و هشتم : دخترم به مشهد برد!

سخنان پدر و دختر کارند اداره کشتیرانى .

مدتى بود که رنگ دخترم تغییر کرده بود، مثل مریضهاى بد حال شده بود؛ هر روز لاغرتر مى شد؛ هر وقت از سر کار مى آمدم ، و چشمم به مى افتاد، احساس یک غم جانکاه به قلبم چنگ مى انداخت .

یک روز به اتفاق مادرش ، دخترم را به مطب دکتر بردم و دکتر پس از معاینه ، چند آزمایش ‍ نوشت و من بلافاصله ، به محل آزمایشگاه بردم و فرار شد، فردا رفته و جواب آنها را بگیرم شب را تا صبح بیدار نشستم ؛ و به فکر جواب آزمایشها بودم و گاه به چهره دخترکم نگاه مى کردم و گاه به چهره مادرش که در خواب ناله مى کرد؛ آن شب شبى طولانى بود؛ بالاءخره صبحگاهان فرا رسید.

صبح زودتر از معمول – با اینکه مى دانستم آزمایشگاه هنوز شروع به کار نکرده – به محل آزمایشگاه مراجعه کردم و آن قدر منتظر شدم تا مسئولین آزمایشگاه آمدند و جواب آزمایشها را گرفته بسرعت نزد دکتر بردم و دکتر بمحض ‍ آنکه آنها را دید، گفت : باید به او خون تزریق شود؛ بلافاصله او را براى تزریق خون بردم و به او خون تزریق شد و چند روز بعد، حالش ‍ بدتر شد و دچار بیحالى بیسابقه اى گردید؛ به گونه اى که از غذا خوردن افتاد…سپس او را به سرعت به اهواز منتقل کردم و در بیمارستان ، پس از معاینات اولیه سه حرف ALC روى ورقه معاینه درج گردید و گفتند: حتما باید بسترى شود!!

سخنان دختر شش ساله شفا یافته :

خیلى حالم خراب بود، نمى توانستم زیاد حرف بزنم . دلم مى خواست با بچه ها بازى کنم ؛ اما نمى توانستم .

وقتى بابام مرا به بیمارستان اهواز برده ، آزمایش ‍ کردند؛ دکتر حرفهاى زد که بابام خیلى ناراحت شد و من بیشتر ترسیدم و از وقتى که خون به من تزریق کردند، حالم خیلى بدتر شد و بعد قرار شد مرا در بیمارستان بسترى کنند. شب با دیدن ناراحتى پدر و مادرم احساس غم و تنهایى عجیبى کردم و با حالتى که نمى توانستم بگویم خوابیدم …توى خواب یک آقاى بلند قدى را دیدم – که محاسن داشت و خیلى مهربان بود – او به من گفت : دخترم به مشهد بروید!…

صبح که از خواب بیدار شدم ، خواب را به پدر و مادرم گفتم و پدرم همان روز با من و مادرم به مشهد آمدیم ؛ آنان مرا به پشت پنجره بردند و با یک پارچه گردنم را به پنجره بستند و من به مردمى که مثل من ، خودشان را به پنجره بسته بودند نگاه مى کردم و یاد آن آقا مى افتادم بعد از چند ساعتى که گذشت خسته ، شدم و خوابم برد؛ در خواب همان آقا را دیدم که به من گفتند: دخترم ! تو خوب شدى ؛ ولى باز هم شبها مى آمدم پشت پنجره و مادرم با همان پارچه گردنم را مى بست ؛ شب چهارم یکدفعه بیدار شدم و دیدم پارچه از گردنم باز شده و حالم خوب شده است ؛ من بى اختیار گریه ام گرفت ؛ پدرم بیدار شد و مرا در بغلش فشرد و با اشک و خنده ، مرا به داخل حرم برد. یا امام رضا علیه السلام گره گشا تویى …

شفابخش تویى …بیمار و بیماران و همه خالصان درگاهت از تو شفا مى گیرند…دلهاى سوخته و چشمان اشکبار در مشهد تو آرام و قرار مى گیرند.

اى امام رضا علیه السلام عاشقان خود را توفیق زیارت بده …شیعیان مؤ من خود را تو بهره مند ساز و گره هاى زندگى ما را با انگشت کرامتت ، تو بگشاى …که ما را جز خانه و مشهد تو، پناهى نیست .

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمى که جز ولاى تواءم نیست هیچ دستاویز ( ۱۷۳)

کرامت چهل و نهم : شفاى م

وقتى دکتر حرف آخر زد کمر رسول شکست ، اشک از چشمان رسول به روى صورتش ‍ غلتید و روى زانوانش نشست .

او صدها کیلومتر را به همسر بیمارش م آمده بود تا در مرکز استان ، دکترهاى معروف ، معالجه اش کنند، اما حال با آن همه آزمایش و عکس در مشهد و تهران و رفت آمدهاى مکرر، دکترها گفته بودندنود و نه درصد امکان مرگ وجود دارد و درمانى نیست . آه …و اشک سد چشمان را شکست و مثل سیل جارى شد؛ از یک سال قبل دید چشمان م نیستانى ، همسر رسول تار شده بود و سمت راست بدنش دچار دردهاى شدید مى شد تا جاى که شدت درد او را نزد شکسته بند کشانده و بارها براى معالجه به پزشک مراجعه کرده بود.

تا اینکه یک بار سمت راست بدن م کاملا فلج شد؛ و او قدرت تکلم خود را نیز از دست داد؛ بلافاصله او را از شهرستان بجنود به بیمارستان قائم مشهد منتقل کردند و پس از یک شب بسترى شدن در آنجا به بیمارستان امدادى منتقل گردید و در آنجا پس از گرفتن عکسهاى فراوان از نقاط مختلف بدن و آزمایشهاى مختلف به رسول گفته شد که بیمار را به تهران باید ببرد تا در بیمارستان خاتم الانبیاء با دستگاه مخصوص ، از بیمار عکس ‍ بگیرند، تا نظر نهایى پزشکان مشخص شود. و او با هزار مشکل ، همسر بیمارش را به هواپیما به تهران برد. در تهران پس از بسترى شدن م در بیمارستان و در فرصتى که پیدا شده بود که رسول به منزل یکى از آشنایان مى رود و در آنجا رسول که حالا به همدلى بیشتر نیاز پیدا کرده بود و شدت یافتن بیمارى م و بسترى شد باعث شده بود تا رسول بیشتر احساس تنهایى کند؛ به همین جهت در منزل آشنا، بغض رسول مى ترکد و با گریه و درد، از بیمارى م سخن مى گوید؛ چندانکه که بانوى خانه از عمق وجود و دل شکسته شده سفره ابوالفضل نذر بیمار مى کند رسول پس از چند روز با عکس لازم و بیمار به مشهد مراجعت مى کنند. وم مجددا در بیمارستان امداد بسترى مى شود و پزشکان با دیدن عکس ، حرف آخر را به رسول مى زنند؛ همسرت حتما مى میرد…!!

رسول چگونه مى توانست بپذیرد که م مى میرد؟ که تنها مى ماند. که حاذق ترین پزشکان در مقابل مرگ عاجزند…که کیلومترها سفر نتیجه اى

نداده … که هم بالین و هم پیمانش محکوم به مرگ است …که بچه هایش بى مادر خواهند شد.

رسول نمى توانست این همه را تحمل کند، اصلا نمى توانست بپذیرد؛ اما در مقابل تلخى زمانه ، انسان چاره اى جز قبول مصائب ندارد و بالاءخره رسول با قلبى مملو و پر از درد و با کمرى شکسته به شهرستان ، پیام مى فرستد که همخونان ، عزیزان و خویشان بیایید و براى آخرین بار بانویم را ببینید؛ همه آمدند با آه افسوس در دل و بر لب که مى بایست در حضور بیمار پنهان مى شد؛ امام همان گونه که مرگ را مى دید، غم پنهان صورتها را نیز مى دید، ولى افسوس که حتى زبان نیز از گفتن باز مانده و بدنش فلج شده بود؛ بانو در خود مى سوخت و مى بایست براى همسرش که جلو چشمانش پرپر مى زد با آشنایان برنامه ترحیم او را پیش بینى کنند چه صبرى لازم بود و چه صبرى داشت رسول …؟

م کم کم سر در مرگ را حس ‍ مى کرد،گویى در پشت همه صورتها مرگ را مى نگریست ؛ شبح و سایه مرگ حتى از پشت نگاه رسول نیز او را مى نگریست .

در یک لحظه شکست ، چشم فرو بست تا خود را حتى اگر براى دقیقه اى هم که شده است به دست مهربان خواب بسپارد خوابى که بعدها از خاطر نرفت ؛ خوابى که همسان صادقترین رؤ یاها، خوابى همپاى بیدارترین لحظات زندگى …در خواب ، بیمارستان بود و همان اتاق ؛ اما اتاق و همه اشیاء آن در ( ۱۷۴) قرار داشت و هیچ کس جز او در اتاق نبود و یکباره همان بانوى که در تهران ، رسول به خانه شان رفته بود و دردمندانه گریسته بود و او براى شفاى سفره ابوالفضل نذر کرده بود در اتاق ظاهر شد دست را گرفت و با خود برد آرام و سبک همپاى او مى رفت پرواز نمى کرد؛اما گامهاى خود را نیز به یاد نداشت و به یکباره خود را کنار پنجره فولاد و لا به لاى عطر صداها و فریاد زلال نیازمندان و حاجتمندان دید، بانوى همراه روسرى را به او و پنجره فولاد گره زد. بالاءخره خواب پایان مى گیرد و از خواب بیدار مى شود و بوى تند داروها و فضاى بیمارستان ، تلخى مرگ را به او گوشزد مى کنند.

چشم باز مى کند نیروى در او پیدا شده ، افسوس که زبان او قادر به گفتن نیست ؛ اما چشمان پر تمنایش را به خود مى خواند، نیروى لایزال ، او را راهبرى مى کند و با اشاره مى فهماند که او را به حرم ببرید در ابتدا پزشکان و همراهان با این خواسته موافقت نمى کنند؛ اما رسول مى خواهد که این آخرین خواسته همسر خود را اجابت کند، او چطور مى توانست از تمنایى که همسر رو به مرگش ‍ مى کرد بگذرد؟ تمنایى چشمهایى که رسول بارها از آنها امید گرفته و در آنها زندگى دیده بود بگذرد پس بگذار، دیگران هر چه مى خواهند در این باره بگویند، باید به حرم برده شود رسول با خواهش استغاثه اجازه خروج همسر بیمار و در حال مرگش را از مسئولین بیمارستان گرفت و او را با انبولانس ‍ و برنکارد ( ۱۷۵) به پشت پنجره فولاد منتقل کرد؛ دخیل امام هشتم مى شود.

رسول ، کنار دخیل شده با دلى پر درد به فکر فرو مى رود؛ او هنوز نمى تواند باور کند لحظه به لحظه از او دور دورتر مى شود.

در دل مى گرید و مى گوید چطور دارى مى میرى ! در حالى که ما هنوز در آغاز زندگى قرار داریم .

من هر وقت خسته از کار به خانه مى آمدم ، تو با روى گشاده و پر مهر خوشامدم مى گفتى ؛ حال با که درد دل بگویم ؟ چگونه در خانه اى که تو نیستى آرام گیرم ..؟ نمیر همسرم نمیر…!

رسول در دل خون مى گریست ؛ اما همسر بیمار او در دنیاى دیگرى بود…

ناگهان زبانى که ده روز قدرت تکلم را از دست داده بود، از همسر خود طلب آب کرد…شوهرم آب …بیاور.

مردى که روز یکشنبه ۲۱/۵/۱۳۷۱ در صحن انقلاب مشغول زیارت یا عبور مرور بودند، یکباره فریاد شادى مردى را شنیدند که شفاى همسر محتضرش را که حاذق ترین پزشکان ، مرگ او را حتمى دانسته بودند، از امام گرفته بود…

رسول دوباره خنده را در تمامى وجود همسرش دید. سال بعد پسرى براى همسرش به دنیا آورد.

کرامت پنجاهم : شفاى یک رزمنده

عبدالحسین محمدى فرزند عبدالرحمن در اول تیر ماه ۱۳۴۶ ش در روستاى کلاته بالا متولد شد و دوران تحصیل ابتدایى را در همان روستا همراه با کار طى کرد و دوران نوجوانى و بلوغش که همراه با بلوغ فکرى امت به پا خواسته و روزهاى پرشکوه و پیروز انقلاب اسلامى بود، دمى از انقلاب جدا نشد و در پایگاه بسیج روستا احکام عملى و علمى یک مسلمان را آموخت و بعد به سال ۱۳۶۲ ش به یکى از هنرستانهاى قاین ، براى تحصیل رفت .

در همین سال در عملیات خیبر حضور یافت ؛ سپس به زادگاه خود مراجعت و تحصیل خود را دنبال کرد؛ اما براى او که جبهه را دیده و با رزمندگان ، نماز عشق را به جاى آورده و آن همه حماسه و ایثار را شاهد بود ماندن در زادگاه خود، برایش مشکل بود؛ بدین جهت ، به سال ۱۳۶۴ به جبهه فاو برگشت .

و سنگرى که در آن مستقر بود مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت و جراحاتى بر او وارد شد؛ باز هم خط جبهه را ترک نکرد تا روز بیست و ششم بهمن ماه ۱۳۶۴ که مورد اصابت ترکشهاى گلوله ى توپ ۱۰۶ قرار گرفت و از ناحیه کمر و هر دو پا و دست چپ دچار آسیب دیدگى شد و فلج شد و به بیمارستان اهواز و از اهواز به اراک و سپس به تهران منتقل یافت و در بهمن ماه ش که تشنجات او به اوج خود رسید، او را به مشهد برند و در آنجا مسجل و مسلم شد که امید بهبودش نیست و با تاءیید چند پزشک صد در صد از کار افتاده تشخیص داده شد.

بنابراین ترکشها، سلامت جسمانى و موج انفجار، سلامت روحى او را سلب کرد و همه او را، از دست رفته دانستند.

در یکى از آخرین روزهاى زمستان ۱۳۶۴ ش ‍ که دها شهید در مشهد تشییع مى شدند، عبدالحسین به همراه و کمک یکى از بستگان ، براى دخیل شدن به حرم مى روند؛ سیل جمعیت ، شهداى اسلام را به زیارت امامشان آورده بودند تا پس از زیارت آقا امام هشتم علیه السلام براى همیشه ماءوى گیرند.

عبدالحسین روى چرخ نشسته و با دیدن شهداى کفن پوش آرمیده در حرم به یاد رزمندگان جبهه ها و اشکها و زیارتها و دعاها و توسلهاى صادق رزمندگان و شهدا و نواهاى جبهه ، او را از خود دور مى کنند و اشکهاى خاطره فرو مى ریزند و او بیهوش مى شود و در شلوغى مراسم تشییع ، صندلى چرخدار او کنار بدن مطهر یک شهید قرار مى گیرد… و ما به اسرار خداوند آگاه نیستیم ؛ اما شفاعت شهید براى یک جانباز در خاطر مى گنجد؛ شفاعت شهید که بر شهیدى زنده به مرحمت خونى که در راه خدا ریخته شده ، حرمت خون شهید حرمت مرکب (۱۷۶)عالمى است که همواره در راه تحصیل علم سر از پا نمى شناسد؛ حرمت و قداست شهید در وصف نمى گنجد و شفاعت شهید مقبول مى افتد.

صدایى روحانى ، صدایى آسمانى از نورى آسمانى که به عبدالحسین نزدیک مى شود مى گوید چه شد؟عبدالحسین سر بر شانه صدا مى گذارد و ناخواسته آنچه در دل دارد و آنچه را که بر او گذشته مى گوید و مى گرید و بعد صداى صادق ، با آرامش مى گوید بلند شو! عبدالحسین مى گوید: نمى توانم ؛ بلند شو پسرم !

عبدالحسین مى ایستد بعد چشم مى گشاید؛ شهدا به او لبخند مى زنند و جمعیت با تمامى وجود این لحظه را ثبت مى کنند و مى گریند، حرمت شهید، حرمت جانباز و حرمت اعجاز شهر را مى گریاند…خدایا! فیض درک معجزه را نصیبمان کن … آمین .

کرامت پنجاه و یکم : اسارت و شفا یافتن زهرا

در تاریخ ۱۵/۱۰/۱۳۶۴ در عملیات کربلاى ۴ در منطقه شلمجه بیات کارمند دادگسترى انقلاب با دو فرزند و زن باردارش ‍ حرکت کردند.

بیات در جبهه مورد اصابت ترکش گلوله هاى سلاحهاى سنگین قرار گرفت و از ناحیه پاى راست و یک چشم مجروح شد که بلافاصله به درمانگاه صحرایى و از آنجا به اهواز سپس به مشهد منتقل گردید.

همسر باردار بیات ، از شروع عملیات تا مدتى از بیات بى خبر ماند و دچار تلاطم روحى گردید و رشد چنین با هیجانات روحى مادر،روبرو شد و پیوسته به همسر خویش – که در جبهه حق علیه باطل بود – مى اندیشید با خود مى گفت : نمى دانم همسرم در این عملیات اسیر شده است یا مفقود؟

اما بیات در حال مجروحیت – در زمینى که گل چسبناکى آن را پوشانده بود – با خداى خود پیمان بست و گفت :

خدایا! اگر در جبهه به فیض شهادت نایل شدم ،فبها و نعم چه بهتر؛ مراد حاصل است و وگرنه به دست دشمن اسیر نشوم ؛ چنانچه اسیر نشدم ، نام فرزندم را – که در راه است – زهرا مى گذارم .

خدایا! اسارت را نصیبم مگردان …!

زن در این اندیشه بود که کاش از شوهرم خبرى مى رسید! و اى کاش فرزندم – که به دنیا مى آید – سایه پدر بالاى سرش بود!

ناگهان تلفن زنگ زد و صداى شوهر از آن سو به گوش او رسید و دنیاى شادى براى او به ارمغان آورد و اشک شوق بر گونه هایش غلتید.

با فرا رسیدن فصل بهار و ماه زیباى اردیبهشت و آمدن پدر، فرزندى به دنیا آمد و پدر طبق پیمانى که بسته بود نام مبارک زهرا علیهاالسلام را بر فرزند خود نهاد.

اما زهرا على رغم توجه خانواده ، رشدى نداشت و خیلى زود سرما مى خورد و این ضعف بدنى و سرما خوردگى پیاپى او را در یکسالگى دچار بیمارى کرد و پزشک مصرف داروهاى مختلف را براى او تجویز و سفارش ‍ نمود؛ با مصرف این داروها زهرا روز به روز حالش وخیم تر مى شد تا به ناچار وى را در بیمارستان بسترى و تحت مراقبتهاى ویژه پزشکان قرار دادند. و خانواده پیوسته بر اثر رشد اندک و شدت بیمارى او غمگین بودند.

پدر زهرا گفت : فرزندانم ؛ سارا، محمد هادى و زهرا نام دارند که هر یک به ترتیب : ۱۴ و ۱۲ و ۸ ساله اند.

بیمارى آخرین فرزندم ، زهرا، از همان اول کودکى شروع شد؛ و همینکه حالش وخیم مى شد سیاه مى گردید و ما فورا او را به بیمارستان مى بردیم ؛ و با مصرف داروهاى مختلف ، حالش کمى بهتر مى شد. مادرش ‍ گفت : وقتى که فکر مى کردم زهرا زنى بیمار و مادرى علیل خواهد بود. پندارى ، آنچه در درونم بود بیرون مى کشیدند، در دل مى گریستم .

هرگاه او را با خواهر بزرگش سارا، که سر حال و بشاش بود مى دیدم ، براى او خیلى متاءثر و غمگین مى شدم .

پزشک براى حفظ رژیم غذایى ، زهرا را از خوردن غذاهاى گوشتى و چرب و سبزى دار و…منع کرده بود.

ما به خاطر او هیچ وقت آب در یخچال براى سرد شدن نمى گذاشتیم و حتى در مهمانیهاى خانوادگى نیز جز برنج و ماست ، غذاى دیگرى نمى خورد.

قبل از آمدن به مشهد مقدس یک بار دیگر حالش وخیم شد که او را به بیمارستان امیر کبیر اراک بردیم که با معالجه پزشک کمى حالش بهتر شد.

او به خاطر آمپولهاى مختلفى که به او تزریق شده بود، آهن خونش کم شده بود اکثر حالت تشنج به او دست مى داد. و تنها مادر مى دانست که مادر در کنار او چه رنجى مى کشد.

روزى پدر زهرا گفت : براى بهبود زهرا به مشهد مقدس باید رفت از این رو او را به مشهد برد و پس از تطهیر و تعویض لباس به درخواست شفا و زیارت امام رضا علیه السلام به حرم مطهر رفتند؛ و قبلا هم به زهرا گفته بود که شفاى تو پیش امام هشتم علیه السلام است . زهرا جان ! امام تو را مى بیند؛ اگر از ته دل با او حرف بزنى خوب مى شوى .

پس از زیارت به خیابان مى روند؛ زهرا در بازار به پدرش گفت : بابا! من خوب شدم . پدر در حالى که غمگین به نظر مى رسید گفت : حتما، دخترم …!او هیچ گاه بارو نکرده بود و مادر هم .

زهرا با وجود کودکى خود، این را حس کرده بود؛ بنابراین به آنها باید ثابت کند؛ زهرا گفت : مگر براى من آب یخ بد نیست ؟ گفت : چرا. زهرا گفت : من بستنى مى خواهم …

زهرا در گفتارش چنان جدى بود که پدر بى اختیار، پس از سالها، براى او بستنى خریده ، زهرا خورد و پدر و مادرش دیدند که بدن زهرا هیچ عکس العملى نشان نداد؛ هر چه براى او ممنوع بود، خریدند و زهرا خورد؛ حتى شام سنگینى هم بدو دادند و زهرا تا صبح راحت خوابید.

باز پدر و مادر به سلامت او شک کردند و روانه شدند در بین راه متوجه شدند که کم کم رنگ زرد زهرا عوض شد و سلامت و زیبایى زیر پوست زهرا خود را نشان داد؛ زیرا زهرا شفا یافته بود…

خانواده زهرا پس از شفا یافتن فرزندشان به قم و از آنجا به جمکران رفتند و مادر رو به مسجد جمکران کرده ، با امام زمانش صحبت کرد و از شک خود شرمنده شده و از چشمانش اشک شوق بارید.

در ۱۵ مرداد ۷۳ زهرا شفا یافت . و گواهى صحت او پس از شفا گرفتن از دکتر فرح صابونى پزشک معالج سالها بیمارى وى نیز در پرونده اش مضبوط است .

کرامت پنجاه و دوم

هیاءت مدیره بیمارستان امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشریف ، واقع در مشهد مقدس هر ماه یک مرتبه جلسه مشورتى دارند که شش ‍ نفر از آنها اهل تهران و بقیه مشهدى هستند.

در یکى از جلسات مشورتى که آقاى سید جعفر سیدان نیز حضور داشتند و مؤ لف تلفنى کیفیت را از ایشان جویا شد چنین توضیح داد:

آن روز بر سبیل صحبت قرار شد که هر کس ‍ کرامتى از حضرت رضا علیه السلام دیده است نقل کند. آقاى تقى زاده یکى از اعضاى هیاءت تهرانى گفت :

من در سن هیجده سالگى پدرم یکى از تجار مرفه تهران بود؛ روزى به ایشان پیشنهاد کردم که مایلم ، به زیارت حضرت رضا علیه السلام مشرف شوم ، ایشان پذیرفتند؛ ولى فرمودند: باید صبر کنى تا یک نفر همراهى مناسب پیدا شود تا با هم بروید.

چند روزى براى پیدا کردن همراهى صبر کردم ؛ اما کسى پیدا نشد. یکى از دلالان بازار گفت : من عازم زیارت حضرت رضا علیه السلام هستم ، من قصد زیارت او را به پدرم گفتم و از او اجازه رفتن به زیارت خواستم ؛ پدرم گفت پسرم ! او وضع مالى مناسبى ندارد؛ باز هم صبر کن تا کسى را پیدا کنیم که هماهنگى مالى هم داشته باشد.

چند روز گذشت شخص مناسبى پیدا نشد به پدرم گفتم : بابا جان ! من با همین آقا مى سازم به هر نحو که گذران گند؛ پدر اجازه رفتن داد؛ همینکه وارد صحن سراى حضرت رضا علیه السلام شدیم ، گفتم : احمد! این اولین سفر تو است که به زیارت حضرت رضا علیه السلام مشرف شده اى از این بزرگوار هر چه بخواهى به تو کرامت مى کند. گفتم : من نیازى احساس ‍ نمى کنم . که برآوردنش را احساس کنم کفت : نه . فکر کن ببین به چه نیازمندى ؛ من هر چه فکر کردم چیزى به خاطرم نرسید. گفتم : من که چیزى به یادم نمى آید. گفت : یک سفر کربلا بخواه . گفتم : اکنون که گذر نامه کربلا براى کسى صادر نمى کنند.گفت :اگر تو از حضرت رضا علیه السلام بخواهى ، برایت صادر مى کنند؛ سخنش را پذیرفتم و پس از تشرف از حضرت رضا علیه السلام سر کربلا را درخواست کردم .

زیارت چند روزه ما به پایان رسید و به تهران رفتیم بمحض اینکه پدرم از ورود من آگاه شد به استقبالم آمده ، مرا در بغل گرفت و بوسید و گفت : پسرم ! زیارتت قبول ؛ سپس گفت : بابا! در این سفر از حضرت رضا علیه السلام چه درخواست کردى ؟

گفت : حقیقت این است که رفیق راه من پیشنهاد کرد که تو از حضرت رضا علیه السلام چیزى بخواه ؛ حتما به تو کرامت مى کند. من هر چه فکر کردم چیزى به خاطرم نرسید؛ بالاءخره خودش گفت : یک سفر کربلا از حضرت بخواه . من هم پذیرفته ،درخواست کردم .

آن گاه دیدم پدرم یک گذرنامه به نام من احمد تقى زاده از جیبش بیرون آورده ، به من داد؛ گفتم : این گذرنامه را چگونه گرفتى ؟ گفت :پسرم ؟ نخست وزیر در یک مورد کارش گیر کرده بود به هر درى مى زد درست نمى شد. به او پیشنهاد کردند مگر فلانى – که دم و نفس خوبى دارد – متوسل شوى تا برایت کارى انجام دهد. پس از مراجعه ، کار آقاى نخست وزیر درست شد. او به این آقا گفته بود هر چه پول بخواهى مى دهم ؛ اما ایشان از گرفتن پول امتناع ورزید. – با وجود اینکه نیاز هم داشت ؛ اما از او پولى نمى خواست بگیرد – از این رو گفته بود پول نمى خواهم ولى دوازده عدد گذرنامه کربلا مى خواهم .

نخست وزیر گفته بود:اشکالى ندارد، اسامى آنها را بده تا فردا گذرنامه ها را بگیرى . ایشان یازده نفر از تجار سرشناس تهران را – که مى شناخت – نام برد و یادداشت کرد؛ اما نفر دوازدهم به خاطرش نیامد، یک مرتبه نام تو (احمد تقى زاده ) به دلش افتاد – با اینکه نمى دانست کسى به این نام هست یا نه ؟ نام تو را به عنوان نفر دوازدهم داد و گذرنامه صادر شد. ایشان به تجار صاحبان گذرنامه مراجعه کرد و هر کدام براى صدور گذر نامه خود، مبلغ قابل توجهى به او دادند ولى گذرنامه دوازدهم روى دستش ماند؛ از تجار پرسیده بود که در بازار کسى به نام احمد تقى زاده هست ؟ گفته بودند: تقى زاده هست ؛ ولى خیال نمى کنم که نامش احمد باشد. براى تحقیق نام او به حجره ما فرستادند؛ آمد و گفت : اسم شما چیست ؟ گفتم :حسین تقى زاده گفت : شما احمد ندارید؟ گفتم : چرا نام پسرم احمد است – که فعلا در مشهد، زائر حضرت رضا علیه السلام است .

او این گذرنامه را در اختیارم گذاشت و دانستم که این اهدایى حضرت رضا علیه السلام است .

کرامت پنجاه و سوم

آیت الله وحید خراسانى فرمودند: مدت بیست سال در مدرسه حاج حسن در مشهد تحت سرپرستى مرحوم حاج شیخ حبیب الله گلپایگانى – که سالها در مسجد گوهر شاد امام جماعت بود – بودم .

ایشان روزى به من فرمودند: مدتى در تهران مریض و بسترى شدم ؛ روزى به جانب حضرت رضا علیه السلام رو کرده ، گفتم : آقا! من چهل سال تمام پست در صحن ، در سرما و گرما، سجاده پهن کرده ، نماز شب و نوافل نیمه شبم را – تا در باز مى شد – مى خواندم و بعد داخل مى شدم ؛ حالا که بسترى شده ام به من عنایتى بفرمایید.

ناگاه در همان حال بیدارى دیدم در بستان و باغى در خدمت حضرت رضا علیه السلام هستم ایشان از داخل باغ گلى چیده ، به دست من دادند من آن گل را بوییدم و حالم خوب شد.

آن دستى که حضرت رضا علیه السلام به آن دست گل داده بودند، چنان با برکت بود که بر سر هر بیمارى مى کشیدم فى الحال شفا مى یافت .

آقاى وحید فرمود: آقاى گلپایگانى فرمودند: ابتدا با یک مرتبه دست کشیدن بیماریهاى صعب العلاج بهبود مى یافت ؛ ولى بعدها که با این دست با مردم مصافحه کردم ، آن برکت اول از دست رفت ؛ اکنون باید دعاهاى دیگرى را نیز به آن بیفزایم تا مریضى شفا یابد.

آقاى وحید فرمودند: بیمارهاى زیادى که به سرطان و بیماریهاى دیگر دچار بودند، به دست ایشان شفا یافتند.

در پایان کتاب ، توفیق روز افزون متوسلین زائر حضرت رضا علیه السلام را از خداوند کریم خواهانم ؛ و امیدوارم که زوار محترم و جویندگان مهر و محبت على بن موسى الرضا در این درگاه پر فیض ،ارمغان مرا از من که چون مورى ناچیز هستم بپذیرند و مرا از دعاى خیر فراموش نفرمایند. ضمنا باید تذکر دهم که کرامات و عنایات حضرت رضا علیه السلام مسلم به این وقایع منحصر نمى شود؛ ما قسمتى که به آن برخورد کردیم ، انتخاب نمودیم چه بسا از کرامات که به ما نرسیده و چه بسا کراماتى که شخص خودش ابراز ننموده است .

این کرامات هم خواندنى است

نویسنده کتاب روزى کرامات حضرت رضا علیه السلام صحبت مى کردم شخصى پس از پایان سخنرانى گفت : آقاى خسروى من هم برایتان یک کرامات نقل کنم .

گفت من رئیس دبیرستان هستم آخر سال نتیجه قبولى و مردودى دانش آموزان را علام کردیم ، دو نفر بلاتکلیف بودند، هر دو با هم به دفتر مراجعه کردند و نتیجه را خواستند. گفتم شما به دو نمره احتیاج دارید تا قبول شوید. شروع کردن به گریه کردن . گفتم : چرا پیش من گریه مى کنید بروید حرم ، از حضرت رضا علیه السلام بخواهید؛ اینها از دفتر خارج شدند.

اتفاقا پس از چند ساعت دبیر مربوطه آمد، ابتدا پرونده یک نفر از آنها را جلویش گذاشتم و گفتم دو نمره احتیاج دارد نگاه کرد و نمره داد. دومى را که گذاشتم نگاه کرد و گفت : نمى دهم ؛ اصرار کردم ؛ گفت : مى خواهى آن یکى را مثل اول بکنم . من بیش از آن صلاح ندانستم اصرار کنم .

فردا ولى یکى از آن دو مراجعه کرد و گفت :دیروز فرزندم تا شب در حرم به زارى تضرع پرداخته بود که شب به اصرار او را آوردیم . نتیجه چیست ؟ وقتى جویاى اسم او شدم معلوم شد همان کسى است که به او نمره داده است . که متوسل به حضرت رضا علیه السلام شده ، لذا باید توجه داشت تنها نباید مریض مراجعه کند بلکه هر کس هر نوع گرفتارى دارد. متوسط شود ماءیوس ‍ برنمى گردد.

پایان – موسى خسروى

منبع کرامات

***

پوستر رضا غریب الغربا ، بنر و پوستر رضا غریب الغربا ، طرح پوستر رضا غریب الغربا

ثامن گرافیک

همیشه توی کار فکرم این بوده که کاربردی ، ساده ، همه پسند و قابل چاپ باشه . از سال 1392 با دوستان عزیزم در سایت عمارها ساکنیم و افتخار می کنم که در کنار این بزرگواران مشغول کار فرهنگی سایبری هستیم . کتانباف 09357331280 التماس دعا

دیدگاه کاربران ...

  1. سلام
    خداخیرت بده برادر
    خداقوت

  2. لطفا قبل از ارسال سئوال یا دیدگاه سئوالات متداول را بخونید.
    جهت رفع سوالات و مشکلات خود از سیستم پشتیبانی سایت استفاده نمایید .
    دیدگاه ارسال شده توسط شما ، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
    دیدگاهی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با مطلب باشد منتشر نخواهد شد.

    دیدگاه خود را بیان کنید

    Time limit is exhausted. Please reload the CAPTCHA.