بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا شمس الشموس و انیس النفوس و یا مدفون بارض طوس
***
پیش نمایش طرح (کلیک کنید)
دریافت سایز اصلی پوستر : DOWNLOAD
***
به انضمام :
کرامتی از امام رضا (ع)
حمیدرضا سهیلی
به حرم میرود. تنهاست. به همسرش میگوید: میخواهم تنهایی به زیارت بروم و زن هیچ اعتراضی
نمیکند. دلواپس، اما مجبور میپذیرد. پشت سر مرد آیت الکرسی میخواند و او را راهی میکند:
ای خدای بزرگ! یا امام غریب! خودت مواظبش باش.
زن باز دلش آرام نمیگیرد، پسر بزرگش را از خواب بیدار و بدنبال پدر راهی حرم میکند. مرد عصا زنان،
پیاده روی طولانی خیابان ضد را میپیماید، از فلکه برق میگذرد و طول خیابان تهران را طی میکند
تا به حرم میرسد، هوا سرد است. باد سردی زوزه میکشد. انگار ذرات ریز برف را به صورت او فرو میکند.
فقط میتواند سردی و رطوبت برف را حس کند ولی ماههاست که از دیدن طبیعت و همه زیباییهایش
محروم شده است. یک چشمش را در کودکی بر اثر بیماری آبله از دست داده است و آن دیگری،
چند ماه قبل به صورت کاملاً اتفاقی کور میشود. آن روز در کارگاه مشغول کار بود که سوزشی در
چشم سالمش حس کرد. بیاختیار چشمش را خاراند. سوزش و درد بیشتر شد. از شدت درد نشست،
کارگاه و همه همکاران در برابر نگاهش مغشوش و در هم و گم شدند. دیگر همه چیز را تار میدید
تا خودش را به خانه رساند، کور کور شده بود.
حتی نور را هم تشخیص نمیداد. بدبختی سایه بختک وارش را بر زندگی او فرو انداخت و ناامیدی چون
خوره به جانش افتاد، تا آن شب که آن خواب عجیب را دید.
در اتاقش خوابیده بود که روشنی نوری را پشت پلکهای بستهاش حس کرد. گرمایی تمامی وجودش
را پر کرد. چشم گشود و شبح پر نوری را در برابر دیدگانش یافت، دستی از نور بر سرش کشیده شد
و چشمانش را نوازش کرد.
چرا ناامیدی؟
صدایی از نور برخاست، صدایی که او را مخاطب قرار داده بود. چشمانم آقا، چشمانم کور شدهاند،
نمیبینند، چه کنم با این مصیبت؟ مگر امیدی هم هست؟
صدا دوباره به گوشش آمد:
ـ به دیدن ما بیا، در امید به رویت باز است.
چه صدایی بود، صدایی روحانی، صدایی ملکوتی، صدایی آبی، آبی آبی.
وارد صحن که شد. عصایش را تا کرد و در جیب پالتوی سیاهش گذاشت. آرام و با احتیاط تا انتهای صحن
پیش رفت، بعد به سمت چپ پیچید و وارد صحن گوهرشاد شد، آنچنان حرکاتش را دقیق و قدمهایش را،
راه بلدانه بر میداشت که کسی باور نمیکرد کور باشد. مواظب بود تا به کسی تنه نزند و پای کسی
را لگد نکند. وارد کفشداری شد، کفشهایش را به کفشدار سپرد و همراه با جمعیت زائر به درون حرم
پا نهاد. با اینکه پاسی از شب گذشته بود، اما حرم هنوز شلوغ بود. هر چقدر به ضریح نزدیکتر میشد،
بیشتر در میان موج آدمها گرفتار میآمد. دیگر به اختیار خودش نبود، همراه با سیل جمعیت به این سو و
آن سو کشانده میشد. خود را به دست امواج آدمها سپرده بود، گویی همین را میخواست، رهایی را.
امواج انسانها او را به ضریح مطهر رساندند. کنار ضریح ایستاد، پنجه در شبکههای ضریح انداخت و
چشمان بیسویش را به ضریح مالید. آن قدر گریست و با امام به استغاثه و نیاز گفتگو کرد که از حال رفت.
* * *
باد گرم، باد گرمی که آن سوی رملها میوزید به صورتش سیلی میزد. عطش به جانش افتاده بود و بر
لبهای خشکیده و دلمه بستهاش نشسته بود. آب طلب کرد، فریاد زد و آب خواست. اما هیچکس صدایش
را نشنید، نگاهش را به هر سو چرخاند، جز رمل و بیابان و آفتاب داغ چیزی به نگاهش نیامد، ناامیدانه سر
بر زمین کوباند و در حالیکه زیر لب «رضا، رضا» میگفت، پیشانی بر رملها کوبید.
ناگهان از گودی اثر برخورد پیشانیاش بر رملها چشمهای هویدا شد و آبی زلال جوشیدن گرفت.
خندید، فریاد زد و شادی کنان آب به صورت و لبهایش زد. خنکای رطوبت آب به وجدش آورد. مشتش
را پر از آب کرد و به دهان برد، نوشید، عطشش تا حدی فروکش کرد. خواست مشتی دیگر از آب پر کند
که سایهای در آب دید. مردی بلند بالا و سبزپوش، گویی قد کشیده بود تا آسمان و صورتش چه نورانی و
متبسم بود گویی آسمانی پر از ستاره به رویش میخندید. مرد نورانی خم شد و از آسمان تا زمین فرود
آمد، زیر بازوان او را گرفت و از جا بلند کرد.
ـ برخیز.
برخاست، مرد نورانی به سویی اشاره کرد و گفت:
ـ برو، حالا که سیراب شدی، برو، همسرت منتظر توست.
خودش را به پاهای مرد انداخت و قدمهایش را بوسید.
ـ گفتید بیا، من هم اجابت کردم آقا.
ـ خوب کردی، خوش آمدی.
ـ شفا میخواهم آقا، من کارگرم، عائله دارم، نیاز اونا به دست پینه بسته منه، اگر نتونم…
ـ تو میتونی.
ـ میتونم؟
ـ بله، ما گفتیم بیا تا شفایت بدهیم، و حالا هم شفایت دادیم.
ـ یعنی چه…؟
ـ برخیز، برخیز و برو، همسر و فرزندانت منتظرند.
نگاهش را گشود، مردانی بالای سرش ایستاده بودند، کسی صورت او را میبوسید و با گریه و التماس
از او میخواست بهوش بیاید. او را شناخت، فرزندش بود.
ـ علی تویی؟ اینجا چه میکنی؟
علی با حیرت و ناباوری به پدر خیره شد، نگاه او را روشن دید، فریاد زد و پدر را به آغوش کشید.
ـ تو میبینی! تو میبینی پدر؟
پدر، فرزند را به سینه فشرد و گفت: آری پسرم، میبینم. با نگاهی که از امام عاریه گرفتهام.
از حرم که بیرون آمدند، دانههای سپید برف در برابر نور چراغهای روشن خیابان میرقصید و فرود میآمد،
مرد با ولع بارش برف را به تماشا نشست از این همه زیبایی طبیعت سیر نمیشد.
***
کاش آهن بودم و قفلی می شدم بر ضریحش،یا تکه ای طلا بر قندیل زیبایش تا مس جانم را در طلای ارادتش بشویم یا یکی کبوتر که جَلد حرمش باشم.
کاش مرهمی می شدم بر تاول پاهای زائران حرمش که فرسنگ ها راه آمده باشند تا کمی عاشقی کنند یا قطره ای عرق بر جبینی چروکیده که مدام چشم می گشاید به جستجوی گنبدی طلایی که از دور،نزدیک می شود .کاش…
حالا که اینها نیستم بگذار قلمم خاطرات دربانان بهشت رضوی را بر سپیدی یک برگ خاطره کند ،بگذار گوشم ،برای شنیدن بوی بهشت تیز تر شود،بگذار….
به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)،منطقه سمنان،آنچه در ادامه می آید حکایت این عاشقی است در گفتگوی خبرنگار ایسنا با دربانان بهشت رضوی…
یکی از دربانان حرم مطهرحضرت علی بن موسی الرضا(ع) در گفتگو با خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، منطقه سمنان، گفت:در خصوص خدمت به اهل بیت (ع)روایات و داستانهای زیادی وجود دارد،خدمت به اهل بیت (ع) از آنجایی که این خانواده ،خاندان کرم و محبت هستند ،یک جور محبت به آنها به حساب می آید و محبت کردن به اهل بیت (ع)نیز اجر و پاداش زیادی دارد.
محمد ساده پیر توانا روایتی نقل می کند و می گوید :در زمان امامت حضرت علی بن موسی الرضا (ع) ،مأمون ملعون یکی از اشرار را به خانه حضرت می فرستد تا طلا و جواهر آن حضرت را غارت و چپاول کند، وقتی دزد وارد خانه حضرت رضا (ع) می شود، حضرت خودشان به جلوی درب خانه می روند و به دزد می گویند “اگر از این خط جلوتر نیایی،ما هر چه طلا و جواهر در خانه داریم را به تو می دهیم”،بعد از یک مدت کوتاهی حضرت رضا (ع) طلا و جواهرات خانه را به دزد می دهند.
این خادم حرم مطهر رضوی ادامه داد:نکته جالب توجه اینجاست که بعد از چند سال که حضرت رضا(ع) به ولیعهدی منصوب می شوند،مأمون در طرح جمع آوری اشرار و دزد ها این شرور را نیز دستگیر می کند، این دزد را نیز همراه بقیه دزد ها به نزد مأمون و حضرت رضا(ع) می آورند، از بین کلیه دزد ها ،حضرت رضا(ع)شفاعت این دزد را می کند و در گوش مأمون به صورت خصوصی می گوید که این دزد را نکش و او را آزاد کن.
وی اضافه کرد: نکته جالبتر اینجاست که دزد به خیال خود فکر کرده بود که حضرت رضا(ع) در گوش مأمون گفته است این دزد را بکش. دزد با همان تفکر خطاب به مأمون می گوید که: “هر آنچه که ولیعهد تو گفت بر عکس آن را انجام بده، تو را به روح و خاک پدرت قسم می دهم که به حرف ولیعهد خود گوش نده.” در نهایت مأمون این دزد را می کشد و سپس از حضرت رضا(ع)می پرسد که علت شفاعت شما از این دزد چه بود؟ که حضرت رضا(ع)می فرمایند: “یکبار این دزد به یک کلمه از حرف های ما گوش داده و عمل کرده بود و به گردن ما حق ایجاد کرده بود، به خاطر این حقی که به گردن ما ایجاد کرده بود، شفاعت این دزد به گردن ما افتاد و ما باید او را شفاعت می کردیم.
دربان حرم مطهر حضرت امام رضا (ع)تصریح کرد: پیام این داستان این است که انسان اگر بتواند به اندازه گذشتن از یک خط و یا به اندازه گوش دادن یک حدیث از معصوم (ع)، به اهل بیت(ع) خدمت کند، اهل بیت نیز جواب این خدمت را می دهند،اهل بیت (ع) خانواده ای نیستند که بدهکار کسی بمانند.
“خدمت به اهل بیت (ع)با هر وسیله ای امکان دارد“
قلم شما مثل “چوب پر“ یک خادم کار می کند
محمد ساده پیر توانا با بیان اینکه ،با هر وسیله ای می توان به اهل بیت (ع) خدمت کرد، گفت: وقتی حضرت امام رضا(ع)به یک دزد توجه ویژه می کنند و شفاعت او را می کنند،دیگر شیعیان ایشان باید روزی هزار بار خدا را شکر کنند که پیرو چنین امام رئوف و مهربانی هستند.
وی ادامه داد:خدمت به اهل بیت(ع)، لباس،مقام،موقعیت و … نمی شناسد . برای نمونه، قلم شما که کار خبر نگاری انجام می دهید مثل چوب پر یک خادم کار می کند.
خادم حرم امام رضا(ع)با “چوب پر” خدمت می کند و شما با نشر فرهنگ رضوی و نشر تعالیم رضوی در حال خدمت به اهل بیت هستید، حجاب و چادر بانوان ،علم و دانش استادان دانشگاه ها ،لباس سفید پرستاران ،دستگاه فشار خون پزشکان و … همه اینها ابزار خدمت به اهل بیت (ع)هستند ،هرکس که نیت او خدمت به اهل بیت (ع) باشد،خادم اهل بیت (ع) است.
“خاطره ای که نشان می دهد امام رضا (ع) حواسشان به همه زائران است“
این خادم جوان حرم امام هشتم(ع) همچنین خاطره ای زیبا که یکی از دوستان همکارش برای او گفته بود،نقل می کند که نشان می دهد امام رضا(ع)حواسشان به همه زائران است.
محمد ساده پیر توانا به ایسنا گفت: یکی از دوستان همکار من در مهمانسرای حضرت و در قسمت آشپزخانه مشغول به خدمت است، تعریف می کرد که یک روز خانم بارداری به مهمانسرای حضرت آمد و طلب غذا کرد و گفت: “من غذای تبرکی را برای نوزاد داخل شکم خودم می خواهم،” این دلیل زن باردار باعث شد تا دل همکار ما بشکند وبه او قول داد که تا آخر وقت یک غذا برای او بگیرد و اگر هم نتوانست برای او غذا بگیرد غذای خودش را به او بدهد.
وی ادامه داد: این همکار ما اینطور تعریف می کندکه: “در داخل آشپزخانه مشغول به کار شده بودم که بعد از مدتی متوجه یک پیرزنی که در بیرون از مهمانسرا و در زیر آفتاب نشسته بود شدم ،به سراغ این پیرزن رفتم و از او پرسیدم که برای چه اینجا نشسته ای؟” پیرزن با زبان ساده گفت: “من از فریمان و به قصد زیارت آمده ام و تمام پول من به اندازه هزینه رفت و برگشت بود که همان را هم از من دزیده اند و الان نیز گرسنه هستم و منتظرم تا یک نفر برای من غذا بیاورد.”
این خادم حضرت امام رضا(ع) افزود: این همکار ما دوباره دل او شکست و رفت و غذای خودش را برای پیرزن آورد و اصلاًحواسش نبود که به زن باردار قول داده بود که غذا به او بدهد، همکار ما دوباره به آشپزخانه برگشت و مشغول به کار شده بود که بعد از مدتی متوجه شد آن زن باردار از قسمت نقاره خانه وارد مهمانسرا می شود تا غذای خود را بگیرد.
او در ادامه گفت : دوست من تعریف می کرد که با دیدن آن خانم، عرق سرد بر روی پیشانی من نشسته بود و منتظر بودم تا زمین دهان باز کند و مرا ببلعد ،همین که زن متوجه من شد به سراغم آمد و مدام از من تشکر می کرد و گفت “آقا خیلی لطف کردید،دست شما درد نکند ،خدا از برادری کمتان نکند،من وقتی از شما جدا شدم به سمت پنجره فولاد رفتم و آنجا یک آقایی آمد و یک غذا به من داد و گفت:این غذایی است که همکار ما قول آن را به شما داده بود، من الان غذا را خوردم و آمده ام تا از شما تشکر کنم.”
دربان حرم مطهر امام رضا(ع)در پایان خاطر نشان کرد:این خاطره نشان می دهد که حضرت امام رضا (ع) تمام حواسشان به همه زائران است.
“خاطره ای از زنی که به برکت سفر پیاده به مشهد مقدس پسرش شفا گرفت“
“عنایت ویژه حضرت رضا(ع)به زائران پیاده“
یکی دیکر از خادمان حرم مطهر امام رضا (ع)که به عنوان دربان کشیک پنجم مشغول به خدمت است و این روز ها در ایستگاه های استراحت مخصوص زائران پیاده به سمت مشهد مقدس خدمت می کند خاطره ای زیبا نقل می کند.
سید امیر مشتاقیان که به گفته خودش ۱۶ سال است که در خدمت زائران پیاده در مسیر مشهد مقدس است خاطره شفا گرفتن یک زائر فلج را اینگونه بازگو می کند:
“در سالهای گذشته یک خانم میانسالی که جثه ی ضعیفی داشت و پسر خود را به پشت خود بسته بود، از مسیر چناران به سمت مشهد مقدس و با پای پیاده حرکت می کرد، پسر این زن از دو دست و دو پا فلج کامل بود. این زن وقتی به استراحتگاه ما رسید، به همراه پسر خود در ایستگاه توقف و استراحت کردند و سپس به حرکت خود ادامه دادند، سال بعد همان خانم با همان لباس و همان هیبت دوباره از این مسیر می گذشت ولی پسری در پشت او نبود،وقتی او را دیدیم از او پرسدیم که شما سال گذشته یک پسری را به پشت خود بسته بودی و به مشهد می رفتی،اون پسر کی بود؟”
“زن با زبان ساده جواب داد : آره مادر جان ،آن فرزند من بود و فلج بود ،سال گذشته وقتی به مشهد رسیدیم رفتم به پشت پنجره فولاد و پسر را از پشت خودم جدا کردم و به امام رضا (ع) گفتم ، یا امام رضا (ع)، دیگر نمیتونم ادامه بدم، خسته شدم .کمر من شکست،با این پسر فلج هر سال پیاده به مشهد میام.”
این دربان حرم امام رضا (ع) می گوید: زن با همان زبان ساده با امام رضا صحبت می کرد که بعد از مدت کوتاهی پسر بر روی دو پای خود ایستاد و شفا پیدا کرد.
مشتاقیان با تاُکید بر اینکه تمامی عکس های این زن به همراه فرزندش، قبل از شفا و بعد از شفای فرزندش در ایستگاه استراحتگاه وجود دارد گفت: چیزی که در این مسیر و در بین زائران پیاده دیده می شود بحث معرفتی است که به صورت ظاهری قابل مشاهده و دیده شدن نیست، زائران خانم بسیاری هستند که با فرزندان کوچک و شیر خوار خود که در بغل و یا در کالسکه دارند از این مسیر عبور می کنند. خانمی بود که می گفت ۱۳ سال بود که بچه دار نمی شدیم و به برکت این سفر پیاده صاحب بچه شدیم و خداوند به ما فرزند عنایت کرد.
“خاطره ای از شفا گرفتن یک پسر بچه اصفهانی“
سید امیر مشتاقیان یک خاطره دیگر نیز از شبهای کشیک خود در زیر نقار خانه امام رضا(ع) باز گو می کند و آن شفا گرفتن یک پسر بچه نابینای اصفهانی است.
این خادم حرم مطهر امام رضا (ع) که خود شاهد عینی شفا گرفتن پسر بچه نابینا بوده است می گوید: یکی از شبها در زیر نقار خانه مشغول به خدمت بودم ،در بین مردم و لوله ای پیچیده بود که پشت پنجره فولاد یک بچه شفا گرفته است، به اتفاق یکی دو تا از همکاران به قسمت پنجره فولاد رفتیم،هر زائری که پشت پنجره فولاد بچه ای را بغل داشت،مردم متوجه او می شدند و فکر می کردند این بچه، همان بچه شفا گرفته است. من یک مرتبه دو تا خانم را دیدم که از سمت پنجره فولاد به سمت درب خروجی صحن می روند تا از صحن خارج شوند،از قسمت درب جلوی صحن به سمت خانم ها رفتم به آنها گفتم خانم زیر چادرتان چیست؟
او در ادامه می گوید: خانم چادرش را کنار زد و گفت “بچه منه” ،گفتم خانم بچه شما مشکلی داره که او را زیر چادر گرفته اید؟زن گفت”بچه من نابیناست” و شروع به گریه کردن کرد. من خیلی تصادفی تسبیح خودم را جلوی صورت بچه گرفتم دیدم بچه در هوا تسبیح منو گرفت. تا بچه اینکار را کرد این دو خانم شروع کردن به فریاد کشیدن و تقریباً تمام جمعیتی که داخل صحن بودند متوجه ما شدند و ازدحام زیادی صورت گرفت.
مشتاقیان ادامه داد: بلافاصله بچه را به همراه دوخانم به دفتر شفا یافتگان بردم ، یکی از دوستان من که بیرون از دفتر بود، منو صدا زد و گفت: ” آقای مشتاقیان اینجا مردم ازدحام کرده اند، اگر می شود بیایید برای آنها صحبت کنید.” ،من با یک بلندگوی دستی بین جمعیت رفتم و درحال صحبت کردن برای آنها بودم که یک آقایی از داخل جمعیت صدا زد که: ” آقا اون بچه ای که بردی بچه منه، بچه منه!”،منم مرد را به دفتر شفایافتگان بردم و از آنجایی که آن دو خانم نمی توانستند صحبت کنند از مرد خواستم تا ماجرا را توضیح بدهد.
این خادم حرم امام رضا(ع) ماجرا را اینگونه از زبان آن مرد تعریف می کند:
” من کارمند ذوب آهن اصفهان هستم، بعد از چندسال بچه دار شدیم و متوجه شدیم که پسر ما مشکل بینایی دارد و به پزشکان متخصص زیادی مراجعه کردیم و همه می گفتند که پسر شما نابیناست. حتی یک پزشک به ما اینطور گفت که از هر یک میلیون نفر، یک نفر با این مشکل روبروست و در ایران نیز ۷ نفر این بیماری را دارند.”
“ظهر یک روز به خانه آمدم و همسرم از من خواست تا به مشهد بیایم، از آنجاییکه برای معالجه فرزندم به شهرهای مختلفی مثل تهران، شیراز و … سفر کرده بودیم، مشکل مالی پیدا کرده بودم و از محل کارم نیز نمی توانستم مرخصی بگیرم، از مدیر قسمتی که در آن مشغول بکار بودم خواستم تا به من مرخصی بدهد و به اوگفتم” یک دکتری در مشهد به ما نشان داده اند، می رویم اگر به ما جواب نداد دیگر پیش هیچ دکتری نمی رویم”، در نهایت ۳ روز مرخصی گرفتم و دیروز از اصفهان با اتوبوس حرکت کردیم و امروز به مشهد رسیدیم، وقتی وارد مشهد شدیم رفتیم که یک روز مسافرخانه اجاره کنیم که صاحب مسافرخانه هم به ما گفت”اینهمه راه از اصفهان آمده اید فقط برای یک روز!؟” من به او گفتم “ما فقط یک روز وقت و مهلت داریم اگر در این یک روز امام رضا(ع) به ما جواب داد که تا آخر عمر غلامی او را خواهم کرد، اگر جواب نداد که دیگر هیچ جایی نمی توانیم برویم تا جواب بگیریم.”
“همان روز وارد حرم شدیم و پسرم، همسرم و مادرخانمم را به پشت پنجره فولاد بردم و خودم آمدم کنار سقاخانه ایستادم، به گنبد و پرچم نگاه می کردم و با امام رضا صحبت می کردم و میگفتم؛ یا امام رضا شما یک آقازاده به نام جوادالائمه داری، من هم یک پسر دارم که نابیناست، وقتی که پیرشدم این پسر باید عصای دست من باشد، نه اینکه من دست او را بگیرم.”
“هنوز تو این حال و هوا بودم که شما را دیدم که بچه منو به سمت دفتر شفایافتگان می بردی”
این خادم حرم مطهر امام رضا(ع) در پایان گفت: اگر با دل شکسته از اهل بیت(ع) چیزی بخواهید، امکان ندارد که اهل بیت(ع) دست شما را خالی رها کنند.
“کبوتری حرم اندیش دیده ام در خویش”
“عروج بال و پری را کشیده ام در خویش”
“وپشت پنجره دلنواز فولادت”
“به استجابت دعایی رسیده ام در خویش”
گزارش از مسعود محقق- خبرنگار ایسنا منطقه سمنان
***
چشم و چراغ مملکت ، پوستر چشم و چراغ مملکت ، پوستر امام رضا ، پوستر شهادت امام رضا ، امام رضا چشم و چراغ مملکت
دیدگاه کاربران ...
تعداد دیدگاه : 4
جانم امام رضا (ع)
رحیم عزیز…/
خیلی زیباست. احسنت.
با سلام و احترام؛
مطلب شما در پایگاه اینترنتی و بسته فرهنگی عمارنامه منتشرگردید.
http://www.ammarname.ir/node/87650
ما را از بروزرسانی خود آگاه
و با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید .
موفق و پیروز باشید .
http://ammarname.ir — info@ammarname.ir
یا علی
جهت رفع سوالات و مشکلات خود از سیستم پشتیبانی سایت استفاده نمایید .
دیدگاه ارسال شده توسط شما ، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
دیدگاهی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با مطلب باشد منتشر نخواهد شد.